در بخشی از کتاب کوچولوهای دوست داشتنی میخوانیم
صدای گریۀ نوزادها میآمد و بوی تند ضدعفونیکننده. به نظر میرسید سقف بخش خیلی کوتاه است. هارپر حس میکرد بهاندازۀ کافی هوا برای تنفسِ راحت وجود ندارد. کمکم از نور مهتابیهای روی سقف سردرد بهسراغش میآمد. یک لحظۀ زودگذر، به دورانی پرت شد که خودش مدت کوتاهی در بخش بستری زنان و زایمان بیمارستان دیگری بستری بود؛ پرت شد به زندگیای که انگار دیگر مال او نبود.
هارپر وقتی فهمید باردار است، نزدیک چهارده سال داشت. آن موقع دیگر برای اینکه بخواهد به سقطِجنین فکر کند، خیلی دیر شده بود. پدر و مادرش شوکه شده بودند، اما هیچوقت کلمهای مگر در حمایت از او به زبان نیاوردند. بچه هم در خانوادۀ خودشان ماند و پدر و مادرش که خودشان سالها بود برای بارداریِ دوباره تلاش میکردند، سرپرستیاش را قبول کردند. «خواهرش»، روبی، حالا بیستوشش سالش شده بود! هرچند از او پنهان نبود که مادر اصلیاش کیست، اما هر چهارتایشان همچنان به همان داستان اولیه چسبیده بودند.
خانوادۀ آنها در ظاهر شبیه خانوادههای عادی بود: مامان، بابا و دو بچه. هیچکس حرفی از این موضوع نمیزد و همه خیلی خوب با آن کنار میآمدند. زخمهای ناشی از این ماجرا اثری بهجا نگذاشت؛ البته هارپر اینطور فکر میکرد. او سرپوشی روی ماجرا گذاشته بود؛ یک سرپوش محکم و خوب! و فقط در یک چنین شرایطی بود که همهچیز دوباره مثل سیل به ذهنش هجوم میآورد. بخش بستری زنان و زایمان را خوب یادش میآمد؛ یک اتاق خصوصی به او داده بودند. درد زایمان و چشمهای مهربان پرستارهایی را هم که از او مراقبت میکردند، خوب یادش بود.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان