در بخشی از کتاب بازی بلند مدت: تفکر بلند مدت در دنیایی کوتاه مدت میخوانیم
وقتی چند سال پیش به نیویورکسیتی اسبابکشی کردم، خیلی زود متوجه مسئلهی حیرتانگیزی شدم: هیچ دوستی نداشتم. البته آشناهای کاری داشتم و اگر میخواستم، میتوانستم یک جلسهی شبکهسازی برگزار کنم. ناهار برای روز پنجشنبه؟ قرار قهوه برای بعدازظهر دوشنبه؟ پُرکردن ساعتهای کاری کار سختی نبود. اما به محض اینکه هیاهوی بازکردن اثاثیه تمام شد و به نظم عادی برگشتم، دیدم که در تقویمم تا ابدیت شبهای بدون برنامه دارم.
باید کاری میکردم. به همه گفته بودم دارم به نیویورک میآیم، اما انگار آنها هنوز تصور میکردند من در بوستون زندگی میکنم. وقتی مهمانی یا ضیافت شام برگزار میشد، در اولویت نبودم. آنهایی را هم که میشناختم آشناهایی عادی بودند، نه الزاماً دوستانی که ممکن باشد شبهای آخرهفته دعوتم کنند بیرون. به چراغهای پُرتلألؤ دورنمای شهر خیره بودم و درحالیکه زمزمهی صدای شهر از زیر پایم میآمد، از خودم پرسیدم که چگونه میتوانم برای آشنایی با آدمهای جذاب راهی پیدا و حلقهای را ایجاد کنم که بهشدت نیازمند آن هستم.
یک چیز را میدانستم: نمیخواستم قربانی باشم. نمیخواستم گله کنم که هیچکس علاقهای به من نشان نمیدهد یا اینکه همهچیز ناعادلانه است یا اینکه دوست پیدا کردن در نیویورک «خیلی سخت» است. حتماً کار پیشدستانهای بود که باید انجام میدادم؛ چیزی که در کنترل خودم باشد. هرگاه در کودکی به جشن تولد یا ماجراجوییهایی که همکلاسیهایم تدارک دیده بودند دعوت نمیشدم، مادرم توصیهای بهم میکرد: «برای دعوتشدن، باید دعوت کنی.» این توصیه هنوز هم کارساز است.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان