در بخشی از کتاب فرزندان تاریکی1: در دل سایهها میخوانیم
لوک اگر اجازه داشت، سمت پنجرهی آشپزخانه میرفت و به جنگل نگاه میکرد و برای بار هزارم سعی میکرد جای کاج و افرا و بلوطهایی که آنجا بودند یا نبودند ردیفردیف خانه تصور کند. لوک، درست قبل از شام، با نگاهی دزدکی فهمید که دیگر نصف درختها قطع شدهاند. بعضیها همان موقع روی زمین افتاده بودند، بعضی در همان وضعیت سربهفلککشیدهی قبلشان، با زاویههای عجیب، آویزان شده بودند. جای خالیشان همهچیز را شکل دیگری کرده بود؛ مثل موی تازهکوتاهشدهای که خطی آفتابنخورده از پیشانی را نمایان میکرد. حتی از انتهای آشپزخانه هم، لوک میتوانست بفهمد درختها سرِ جایشان نیستند؛ چون همهچیز روشنتر، بازتر و ترسناکتر بود.
لوک با اینکه جواب را خودش میدانست، پرسید: «اونوقت، وقتی اون آدمها اسبابکشی کردن اینجا، باید از پنجرهها دور بمونم؟»
این سؤال کاری کرد بابا منفجر شود. دستش را روی میز کوبید.
«اونوقت؟! همین حالا هم باید دور بمونی! هر ننهقمری میخواد اون بیرون وِل بچرخه تا ببینه اوضاع از چه قراره. میبیننت...» چنگالش را دیوانهوار تکان داد. لوک، مطمئن نبود معنای این حرکت چیست؛ اما میدانست معنای خوبی ندارد.
هیچوقت، هیچکس به او نگفته بود اگر کسی او را ببیند، دقیقاً چه اتفاقی میافتد. مرگ؟ مرگ بلایی بود که سر تولهی نارسی میآمد وقتی زیر دستوپای خواهر برادرهای گندهترش میماند. مرگ مگسی بود که وقتی مگسکش رویش میکوبید، وِزوِزش بند میآمد. سختش بود خودش را با آن مگس لهشده یا حیوان مردهای مقایسه کند که زیر آفتاب خشک شده بود؛ حتی تصورش هم حالش را به هم زد.
برادر دیگر لوک، مارک، غرغرکنان گفت: «به نظر من که هیچ انصاف نیست کارهای لوک رو ما انجام بدیم. نمیتونه یهکم بیرون بیاد؟ شاید شبها بشه!»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان