• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک داستانک سرزمین ِ دیگر|مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 30
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
81
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#سرزمین_دیگر
نام نویسنده:#مهوش _محمدی
ژانر: #عاشقانه


ماها نگاهی به پنجره انداخت ماه بنفش رنگ در مرکز آسمان سیاه رنگ به او لبخند میزد
دلش برای حرف زدن با مایک تنگ شده بود.
به نقطه ی نورانی رنگ در امتداد ماه نگاه کرد و در دل ش ارزو کرد ؛که ای کاش مایک برایش از آن ابنبات های کاغذی هفت رنگ بیاورد !

به سمت گل شب بوی کنار قفسه ی گلدان های تراس رفت ؛
نگاهی به گلدان ها انداخت و در آخر گل شمعدانی را این بار برای همراهی در سَفرش انتخاب کرد.

گلدان را به صورت ش نزدیک کرد و گل شمعدانی مورد علاقه اش را بویید ؛پلک هایش تکانی خورند و دست هایش به بال هایی شبیه به بال پروانه در آمدند به همراه گل شمعدانی مورد علاقه اش به پرواز در آمد.

از پل چوبی روی اقیانوس پرواز کردند
وبه سرزمین هالک های قرمز رسیدند

دلش برای هالک سیاه رنگ ش مایک تنگ شده بود.
از مسیر هایی که عبور می کردند شمعدانی مورد علاقه اش به حرف آمد
ماها چی شد که از مایک خوشت اومد ?

-برای سوال ش جواب ِ محکمی نداشت
فقط یک چیز را می دانست از آن زمانی که گلی را استشمام کرده بود و به سر زمین ان ها امده بود نیرویی در او به جریان در امده بود !

" دیگر هیچ سرزمینی به زیبایی سرزمین هالک ها برایش نبود."


به خانه ی هالک محبوب ش رسیده بودند مادر مایک برای شان کیک شکلاتی و قهوه اماده کرده بود اما خبری از مایک نبود!

مادر مایک ان ها را به سمت راهروی انتهای خانه راهنمایی کرد و از ان ها خواست استراحت کنند.

از چهره ی مادر هالک خوشش می آمد پیرزنی با بال هایی رنگی و دامنی نُه رنگ وپیراهنی که از وصله های بهم چسبیده دوخته شده بود.
نگاه خسته ش را به گلدان شمعدانی داد
و به افتاب سبز رنگ نگاه کرد ؛
نور سبز افتاب چشم هایش را سوزاند!

کمی چشم هایش را با دست ش مالش داد؛ سرش را کمی کج کرد که دستی در برش گرفت .

"بالاخره آمد"

هالک مغرورش بوی خاصی می داد شبیه به بوی نفت خام , او عاشق هالک سیاه رنگش با این بو شده بود!

پلک هایش را آرام بست و در دل گفت :

امیدوارم هیچ وقت به زمین بر نگردم .

"ارزویش شاید کمی نامعقول بود "

*اما او عاشق شده بود *
جابه جایی برایش معنا نداشت
جغرافیا رو فراموش کرده بود ؛در سرش فقط یک چیز بود آن هم هالک سیاه رنگش !

پاک عقلش را به فراموشی داده بود عاشق شده بود !

آن هم عشقی عجیب به موجودی عجیب تر شاید ؛زیبایی عشق همین غیر حقیقی بودنش باشد.

"شاید"
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا