در بخشی از کتاب فردا و فردا و فردا میخوانیم
دارید پرواز میکنید.
زیر پایتان، صفحهی شطرنجی از زندگی روستایی است. دو گاو نژاد جرزی مشغول چریدن در مزارع اسطوخدوس هستند و با دمهایشان مگسهای خیالی را میپراکنند. زنی با پیراهن چیت راهراه با دوچرخه از پلی سنگی رد میشود، دومین موومان کنسرتوی امپراتور بتهوون را زمزمه میکند و هنگام عبور، مردی با کلاه برتون شروع به سوتزدن همان آهنگ میکند. از کندویی که نمیبینید، صدای ویزویز زنبورها به گوش میرسد. در درهی زیر پل، پسری با موی سیاه دارد حبهقندی به اسبی با نگاهی وحشی میخوراند. باغی از درخت سیب بیصبرانه منتظر پاییز است. مردی مسن مخفیانه مشغول تماشای شنای دو نوجوان در برکه است. میتوانید بوی خواستنِ مرد را که از اسطوخدوس قویتر است، استشمام کنید و با خود فکر میکنید: انسانها چقدر طماع هستن! چقدر خوشحالم که یه پرندهام. در مزرعهی توتفرنگی، توتهای نرم و براق دوستانه با شکوفههای سفید خوشوبش میکنند.
هیچوقت نشده مقابل خوردن توتفرنگی مقاومت کنید؛ برای همین فرود میآیید. بهعنوان موجودی بالدار، اغلب فراخوانده میشوید تا مفهوم پرواز را برای بیبالها توضیح دهید. پاسخ همیشگیتان این است که پرواز ترکیبی از فیزیک نیوتون، بالزدنهای هماهنگ، هوا و آناتومی است. اما واقعاً بهترین روش این است که موقع پروازکردن، به مکانیزم پرواز فکر نکنید. فلسفهتان این است: خود را بسپارید به هوا و از مناظر ل*ذت ببرید. به مقصدتان رسیدهاید. منقار کوچکتان دور توت را گرفته و میخواهید بچینیدش که صدای شلیک گلوله را میشنوید.
«دست نگه دار، دزد!»
نفوذ گلوله را به استخوانهای توخالی پرندهایتان حس میکنید. انفجاری از پرهای قهوهای و بژ، مانند دانههای قاصدک، در هوا پخش میشود. خون روی توتها... قرمز روی قرمز... ولی بهچشم شما که چهار سلول مخروطی دارد، دو قرمز متمایز از هم میبینید.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان