در بخشی از کتاب همه چیز از هم میپاشد میخوانیم:
اُکنکوُو در نُه روستا و حتی روستاهای دورتر هم شهرت داشت؛ شهرت او ناشی از پیروزیهای شخصی او بود. در هجده سالگی با شکست دادن آمالینز گربه برای روستا افتخار آورده بود.
آمالینز کشتیگیر بزرگی بود و هفت سال بود که از روستای یوموفیا گرفته تا دهکدهی اِمباینو هیچ کس نتوانسته بود او را شکست دهد. به او گربه میگفتند چون هرگز پشتش به زمین نمیخورد. اُکنکوُو چنین مردی را شکست داده بود. او را در مبارزهای که سالخوردگان میگفتند از زمانی که بنیانگذار شهر آنها، هفت روز و هفت شب روح طبیعت وحش را به خدمت گرفت سختترین مبارزه بوده است، شکست داده بود.
طبلها میکوبیدند و فلوتها مینواختند و تماشاچیها نفسشان در نمیآمد. آمالینز استادی مکار و حیلهگر بود، اما اُکنکوُو مانند ماهی توی آب از دستهای او میلغزید. عصب و ماهیچهی دستها و پشت و رانهای آنها ب*ر*جسته شده و بیرون زده بود و آدم فکر میکرد به همین زودی کش میآیند و پاره میشوند. سرانجام اُکنکوُو گربه را زمین زد.
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان