خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

یک جرعه شعر

  • نویسنده موضوع Zahra jafarian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 451
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی کاهم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
بیا ای مهربان با من!

به دیدارم بیا هر شب

دراین تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است



بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است



بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

دراین ایوان سرپوشیده

وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی



به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

در ایوان ودر تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
آسمانش را گرفته تنگ در آ*غ*و*ش

ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش

باغ بی برگی،

روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش

سازِ او باران، سرودش باد

جامه اش شولای عریانی‌ست

ورجز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زرتار پودش باد

گو بروید، هرچه در هر جا که خواهد، یا نمی خواهد

باغبان و رهگذران نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمیروید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟



داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن

سلطان فصل‌ها، پاییز
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان

مثل شب با روز، اما از شگفتی‌ها

ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما

آتشی با شعله‌های آبی زیبا

آه

آب و آتش نسبتی دارند دیرینه

آتشی که آب می‌پاشند بر آن، می کند فریاد

ما مقدس آتشی بودیم، بر ما آب پاشیدند

آب‌های شومی و تاریکی و بیداد

خاست فریادی، و درد آلود فریادی

من همان فریادم، آن فریاد غم بنیاد

هر چه بودو هر چه هست و هر چه خواهد بود

من نخواهم برد، این از یاد

کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند

گفتم و میگویم و پیوسته خواهم گفت

ور رود بودو نبودم

همان‌ گونه که رفته است و می رود

بر باد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
با تو دیشب تا کجا رفتم

تا خدا وآن سوی صحرای خدا رفتم

من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند

من نمیگویم که باران طلا آمد

با تو لیک ای عطر سبز سایه پرورده

ای پری که باد می‌بردت

از چمنزار حریر پر گل پرده

تا حریم سایه‌های سبز

تا بهار سبزه‌های عطر

تا دیاری که غریبی‌هاش می‌آمد به چشم آشنا، رفتم

با تو دیشب تا کجا رفتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
کیف پول من
115,126
Points
10,626
ما چون دو دریچه، رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هرروز درود و پرسش و خنده

هرروز قرار روز آینده

عمر آینه بهشت، اما… آه

بیش از شب و روز تیره و دی كوتاه

اكنون دل من شكسته و خسته ست

زیرا یكی از دریچه‌ها بسته ست

نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد

لعنت به سفر، كه هر چه كرد او كرد

در گذرگاه زمان خیمه شب بازی دهر

با همه ی تلخی و شیرینی خود می‌گذرد…
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا