Zahra jafarian
صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
کمی دیگر جلو رفتم، انگار دلم نمیخواست به خانه برگردم، آفتاب کمی اذیتم میکرد، تصمیم گرفتم بعد از سالها بروم حرم حضرت معصومه تا کمی آرام بشوم، به شدت به آرامش آنجا احتیاج داشتم. در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا اتوبوس برسد، سالها پیش چقدر با اتوبوس به دانشگاه رفته بودم و آمده بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر زود گذشتند... حالا یک زن بیست و نه ساله بودم و شش سال بود که ازدواج کرده بودم. شش سال از مهاجرتم میگذشت. حتی شاید به زودی بچهدار میشدم... اتوبوس که رسید سوار قسمت زنانهاش شدم و روی یکی از صندلیها نشستم. ساعت ن*زد*یک*ی یازده صبح بود، دیگر همه به مدرسه و دانشگاهشان رفته بودند و اتوبوس خلوت بود. کیفم را روی پایم گذاشتم و گوشیام را از آن بیرون آوردم. با دیدن پیامکی از همان شماره چشمانم گرد شد، پیام داده بود: پس چرا نرفتی پیش پلیس مسئول پرونده؟
نگاهی به ساعت دریافت پیام انداختم: ده و بیست و سه دقیقه. تقریباً یک ربع پیش. از کجا فهمیده بود که نرفتهام؟ اصلاً او کجا بود؟ مرا زیر نظر داشت؟ دیده بود که به دفتر مخابرات رفتهام؟
پوفی کشیدم و به امید این که شاید ت*ل*گرام نصب کرده باشد دوباره وارد تلگرامم شدم. نمیدانستم چرا اصلاً این قضیه باید امیدوارم بکند، در هر صورت تا خودش نمیخواست نمیتوانستم پیدایش کنم. خبری نبود، ت*ل*گرام نصب نکرده بود. کاملاً مشخص بود که ت*ل*گرام نصب کردنش فقط برای این بوده که وقتی در خارج هستم با من ارتباط برقرار کند. شاید هم اصلاً آن ناشناسی که در ت*ل*گرام پیام داده بود ربطی به این ناشناسی که پیامک میداد نداشت. ولی بعید به نظر میرسید. از ت*ل*گرام بیرون آمدم و گوشی را در کیفم گذاشتم، اعصابم به شدت خورد شده بود.
بیست دقیقه بعد به حرم رسیدیم، چشمم که به گنبد افتاد سلام دادم و با ذوق از اتوبوس پیاده شدم. دلم برای حرم تنگ شده بود. کرایهی اتوبوس را نقدی دادم و بقیهی پولم را هم نگرفتم. با قدمهایی بلند و سریع به سمت ورودی حرم حرکت کردم. قبلاً هر وقت هر مشکلی برایم پیش میآمد حضرت معصومه پناهم میداد و حلش میکرد. این بار هم فقط خودش میتوانست کمکم کند سر از ماجرا در بیاورم. اصلاً چرا زودتر به حرم نیامده بودم؟ از بازرسی رد شدم و خدا را شکر کردم که چادرم را همراهم آورده بودم. با خودم فکر کرده بودم شاید مجبور شوم به کلانتری بروم و لازمم شود. با شوق و ذوق صحن را طی کردم. دائم نگاهم بین کفترهایی که پرواز میکردند و بین زائرها میچرخید. دلم برای دیدن این صح*نهها تنگ شده بود. نمیدانم چطور همان روز اول که رسیده بودم به حرم نیامده بودم. کفشهایم را درآوردم و پس از این که در کیسه گذاشتم تحویل کفشداری دادم. به سمت قسمت زنانه حرکت کردم. در راه با حضرت معصومه صحبت کردم و تمام مشکلات زندگیام را برایش گفتم. احساس سبکی خاصی به من دست داد. انگار دیگر مشکلاتم باری روی دوش من نبودند و حضرت معصومه حلشان میکرد و کمکم میکرد تا از پسشان بربیایم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
نگاهی به ساعت دریافت پیام انداختم: ده و بیست و سه دقیقه. تقریباً یک ربع پیش. از کجا فهمیده بود که نرفتهام؟ اصلاً او کجا بود؟ مرا زیر نظر داشت؟ دیده بود که به دفتر مخابرات رفتهام؟
پوفی کشیدم و به امید این که شاید ت*ل*گرام نصب کرده باشد دوباره وارد تلگرامم شدم. نمیدانستم چرا اصلاً این قضیه باید امیدوارم بکند، در هر صورت تا خودش نمیخواست نمیتوانستم پیدایش کنم. خبری نبود، ت*ل*گرام نصب نکرده بود. کاملاً مشخص بود که ت*ل*گرام نصب کردنش فقط برای این بوده که وقتی در خارج هستم با من ارتباط برقرار کند. شاید هم اصلاً آن ناشناسی که در ت*ل*گرام پیام داده بود ربطی به این ناشناسی که پیامک میداد نداشت. ولی بعید به نظر میرسید. از ت*ل*گرام بیرون آمدم و گوشی را در کیفم گذاشتم، اعصابم به شدت خورد شده بود.
بیست دقیقه بعد به حرم رسیدیم، چشمم که به گنبد افتاد سلام دادم و با ذوق از اتوبوس پیاده شدم. دلم برای حرم تنگ شده بود. کرایهی اتوبوس را نقدی دادم و بقیهی پولم را هم نگرفتم. با قدمهایی بلند و سریع به سمت ورودی حرم حرکت کردم. قبلاً هر وقت هر مشکلی برایم پیش میآمد حضرت معصومه پناهم میداد و حلش میکرد. این بار هم فقط خودش میتوانست کمکم کند سر از ماجرا در بیاورم. اصلاً چرا زودتر به حرم نیامده بودم؟ از بازرسی رد شدم و خدا را شکر کردم که چادرم را همراهم آورده بودم. با خودم فکر کرده بودم شاید مجبور شوم به کلانتری بروم و لازمم شود. با شوق و ذوق صحن را طی کردم. دائم نگاهم بین کفترهایی که پرواز میکردند و بین زائرها میچرخید. دلم برای دیدن این صح*نهها تنگ شده بود. نمیدانم چطور همان روز اول که رسیده بودم به حرم نیامده بودم. کفشهایم را درآوردم و پس از این که در کیسه گذاشتم تحویل کفشداری دادم. به سمت قسمت زنانه حرکت کردم. در راه با حضرت معصومه صحبت کردم و تمام مشکلات زندگیام را برایش گفتم. احساس سبکی خاصی به من دست داد. انگار دیگر مشکلاتم باری روی دوش من نبودند و حضرت معصومه حلشان میکرد و کمکم میکرد تا از پسشان بربیایم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
کمی دیگر جلو رفتم، انگار دلم نمیخواست به خانه برگردم، آفتاب کمی اذیتم میکرد، تصمیم گرفتم بعد از سالها بروم حرم حضرت معصومه تا کمی آرام بشوم، به شدت به آرامش آن جا احتیاج داشتم. در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا اتوبوس برسد، سالها پیش چقدر با اتوبوس به دانشگاه رفته بودم و آمده بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر زود گذشتند... حالا یک زن بیست و نه ساله بودم و شش سال بود که ازدواج کرده بودم. شش سال از مهاجرتم میگذشت. حتی شاید به زودی بچه دار میشدم... اتوبوس که رسید سوار قسمت زنانهاش شدم و روی یکی از صندلیها نشستم. ساعت ن*زد*یک*ی یازده صبح بود، دیگر همه به مدرسه و دانشگاهشان رفته بودند و اتوبوس خلوت بود. کیفم را روی پایم گذاشتم و گوشیام را از آن بیرون آوردم. با دیدن پیامکی از همان شماره چشمانم گرد شد، پیام داده بود: پس چرا نرفتی پیش پلیس مسئول پرونده؟ نگاهی به ساعت دریافت پیام انداختم: ده و بیست و سه دقیقه. تقریباً یک ربع پیش. از کجا فهمیده بود که نرفتهام؟ اصلاً او کجا بود؟ مرا زیر نظر داشت؟ دیده بود که به دفتر مخابرات رفتهام؟ پوفی کشیدم و به امید این که شاید ت*ل*گرام نصب کرده باشد دوباره وارد تلگرامم شدم. نمیدانستم چرا اصلاً این قضیه باید امیدوارم بکند، در هر صورت تا خودش نمیخواست نمیتوانستم پیدایش کنم. خبری نبود، ت*ل*گرام نصب نکرده بود. کاملاً مشخص بود که ت*ل*گرام نصب کردنش فقط برای این بوده که وقتی در خارج هستم با من ارتباط برقرار کند. شاید هم اصلاً آن ناشناسی که در ت*ل*گرام پیام داده بود ربطی به این ناشناسی که پیامک میداد نداشت. ولی بعید به نظر میرسید. از ت*ل*گرام بیرون آمدم و گوشی را در کیفم گذاشتم، اعصابم به شدت خورد شده بود. بیست دقیقه بعد به حرم رسیدیم، چشمم که به گنبد افتاد سلام دادم و با ذوق از اتوبوس پیاده شدم. دلم برای حرم تنگ شده بود. کرایهی اتوبوس را نقدی دادم و بقیهی پولم را هم نگرفتم. با قدمهایی بلند و سریع به سمت ورودی حرم حرکت کردم. قبلاً هر وقت هر مشکلی برایم پیش میآمد حضرت معصومه پناهم میداد و حلش میکرد. این بار هم فقط خودش میتوانست کمکم کند سر از ماجرا در بیاورم. اصلاً چرا زودتر به حرم نیامده بودم؟
از بازرسی رد شدم و خدا را شکر کردم که چادرم را همراهم آورده بودم. با خودم فکر کرده بودم شاید مجبور شوم به کلانتری بروم و لازمم شود. با شوق و ذوق صحن را طی کردم. دائم نگاهم بین کفترهایی که پرواز میکردند و بین زائرها میچرخید. دلم برای دیدن این صح*نهها تنگ شده بود. نمیدانم چطور همان روز اول که رسیده بودم به حرم نیامده بودم. کفشهایم را درآوردم و پس از این که در کیسه گذاشتم تحویل کفشداری دادم. به سمت قسمت زنانه حرکت کردم. در راه با حضرت معصومه صحبت کردم و تمام مشکلات زندگیام را برایش گفتم. احساس سبکی خاصی به من دست داد. انگار دیگر مشکلاتم باری روی دوش من نبودند و حضرت معصومه حلشان میکرد و کمکم میکرد تا از پسشان بربیایم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: