کامل شده رمان کوتاه ده روز پس از حادثه | Zahrajafarian کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
کمی دیگر جلو رفتم، انگار دلم نمی‌خواست به خانه برگردم، آفتاب کمی اذیتم می‌کرد، تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها بروم حرم حضرت معصومه تا کمی آرام بشوم، به شدت به آرامش آن‌جا احتیاج داشتم. در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا اتوبوس برسد، سال‌ها پیش چقدر با اتوبوس به دانشگاه رفته بودم و آمده بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر زود گذشتند... حالا یک زن بیست و نه ساله بودم و شش سال بود که ازدواج کرده بودم. شش سال از مهاجرتم می‌گذشت. حتی شاید به زودی بچه‌دار می‌شدم... اتوبوس که رسید سوار قسمت زنانه‌اش شدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. ساعت ن*زد*یک*ی یازده صبح بود، دیگر همه به مدرسه و دانشگاهشان رفته بودند و اتوبوس خلوت بود. کیفم را روی پایم گذاشتم و گوشی‌ام را از آن بیرون آوردم. با دیدن پیامکی از همان شماره‌ چشمانم گرد شد، پیام داده بود: پس چرا نرفتی پیش پلیس مسئول پرونده‌؟
نگاهی به ساعت دریافت پیام انداختم: ده و بیست و سه دقیقه. تقریباً یک ربع پیش. از کجا فهمیده بود که نرفته‌ام؟ اصلاً او کجا بود؟ مرا زیر نظر داشت؟ دیده بود که به دفتر مخابرات رفته‌ام؟
پوفی کشیدم و به امید این که شاید ت*ل*گرام نصب کرده باشد دوباره وارد تلگرامم شدم. نمی‌دانستم چرا اصلاً این قضیه باید امیدوارم بکند، در هر صورت تا خودش نمی‌خواست نمی‌توانستم پیدایش کنم. خبری نبود، ت*ل*گرام نصب نکرده بود. کاملاً مشخص بود که ت*ل*گرام نصب کردنش فقط برای این بوده که وقتی در خارج هستم با من ارتباط برقرار کند. شاید هم اصلاً آن ناشناسی که در ت*ل*گرام پیام داده بود ربطی به این ناشناسی که پیامک می‌داد نداشت. ولی بعید به نظر می‌رسید. از ت*ل*گرام بیرون آمدم و گوشی را در کیفم گذاشتم، اعصابم به شدت خورد شده بود.
بیست دقیقه بعد به حرم رسیدیم، چشمم که به گنبد افتاد سلام دادم و با ذوق از اتوبوس پیاده شدم. دلم برای حرم تنگ شده بود. کرایه‌ی اتوبوس را نقدی دادم و بقیه‌ی پولم را هم نگرفتم. با قدم‌هایی بلند و سریع به سمت ورودی حرم حرکت کردم. قبلاً هر وقت هر مشکلی برایم پیش می‌آمد حضرت معصومه پناهم می‌داد و حلش می‌کرد. این بار هم فقط خودش می‌توانست کمکم کند سر از ماجرا در بیاورم. اصلاً چرا زودتر به حرم نیامده بودم؟ از بازرسی رد شدم و خدا را شکر کردم که چادرم را همراهم آورده بودم‌. با خودم فکر کرده بودم شاید مجبور شوم به کلانتری بروم و لازمم شود. با شوق و ذوق صحن را طی کردم. دائم نگاهم بین کفترهایی که پرواز می‌کردند و بین زائرها می‌چرخید. دلم برای دیدن این صح*نه‌ها تنگ شده بود. نمی‌دانم چطور همان روز اول که رسیده بودم به حرم نیامده بودم. کفش‌‌هایم را درآوردم و پس از این که در کیسه گذاشتم تحویل کفش‌داری دادم. به سمت قسمت زنانه حرکت کردم. در راه با حضرت معصومه صحبت کردم و تمام مشکلات زندگی‌ام را برایش گفتم. احساس سبکی خاصی به من دست داد. انگار دیگر مشکلاتم باری روی دوش من نبودند و حضرت معصومه حلشان می‌کرد و کمکم می‌کرد تا از پسشان بربیایم.

#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
کمی دیگر جلو رفتم، انگار دلم نمی‌خواست به خانه برگردم، آفتاب کمی اذیتم می‌کرد، تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها بروم حرم حضرت معصومه تا کمی آرام بشوم، به شدت به آرامش آن جا احتیاج داشتم. در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا اتوبوس برسد، سال‌ها پیش چقدر با اتوبوس به دانشگاه رفته بودم و آمده بودم. با یادآوری آن روزها لبخندی روی ل*بم نشست، چقدر زود گذشتند... حالا یک زن بیست و نه ساله بودم و شش سال بود که ازدواج کرده بودم. شش سال از مهاجرتم می‌گذشت. حتی شاید به زودی بچه دار میشدم... اتوبوس که رسید سوار قسمت زنانه‌اش شدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. ساعت ن*زد*یک*ی یازده صبح بود، دیگر همه به مدرسه و دانشگاهشان رفته بودند و اتوبوس خلوت بود. کیفم را روی پایم گذاشتم و گوشی‌ام را از آن بیرون آوردم. با دیدن پیامکی از همان شماره‌ چشمانم گرد شد، پیام داده بود: پس چرا نرفتی پیش پلیس مسئول پرونده‌؟ نگاهی به ساعت دریافت پیام انداختم: ده و بیست و سه دقیقه. تقریباً یک ربع پیش. از کجا فهمیده بود که نرفته‌ام؟ اصلاً او کجا بود؟ مرا زیر نظر داشت؟ دیده بود که به دفتر مخابرات رفته‌ام؟ پوفی کشیدم و به امید این که شاید ت*ل*گرام نصب کرده باشد دوباره وارد تلگرامم شدم. نمی‌دانستم چرا اصلاً این قضیه باید امیدوارم بکند، در هر صورت تا خودش نمی‌خواست نمی‌توانستم پیدایش کنم. خبری نبود، ت*ل*گرام نصب نکرده بود. کاملاً مشخص بود که ت*ل*گرام نصب کردنش فقط برای این بوده که وقتی در خارج هستم با من ارتباط برقرار کند. شاید هم اصلاً آن ناشناسی که در ت*ل*گرام پیام داده بود ربطی به این ناشناسی که پیامک می‌داد نداشت. ولی بعید به نظر می‌رسید. از ت*ل*گرام بیرون آمدم و گوشی را در کیفم گذاشتم، اعصابم به شدت خورد شده بود. بیست دقیقه بعد به حرم رسیدیم، چشمم که به گنبد افتاد سلام دادم و با ذوق از اتوبوس پیاده شدم. دلم برای حرم تنگ شده بود. کرایه‌ی اتوبوس را نقدی دادم و بقیه‌ی پولم را هم نگرفتم. با قدم‌هایی بلند و سریع به سمت ورودی حرم حرکت کردم. قبلاً هر وقت هر مشکلی برایم پیش می‌آمد حضرت معصومه پناهم می‌داد و حلش می‌کرد. این بار هم فقط خودش می‌توانست کمکم کند سر از ماجرا در بیاورم. اصلاً چرا زودتر به حرم نیامده بودم؟
از بازرسی رد شدم و خدا را شکر کردم که چادرم را همراهم آورده بودم‌. با خودم فکر کرده بودم شاید مجبور شوم به کلانتری بروم و لازمم شود. با شوق و ذوق صحن را طی کردم. دائم نگاهم بین کفترهایی که پرواز می‌کردند و بین زائرها می‌چرخید. دلم برای دیدن این صح*نه‌ها تنگ شده بود. نمی‌دانم چطور همان روز اول که رسیده بودم به حرم نیامده بودم. کفش‌‌هایم را درآوردم و پس از این که در کیسه گذاشتم تحویل کفش‌داری دادم. به سمت قسمت زنانه حرکت کردم. در راه با حضرت معصومه صحبت کردم و تمام مشکلات زندگی‌ام را برایش گفتم. احساس سبکی خاصی به من دست داد. انگار دیگر مشکلاتم باری روی دوش من نبودند و حضرت معصومه حلشان می‌کرد و کمکم می‌کرد تا از پسشان بربیایم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
وارد زنانه که شدم مستقیم به سمت ضریح حرکت کردم، هر چه جلوتر می‌رفتم و هر چه نزدیک‌تر میشدم ذوقم بیشتر میشد. می‌دانستم که حضرت معصومه در قلبمان است ولی گویا تمام وجودم ذوق کرده بود. فکر کردم درست است که حضرت معصومه در قلب ماست، ولی مشکل از خودمان است که تا وقتی به حرم نیاییم یادش نمی‌افتیم و از او کمک نمی‌خواهیم. چشمم که به ضریح افتاد گریه‌ام گرفت. همراه جمعیت جلو و جلوتر رفتم. دستم به سختی به ضریح رسید و بعد به خاطر حجم زیاد جمعیت مجبور شدم از ضریح فاصله بگیرم. در گوشه‌ای ایستادم و شروع به دعا کردن کردم. برایم اهمیت زیادی نداشت که به زور ضریح را ببوسم و به جمعیت فشار بیاورم. همین که دستم چند ثانیه‌ای به آن رسید کافی بود. در دلم تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت حضرت معصومه را فراموش نکنم، چه وقتی در حرم هستم، و چه وقتی که به کانادا برمی‌گردم. بعد از زیارت یک اسنپ گرفتم تا به خانه برگردم. دیگر خبری از پیامک یا هیچ چیز دیگری نبود. فقط همسرم در واتساپ یک پیام صبح به خیر فرستاده بود. جوابش را دادم و تا خانه با خودم کلنجار رفتم که آیا پیش پلیس بروم یا نه. شاید بهتر بود کلاً بیخیال این شماره‌ی ناشناس میشدم و فقط پیش پلیس مسئول پرونده‌ی پدرم می‌رفتم. قبل از این که پشیمان بشوم به عمویم زنگ زدم تا بپرسم که کجا باید بروم، اشغال بود، پوفی کشیدم و گوشی را به داخل کیفم برگرداندم. اسنپ جلوی خانه‌مان ایستاد و من پس از پرداخت کرایه پیاده شدم. در را با کلید باز کردم و به سمت آسانسور حرکت کردم. خبری از همسایه‌ها نبود، همه سرکار و بچه‌هایشان هم در مدرسه بودند. سوار آسانسور شدم و طبقه‌ی پنجم را فشار دادم. مغزم پر از درگیری ذهنی بود و نمی‌توانستم تصمیم درستی بگیرم. از طرفی خوشحال بودم که عمویم جواب نداده، و از طرفی آرزو می‌کردم کاش جواب داده بود. از آسانسور خارج شدم و در خانه را باز کردم. نگاهی به داخلش انداختم و بعد وارد شدم. ترسی الکی به جانم افتاده بود، می‌ترسیدم در نبودم کسی وارد خانه شده باشد. از وقتی شنیده بودم پدرم به قتل رسیده است این ترس به جانم افتاده بود. هر کاری می‌کردم از دستش خلاص بشوم نمیشد. چادرم را درآوردم و به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد از این که لباس‌هایم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم. هر چقدر از لحاظ غذایی به خودم نمی‌رسیدم، از لحاظ آب خنک مجبور بودم که به خودم برسم، وگرنه می‌مردم. شدیداً تشنه‌ام میشد و حتماً باید آب خنک می‌خوردم. در یخچال را باز کردم و یک لیوان آب برای خودم ریختم. بعد از سر کشیدنش به اتاق خواب برگشتم تا گوشی‌ام را که داخل کیفم مانده بود بردارم. دائماً یک گوشه از ذهنم منتظر بود که ناشناس دوباره پیامک بفرستد و چیزی بگوید. بعد از این که دیدم هیچ پیامکی نیامده با ناامیدی وارد پیامک‌هایم شدم. پیامک صبحش را باز کردم و یک بار دیگر خواندم. پوفی کشیدم و دکمه‌ی تماس بالای پیامک را زدم. شاید این بار جواب می‌‌داد. امیدی به جواب دادنش نداشتم؛ ولی تصمیم داشتم که تا بوق آخر صبر کنم و قطع نکنم. شاید اصلاً آدم خوبی بود و قصدش این بود که کمکم کند. پس از پنج شش بوق دیگر ناامید شدم، گوشی‌ام را پایین آوردم تا قطع کنم که شنیدن صدای ضعیفی از داخل کمد توجه‌م را جلب کرد، این چه صدایی بود؟ بی توجه به گوشی‌ام که هنوز مشغول شماره گیری بود به سمت کمد حرکت کردم، صدای یک آهنگ ضعیف از کمد شنیده میشد. در کمد را که باز کردم صدا قطع شد. ابروهایم بالا رفت و ترس لرز به تنم انداخت. کسی در کمد بود؟ نگاهم به گوشی‌ام افتاد، تماس قطع شده بود.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
7وارد زنانه که شدم مستقیم به سمت ضریح حرکت کردم، هر چه جلوتر می‌رفتم و هر چه نزدیک‌تر میشدم ذوقم بیشتر میشد. می‌دانستم که حضرت معصومه در قلبمان است ولی گویا تمام وجودم ذوق کرده بود. فکر کردم درست است که حضرت معصومه در قلب ماست، ولی مشکل از خودمان است که تا وقتی به حرم نیاییم یادش نمی‌افتیم و از او کمک نمی‌خواهیم.
چشمم که به ضریح افتاد گریه‌ام گرفت. همراه جمعیت جلو و جلوتر رفتم. دستم به سختی به ضریح رسید و بعد به خاطر حجم زیاد جمعیت مجبور شدم از ضریح فاصله بگیرم. در گوشه‌ای ایستادم و شروع به دعا کردن کردم. برایم اهمیت زیادی نداشت که به زور ضریح را ببوسم و به جمعیت فشار بیاورم. همین که دستم چند ثانیه‌ای به آن رسید کافی بود. در دلم تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت حضرت معصومه را فراموش نکنم، چه وقتی در حرم هستم، و چه وقتی که به کانادا برمی‌گردم. بعد از زیارت یک اسنپ گرفتم تا به خانه برگردم. دیگر خبری از پیامک یا هیچ چیز دیگری نبود. فقط همسرم در واتساپ یک پیام صبح به خیر فرستاده بود. جوابش را دادم و تا خانه با خودم کلنجار رفتم که آیا پیش پلیس بروم یا نه. شاید بهتر بود کلاً بیخیال این شماره‌ی ناشناس میشدم و فقط پیش پلیس مسئول پرونده‌ی پدرم می‌رفتم. قبل از این که پشیمان بشوم به عمویم زنگ زدم تا بپرسم که کجا باید بروم، اشغال بود، پوفی کشیدم و گوشی را به داخل کیفم برگرداندم. اسنپ جلوی خانه‌مان ایستاد و من پس از پرداخت کرایه پیاده شدم. در را با کلید باز کردم و به سمت آسانسور حرکت کردم. خبری از همسایه‌ها نبود، همه سرکار بودند و بچه‌هایشان هم در مدرسه. سوار آسانسور شدم و طبقه‌ی پنجم را فشار دادم. مغزم پر از درگیری ذهنی بود و نمی‌توانستم تصمیم درستی بگیرم. از طرفی خوشحال بودم که عمویم جواب نداده، و از طرفی آرزو می‌کردم کاش جواب داده بود. از آسانسور خارج شدم و در خانه را باز کردم. نگاهی به داخلش انداختم و بعد وارد شدم. ترسی الکی به جانم افتاده بود، می‌ترسیدم در نبودم کسی وارد خانه شده باشد. از وقتی شنیده بودم پدرم به قتل رسیده است این ترس به جانم افتاده بود. هر کاری می‌کردم از دستش خلاص بشوم نمیشد. چادرم را درآوردم و به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد از این که لباس‌هایم را عوض کردم به آشپزخانه رفتم تا کمی آب بخورم. هر چقدر از لحاظ غذایی به خودم نمی‌رسیدم، از لحاظ آب خنک مجبور بودم که به خودم برسم، وگرنه می‌مردم. شدیداً تشنه‌ام میشد و حتماً باید آب خنک می‌خوردم. در یخچال را باز کردم و یک لیوان آب برای خودم ریختم. بعد از سر کشیدنش به اتاق خواب برگشتم تا گوشی‌ام را که داخل کیفم مانده بود بردارم. دائماً یک گوشه از ذهنم منتظر بود که ناشناس دوباره پیامک بفرستد و چیزی بگوید. بعد از این که دیدم هیچ پیامکی نیامده با ناامیدی وارد پیامک‌هایم شدم. پیامک صبحش را باز کردم و یک بار دیگر خواندم. پوفی کشیدم و دکمه‌ی تماس بالای پیامک را زدم. شاید این بار جواب می‌‌داد. امیدی به جواب دادنش نداشتم ولی تصمیم داشتم که تا بوق آخر صبر کنم و قطع نکنم. شاید اصلاً آدم خوبی بود و قصدش این بود که کمکم کند. پس از پنج شش بوق دیگر ناامید شدم، گوشی‌ام را پایین آوردم تا قطع کنم که شنیدن صدای ضعیفی از داخل کمد توجه‌م را جلب کرد، این چه صدایی بود؟ بی توجه به گوشی‌ام که هنوز مشغول شماره گیری بود به سمت کمد حرکت کردم، صدای یک آهنگ ضعیف از کمد شنیده میشد. در کمد را که باز کردم صدا قطع شد. ابروهایم بالا رفت و ترس لرز به تنم انداخت. کسی در کمد بود؟ نگاهم به گوشی‌ام افتاد، تماس قطع شده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
دوباره شماره‌اش را گرفتم. از ترس سرجایم خشک شده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. با چشم‌های خودم داشتم داخل کمد را می‌دیدم و مشخص بود که کسی در آن نیست، ولی نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم. با اولین بوقی که خورد صدای آهنگ دوباره بلند شد، این بار واضح‌تر به گوشم می‌رسید، آهنگ گِرل وید نو نیم بود، دقیقاً همان قسمت میانی‌اش. اخم کردم، چه آهنگ عجیبی! این آهنگی نبود که هر کسی آن را شنیده باشد. آهنگ هیتی نبود و این اولین بار بود که پس از سال‌ها آن را می‌شنیدم. هیچ وقت ندیده بودم کسی در ایران آن را گوش بدهد، شاید در این سال‌هایی که نبودم در ایران بیشتر شناخته شده بود. صدا از داخل کشوی پایینی می‌آمد، خم شدم تا کشو را باز کنم. این کمد تنها کمد اتاق خواب من بود، پایینش سه تا کشو داشت و دو طبقه هم بالای کشوها قرار داشتند. آخرین کشو را باز کردم و داخلش را گشتم، چیزی به جز سند و مدارک نبود. البته سند و مدارک اصلی که در اتاق خواب مادر و پدرم بود، فکر کنم یک سری چیزهای به درد نخور را این جا گذاشته بودند. قبلاً جای کتاب‌های درسی و دفترهای من بود. یکی‌ از دفترها را برداشتم تا رویش را بخوانم و ببینم چه چیزی است. ص*ی*غه نامه بود! از تعجب چشم‌هایم گرد شد، این جا چه خبر‌ بود؟ پوفی کشیدم و رویش را خواندم، محمد شاهرخی، پدرم... چشم‌هایم را به هم فشردم و نام زن را هم خواندم: محدثه ایمانی. شوکه شده بودم، نامش برایم آشنا بود، مطمئن بودم که چند باری در تماس تصویری‌ها کنار پدرم بود و با من حرف زده بود. ولی هر چه فکر کردم چهره‌ی دقیقش را یادم نیامد. کمی دیگر سندهای داخل کشو را زیر و رو کردم، این کار را کاملاً بیخودی و از روی بی‌اعصابی انجام دادم ولی باعث شد که سند ازدواج پدرم با محدثه را پیدا کنم! پس ازدواج کرده بودند... چرا پدرم به من نگفته بود؟ اخمم عمیق‌تر شد، اگر ازدواج کرده بودند نباید نامش در شناسنامه‌ی پدرم می‌بود؟ دهانم از تعجب بازماند. روی زمین نشستم و سند ازدواج را جلویم گذاشتم، همه چیزش به نظر درست می‌آمد، پس مشکل کجا بود؟ اصلاً این محدثه الان کجا بود؟ نباید به ختم می‌آمد؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
دوباره شماره‌اش را گرفتم. از ترس سرجایم خشک شده بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. با چشم‌های خودم داشتم داخل کمد را می‌دیدم و مشخص بود که کسی در آن نیست، ولی نمی‌دانم چرا می‌ترسیدم. با اولین بوقی که خورد صدای آهنگ دوباره بلند شد، این بار واضح‌تر به گوشم می‌رسید، آهنگ گِرل وید نو نیم  بود، دقیقاً همان قسمت میانی‌اش. اخم کردم، چه آهنگ عجیبی! این آهنگی نبود که هر کسی آن را شنیده باشد. آهنگ هیتی نبود و این اولین بار بود که پس از سال‌ها آن را می‌شنیدم. هیچ وقت ندیده بودم کسی در ایران آن را گوش بدهد، شاید در این سال‌هایی که نبودم در ایران بیشتر شناخته شده بود. صدا از داخل کشوی پایینی می‌آمد، خم شدم تا کشو را باز کنم. این کمد  تنها کمد اتاق خواب من بود، پایینش سه تا کشو داشت و دو طبقه هم بالای کشوها قرار داشتند. آخرین کشو را باز کردم و داخلش را گشتم، چیزی به جز سند و مدارک نبود. البته سند و مدارک اصلی که در اتاق خواب مادر و پدرم بود، فکر کنم یک سری چیزهای به درد نخور را این جا گذاشته بودند. قبلاً جای کتاب‌های درسی و دفترهای من بود. یکی‌ از دفترها را برداشتم تا رویش را بخوانم و ببینم چه چیزی است. ص*ی*غه نامه بود! از تعجب چشم‌هایم گرد شد، این جا چه خبر‌ بود؟ پوفی کشیدم و رویش را خواندم، محمد شاهرخی، پدرم... چشم‌هایم را به هم فشردم و نام زن را هم خواندم: محدثه ایمانی. شوکه شده بودم، نامش برایم آشنا بود، مطمئن بودم که چند باری در تماس تصویری‌ها کنار پدرم بود و با من حرف زده بود. ولی هر چه فکر کردم چهره‌ی دقیقش را یادم نیامد. کمی دیگر سندهای داخل کشو را زیر و رو کردم، این کار را کاملاً بیخودی و از روی بی اعصابی انجام دادم ولی باعث شد که سند ازدواج پدرم با محدثه را پیدا کنم! پس ازدواج کرده بودند... چرا پدرم به من نگفته بود؟ اخمم عمیق‌تر شد، اگر ازدواج کرده بودند نباید نامش در شناسنامه‌ی پدرم می‌بود؟ دهانم از تعجب بازماند. روی زمین نشستم و سند ازدواج را جلویم گذاشتم، همه چیزش به نظر درست می‌آمد، پس مشکل کجا بود؟ اصلاً این محدثه الان کجا بود؟ نباید به ختم می‌آمد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
آمدم با گوشی در اینترنت اسمش را سرچ کنم، که نگاهم به صفحه‌ی پیامک ناشناس افتاد. کلاً یادم رفته بود که دنبال چه می‌گردم. یک بار دیگر شماره‌اش را گرفتم، صدا از کشوی بالایی بود. کشوی یکی مانده به آخر را باز کردم و بعد از کمی جا به جا کردن کتاب دفترهای در آن، یک گوشی قدیمی پیدا کردم. گوشی خودم بود! گوشی هفت هشت سال پیشم... با تعجب برش داشتم و نگاهش کردم. چطور یک نفر با این به من پیامک داده بود؟ یعنی امروز که نبودم کسی به خانه آمده بود؟ تا جایی که یادم می‌آمد گوشی‌ام خ*را*ب شده بود و نمیشد اصلاً رویش برنامه‌های سنگینی مانند ت*ل*گرام و... را نصب کرد. تماس را قطع کردم و قفل گوشی را باز کردم. عجیب بود. هیچ برنامه‌ای جز برنامه‌های اصلی خود گوشی رویش نصب نشده بود. قسمت پیامک‌ها را باز کردم و وارد پیامک‌هایی که به شماره خودم فرستاده شده بود، شدم. فقط همان دو پیامک بود. ل*بم را گ*از گرفتم و مطمئن شدم که هر دو پیامک با همین گوشی فرستاده شده‌اند. ولی چطور؟ یعنی تا به حال دوبار وقتی که خانه نبودم کسی آمده بود و رفته بود؟ چه کسی بود؟ نگاهم به سند ازدواج افتاد، هر کسی که بود باعث شده بود این مدارک را پیدا کنم! شاید اصلاً دشمن نبود، شاید یک دوست بود، ولی چرا خودش را معرفی نمی‌کرد؟ گیج شده بودم، تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم و پیش پلیس بروم. پیش پلیس رفتن که خطرناک نبود؟ با این کار حداقل می‌فهمیدم این جناب ناشناس دوست است یا دشمن!
در کشو را بستم و در حالی که با یک دست با گوشی قدیمی ور می‌رفتم، شماره‌ی عمویم را گرفتم. این بار جواب داد:
- سلام عمو خوبی؟
- سلام عمو مرسی شما خوبی؟
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
آمدم با گوشی در اینترنت اسمش را سرچ کنم، که نگاهم به صفحه‌ی پیامک ناشناس افتاد. کلاً یادم رفته بود که دنبال چه می‌گردم. یک بار دیگر شماره‌اش را گرفتم، صدا از کشوی بالایی بود. کشوی یکی مانده به آخر را باز کردم و بعد از کمی جا به جا کردن کتاب دفترهای در آن، یک گوشی قدیمی پیدا کردم. گوشی خودم بود! گوشی هفت هشت سال پیشم... با تعجب برش داشتم و نگاهش کردم. چطور یک نفر با این به من پیامک داده بود؟ یعنی امروز که نبودم کسی به خانه آمده بود؟ تا جایی که یادم می‌آمد گوشی‌ام خ*را*ب شده بود و نمیشد اصلاً رویش برنامه‌های سنگینی مانند ت*ل*گرام و... را نصب کرد. تماس را قطع کردم و قفل گوشی را باز کردم. عجیب بود. هیچ برنامه‌ای جز برنامه‌های اصلی خود گوشی رویش نصب نشده بود. قسمت پیامک‌ها را باز کردم و وارد پیامک‌هایی که به شماره خودم فرستاده شده بود، شدم. فقط همان دو پیامک بود. ل*بم را گ*از گرفتم و مطمئن شدم که هر دو پیامک با همین گوشی فرستاده شده‌اند. ولی چطور؟ یعنی تا به حال دوبار وقتی که خانه نبودم کسی آمده بود و رفته بود؟ چه کسی بود؟ نگاهم به سند ازدواج افتاد، هر کسی که بود باعث شده بود این مدارک را پیدا کنم! شاید اصلاً دشمن نبود، شاید یک دوست بود، ولی چرا خودش را معرفی نمی‌کرد؟ گیج شده بودم، تصمیم گرفتم به حرفش گوش کنم و پیش پلیس بروم. پیش پلیس رفتن که خطرناک نبود؟ با این کار حداقل می‌فهمیدم این جناب ناشناس دوست است یا دشمن!
در کشو را بستم و در حالی که با یک دست با گوشی قدیمی ور می‌رفتم، شماره‌ی عمویم را گرفتم. این بار جواب داد:
- سلام عمو خوبی؟
- سلام عمو مرسی شما خوبی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
- قربونت عمو ببخشید صبح نمیشد جواب بدم. خودم بهت می‌خواستم زنگ بزنم‌‌.
- فدای سرت عمو. میگم... .
- چی شده؟
- می‌خوام با پلیسی که داره روی پرونده‌ی بابام کار‌ می‌کنه حرف بزنم.
- فکر کنم باید با کارآگاه حرف بزنی اگه می‌خوای. تا جایی که می‌دونم کارآگاه حامدی داره روش کار می‌کنه.
- خب کجا باید برم باهاش حرف بزنم؟
- دقیق نمی‌دونم عمو ما اون سری اداره‌ی آگاهی پردیسان رفتیم.
- آها باشه پس همون‌جا میر‌م.
- باشه عمو مراقب خودت باش. کاری داشتی حتماً زنگ بزن.
- چشم عمو مرسی. من برم دیگه پس. فعلاً کاری نداری؟
- نه عمو خدافظ.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و یک بار دیگر با گوشی قدیمی وارد پیامک‌های ناشناس شدم. تا به حال هیچ خطری از جانب این ناشناس حس نکرده بودم، تنها مشکلش این بود که ناشناس بود و نمی‌‌دانستم کیست! شاید نمی‌توانست بگوید... باید یک بار به حرفش گوش می‌دادم. بلند شدم تا دوباره حاضر بشوم، ولی پشیمان شدم و دوباره نشستم. بهتر بود اول یک سرچ کوچک در مورد محدثه ایمانی انجام بدهم. وارد گوگل شدم و نامش را به انگلیسی سرچ کردم. چند اکانت اینستاگرام بالا آمد. یکی یکی بازشان کردم، ولی هیچ کدامشان او نبودند.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
- قربونت عمو ببخشید صبح نمیشد جواب بدم. خودم می‌خواستم زنگ بزنم بهت.
- فدای سرت عمو. میگم...
- چی شده؟
- می‌خوام با پلیسی که داره روی پرونده‌ی بابام کار‌ می‌کنه حرف بزنم.
- فکر کنم باید با کارآگاه حرف بزنی اگه می‌خوای. تا جایی که می‌دونم کارآگاه حامدی داره روش کار می‌کنه.
- خب کجا باید برم باهاش حرف بزنم؟
- دقیق نمی‌دونم عمو ما اون سری رفتیم اداره‌ی آگاهی پردیسان.
- آها باشه پس میرم همون جا.
- باشه عمو مراقب خودت باش. کاری داشتی حتماً زنگ بزن.
- چشم عمو مرسی. من برم دیگه پس. فعلاً کاری نداری؟
- نه عمو خدافظ.
بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم و یک بار دیگر با گوشی قدیمی وارد پیامک‌های ناشناس شدم. تا به حال هیچ خطری از جانب این ناشناس حس نکرده بودم، تنها مشکلش این بود که ناشناس بود و نمی‌‌دانستم کیست! شاید نمی‌توانست بگوید... باید یک بار به حرفش گوش می‌دادم. بلند شدم تا دوباره حاضر بشوم، ولی پشیمان شدم و دوباره نشستم. بهتر بود اول یک سرچ کوچک در مورد محدثه ایمانی انجام بدهم. وارد گوگل شدم و نامش را به انگلیسی سرچ کردم. چند اکانت اینستاگرام بالا آمد. یکی یکی بازشان کردم، ولی هیچ کدامشان او نبودند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
در دل خدا را شکر کردم که حداقل چندین بار چهره‌اش را دیده‌ام و او را می‌شناسم. این بار نامش را فارسی سرچ کردم، بالاخره در قسمت تصاویر عکسش را آورد، خودش بود! وکیل بود و چندین مقاله‌ی حقوقی نوشته بود. جا خوردم! زن پدرم وکیل بود و با وجود ماجرای قتل هیچ خبری از او نبود؟ این زن کجا بود؟ مدارک و سند ازدواج را جمع کردم و به داخل کشو برگرداندم. همین الان باید به آگاهی می‌رفتم و می‌فهمیدم که چرا خبری از محدثه نیست. شاید با پلیس صحبت کرده بود و من نمی‌دانستم، باید پیدایش می‌کردم! لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. مثل دفعه‌ی پیش اسنپ گرفتم. در طول راه حرف‌هایی را که می‌خواستم به پلیس بگویم با خودم مرور کردم. باید ازشان می‌پرسیدم به چه کسانی مشکوک هستند. با یادآوری این که می‌خواستم در مورد محدثه ازشان سوال کنم دستم را محکم به پیشانی‌ام کوبیدم؛ چرا سند ازدواج را با خودم نیاورده بودم؟ شاید هم لازم نبود. احتمالاً اسمش در شناسنامه‌ی پدرم بود و می‌دانستند دیگر. سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و پوفی کشیدم. شاید هم بهتر بود اگر پلیس خبر نداشت، اول خودم محدثه را پیدا می‌کردم. به آگاهی که رسیدیم پیاده شدم و وارد شدم. بعد از تحویل دادن گوشی و وسایلم داخل رفتم. گیج بودم و نمی‌دانستم به کدام قسمت باید بروم. اولین دفتری را که پیدا کردم واردش شدم و گفتم که برای چه آمده‌ام. اسم پدرم را پرسیدند و گفتند باید به دفتر شماره بیست و پنج بروم. تشکری کردم و از دفترش خارج شدم. دو بار راهرو را طی کردم و گشتم تا بالاخره دفتر‌ بیست و پنج را پیدا کردم. در انتهای راهرو بود و کمی مخوف به نظر می‌رسید. جلوی درش ایستادم و نگاهی به داخلش انداختم، یک پلیس در آن نشسته بود و سرگرم کاغذهای روی میزش بود. آب دهانم را قورت دادم و در زدم، سرش را بلند کرد و گفت:
- بفرمایید!
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
در دل خدا را شکر کردم که حداقل چندین بار چهره‌اش را دیده‌ام و او را می‌شناسم. این بار نامش را فارسی سرچ کردم، بالاخره در قسمت تصاویر عکسش را آورد، خودش بود! وکیل بود و چندین مقاله‌ی حقوقی نوشته بود. جا خوردم! زن پدرم وکیل بود و با وجود ماجرای قتل هیچ خبری از او نبود؟ این زن کجا بود؟ مدارک و سند ازدواج را جمع کردم و به داخل کشو برگرداندم. همین الان باید به آگاهی می‌رفتم و می‌فهمیدم که چرا خبری از محدثه نیست. شاید با پلیس صحبت کرده بود و من نمی‌دانستم، باید پیدایش می‌کردم!
لباس‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم. مثل دفعه‌ی پیش اسنپ گرفتم. در طول راه حرف‌هایی را که می‌خواستم به پلیس بگویم با خودم مرور کردم. باید ازشان می‌پرسیدم به چه کسانی مشکوک هستند. با یادآوری این که می‌خواستم در مورد محدثه ازشان سوال کنم دستم را محکم به پیشانی‌ام کوبیدم؛ چرا سند ازدواج را با خودم نیاورده بودم؟ شاید هم لازم نبود. احتمالاً اسمش در شناسنامه‌ی پدرم بود و می‌دانستند دیگر. سرم را به این طرف و آن طرف تکان دادم و پوفی کشیدم. شاید هم بهتر بود اگر پلیس خبر نداشت، اول خودم محدثه را پیدا می‌کردم.
به آگاهی که رسیدیم پیاده شدم و وارد شدم. بعد از تحویل دادن گوشی و وسایلم داخل رفتم. گیج بودم و نمی‌دانستم به کدام قسمت باید بروم. اولین دفتری را که پیدا کردم واردش شدم و گفتم که برای چه آمده‌ام. اسم پدرم را پرسیدند و گفتند باید به دفتر شماره بیست و پنج بروم. تشکری کردم و از دفترش خارج شدم. دو بار راهرو را طی کردم و گشتم تا بالاخره دفتر‌ بیست و پنج را پیدا کردم. در انتهای راهرو بود و کمی مخوف به نظر می‌رسید. جلوی درش ایستادم و نگاهی به داخلش انداختم، یک پلیس در آن نشسته بود و سرگرم کاغذهای روی میزش بود. آب دهانم را قورت دادم و در زدم، سرش را بلند کرد و گفت:
- بفرمایید!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
وارد دفتر شدم. تعارف کرد که روی صندلی بنشینم. نشستم و شروع به صحبت کردم:
- من پدرم چهار روز پیش فوت شده و پزشک قانونی گفته که به قتل رسیده. می‌خواستم با پلیسی که داره روی پرونده‌ی پدرم تحقیق می‌کنه صحبت کنم.
در حالی که نگاهم می‌کرد، پرسید:
- اسم پدرتون؟
- علی شاهرخی!
مشغول جست‌وجو در کامپیوتر شد و بعد از چند دقیقه گفت:
- کارآگاه حامدی داره روی پرونده‌ی پدرتون تحقیق می‌کنه. فکر نمی‌کنم هنوز به نتیجه‌ای رسیده باشه. دیروز باهاش صحبت کردم.
بعد نگاهش را به من دوخت و پرسید:
_ شما تاحالا باهاش صحبت نکردید؟
گفتم:
- نه!
اخمی کرد و گفت:
- چطور ممکنه؟ مگه دختر آقای شاهرخی نیستید؟
- چرا ولی وقتی پدرم فوت شده خارج بودم. تازه برگشتم... .
با تعجب گفت:
- باید باهاتون صحبت می‌کرد.
مکثی کرد و ادامه داد:
- شاید سرش شلوغ بوده خواسته بعداً باهاتون صحبت کنه؛ ولی حالا که تا این جا اومدید برید یه سر به اتاقش بزنید. اگه سروان خسروی گفتن میشه برید داخل باهاش صحبت کنید. وگرنه به سروان خسروی جریان رو بگید و بگید به کارآگاه بگه.
سری تکان دادم و از روی صندلی بلند شدم. تشکر کردم و بعد از اتاق خارج شدم. به سمت طبقه‌‌ی بالا حرکت کردم، احتمالاً اتاقش طبقه‌ی بالا بود. در همکف که چیزی ندیده بودم.
در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم با استرس به این فکر می‌کردم که چرا کارآگاه حامدی تا به حال با من صحبت نکرده بود؟
به طبقه‌ی بالا که رسیدم دفترش را سریع پیدا کردم؛ دقیقاً کنار پله‌ها بود. در زدم و پس از شنیدن بفرمایید وارد شدم. در اتاق سروان خسروی پشت میز نشسته بود و پشت سرش هم در اتاق کارآگاه حامدی بود.
گفتم:
- با کارآگاه حامدی کار داشتم. دختر مقتول یکی از پرونده‌هاشون هستم.
سروان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- الان نیستن!
با ناامیدی پرسیدم:
- کی میان؟
نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و گفت:
- شاید شب، معلوم نیست.
بعد کمی با کامپیوتر جلویش ور رفت و گفت:
- فردا صبح ساعت هشت تا نه توی دفتر حضور دارن.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
وارد دفتر شدم. تعارف کرد که روی صندلی بنشینم. نشستم و شروع به صحبت کردم:

- من پدرم چهار روز پیش فوت شده و پزشک قانونی گفته که به قتل رسیده. می‌خواستم با پلیسی که داره روی پرونده‌ی پدرم تحقیق می‌کنه صحبت کنم.

در حالی که نگاهم می‌کرد، پرسید:

- اسم پدرتون؟

- علی شاهرخی!

مشغول جست و جو در کامپیوتر شد و بعد از چند دقیقه گفت:

- کارآگاه حامدی داره روی پرونده‌ی پدرتون تحقیق می‌کنه. فکر نمی‌کنم هنوز به نتیجه‌ای رسیده باشه. دیروز باهاش صحبت کردم.

بعد نگاهش را به من دوخت و پرسید:

_ شما تاحالا باهاش صحبت نکردید؟

گفتم:

- نه!

اخمی کرد و گفت:

- چطور ممکنه؟ مگه دختر آقای شاهرخی نیستید؟

- چرا ولی وقتی پدرم فوت شده خارج بودم. تازه برگشتم....

با تعجب گفت:

- باید باهاتون صحبت می‌کرد.

مکثی کرد و ادامه داد:

- شاید سرش شلوغ بوده خواسته بعداً باهاتون صحبت کنه. ولی حالا که تا این جا اومدید برید یه سر به اتاقش بزنید. اگه سروان خسروی گفتن میشه باهاش صحبت کنید برید داخل‌. وگرنه به سروان خسروی جریان رو بگید و بگید به کارآگاه بگه.

سری تکان دادم و از روی صندلی بلند شدم. تشکر کردم و بعد از اتاق خارج شدم. به سمت طبقه‌‌ی بالا حرکت کردم، احتمالاً اتاقش طبقه‌ی بالا بود. در همکف که چیزی ندیده بودم.

در حالی که از پله‌ها بالا می‌رفتم با استرس به این فکر می‌کردم که چرا کارآگاه حامدی تا به حال با من صحبت نکرده بود؟

به طبقه‌ی بالا که رسیدم دفترش را سریع پیدا کردم؛ دقیقاً کنار پله‌ها بود. در زدم و پس از شنیدن بفرمایید وارد شدم. در اتاق سروان خسروی پشت میز نشسته بود و پشت سرش هم در اتاق کارآگاه حامدی بود.

 گفتم:

- با کارآگاه حامدی کار داشتم. دختر مقتول یکی از پرونده‌هاشون هستم.

سروان با تعجب نگاهم کرد و گفت:

- الان نیستن!

با ناامیدی پرسیدم:

- کی میان؟

نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و گفت:

- معلوم نیست. شاید شب.

بعد کمی با کامپیوتر جلویش ور رفت و گفت:

- فردا صبح ساعت هشت تا نه توی دفتر حضور دارن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
نگاهش را به سمت من چرخاند و ادامه داد:
- ولی نمی‌دونم قبول می‌کنن با کسی صحبت کنن یا نه. شاید خودشون کاری داشته باشن.
- ممنونم.
از دفتر خارج شدم و با عصبانیت از پله‌ها پایین آمدم. داشتم دیوانه میشدم. یعنی چه؟ الان باید چه کار‌ می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به سروان بگویم چه اتفاقی افتاده تا کارآگاه حتماً قبول کند که مرا ببیند، شاید این طور اصلاً معماهای پرونده راحت‌تر حل میشد. آمدم دوباره به بالا برگردم که بیخیال شدم. همان فردا می‌گفتم، امروز که نبود! از اداره آگاهی که خارج شدم، گوشه‌ای زیر سایه ایستادم. باید محدثه را پیدا می‌کردم و با او صحبت می‌کردم. فقط نمی‌دانستم چطور باید پیدایش کنم؟ اصلاً ساکن قم بود یا جایی دیگر؟ وارد گوگل شدم و سرچ کردم: دفتر وکالت محدثه ایمانی. با ناامیدی به صفحه چشم دوخته بودم که ناگهان لبخندی روی ل*بم نشست. دفترش در قم بود! در خیابان صدوقی! شماره‌ی تماسش را کپی کردم و مشغول شماره‌گیری شدم. می‌خواستم ببینم اگر در دفتر حضور دارد همین الان به آن جا بروم و با او صحبت کنم. منشی دفترش گوشی را برداشت و خوش بختانه گفت که در دفتر حضور دارد. ولی گفت سرش شلوغ است و بدون وقت قبلی با کسی صحبت نمی‌کند. بی توجه به توصیه‌ی منشی در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا سوار اتوبوس شوم و به دفترش بروم. وقتی نداشتم تا صبر کنم، باید هر چه زودتر می‌فهمیدم چه خبر است. اتوبوس رسید و سوارش شدم، جای نشستن نبود، ایستادم و میله را گرفتم. نگاهی به ساعت انداختم، یازده و نیم بود، شماره‌ی شیما را گرفتم تا کمی صحبت کنیم، داشتم از حجوم این اتفاقات خفه می‌شدم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
نگاهش را به سمت من چرخاند و ادامه داد:

- ولی نمی‌دونم قبول می‌کنن با کسی صحبت کنن یا نه. شاید خودشون کاری داشته باشن.



- ممنونم.



از دفتر خارج شدم و با عصبانیت از پله‌ها پایین آمدم. داشتم دیوانه میشدم. یعنی چه؟ الان باید چه کار‌ می‌کردم؟ تصمیم گرفتم به سروان بگویم چه اتفاقی افتاده تا کارآگاه حتماً قبول کند که مرا ببیند، شاید این طور اصلاً معماهای پرونده راحت‌تر حل میشد. آمدم دوباره به بالا برگردم که بیخیال شدم. همان فردا می‌گفتم، امروز که نبود!



از اداره آگاهی که خارج شدم، گوشه‌ای زیر سایه ایستادم. باید محدثه را پیدا می‌کردم و با او صحبت می‌کردم. فقط نمی‌دانستم چطور باید پیدایش کنم؟ اصلاً ساکن قم بود یا جایی دیگر؟



وارد گوگل شدم و سرچ کردم: دفتر وکالت محدثه ایمانی.



با ناامیدی به صفحه چشم دوخته بودم که ناگهان لبخندی روی ل*بم نشست. دفترش در قم بود! در خیابان صدوقی! شماره‌ی تماسش را کپی کردم و مشغول شماره‌گیری شدم. می‌خواستم ببینم اگر در دفتر حضور دارد همین الان به آن جا بروم و با او صحبت کنم.



منشی دفترش گوشی را برداشت و خوش بختانه گفت که در دفتر حضور دارد. ولی گفت سرش شلوغ است و بدون وقت قبلی با کسی صحبت نمی‌کند. بی توجه به توصیه‌ی منشی در ایستگاه اتوبوس ایستادم تا سوار اتوبوس شوم و به دفترش بروم. وقتی نداشتم تا صبر کنم، باید هر چه زودتر می‌فهمیدم چه خبر است.



اتوبوس رسید و سوارش شدم، جای نشستن نبود، ایستادم و میله را گرفتم. نگاهی به ساعت انداختم، یازده و نیم بود، شماره‌ی شیما را گرفتم تا کمی صحبت کنیم، داشتم از حجوم این اتفاقات خفه میشدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
شیما جوابم را داد و تا رسیدن به مقصد با هم صحبت کردیم، گفت که کار خوبی کردم پیش پلیس رفتم و بعد گفت خودش هم الان به دفتر وکالت محدثه می‌آید. گفتم نمی‌خواهد و خودش را اذیت نکند، ولی به زور آدرس را گرفت و گفت می‌آید. گوشی را که قطع کردم از اتوبوس پیاده شدم. ایستگاه کمی دورتر از دفتر بود و باید کمی پیاده جلو می‌رفتم. خدا را شکر سایه بود و می‌شد چند قدمی پیاده روی کرد. ظهرهای پاییز و بهار قم اکثراً گرم و آفتابی بود. پنج دقیقه‌ای پیاده جلو رفتم تا به دفترش رسیدم. یک در کوچک داشت که پله می‌خورد و به طبقه‌ی بالا می‌رفت. دفترش در یک ساختمان چند طبقه بود که هر طبقه‌اش مربوط به یک دفتر بود. دفتر محدثه طبقه‌ی دوم بود. با دیدن شیما که داشت به سمتم می‌آمد برایش دستی تکان دادم و منتظر شدم تا به من برسد. خدا را شکر که آمده بود، حوصله‌ی تنهایی را نداشتم. هر چه با منشی‌اش صحبت کردیم، قبول نکرد ما را داخل بفرستد. مثل ربات بود و فقط دائم تکرار‌ می‌کرد:
- بدون وقت قبلی نمیشه عزیز من!
به قول شیما عزیزم گفتنش توی سرش بخورد که از صدتا فحش بدتر بود. آخر به ناچاری از دفترش بیرون آمدیم و توی راهرو روی پله‌ها نشستیم تا وقتی از دفتر بیرون آمد با او صحبت کنیم.
شیما گفت:
- حالا تا ساعت دو باید این جا بشینیم؟
- نمی‌دونم یعنی میگی تا دو نمیاد بیرون؟
شیما مکثی کرد و ناگهان بلند شد و دوباره به داخل رفت. از جایم پریدم و پشت سرش رفتم، با صدایی آرام مکرر می‌پرسیدم:
- شیما چه کار می‌کنی؟
شیما بی توجه به منشی به سمت دفتر محدثه رفت و بعد از این که دو تقه به در زد سریع در را باز کرد. هین بلندی کشیدم و نگاهم به منشی افتاد که از جایش پریده بود تا شیما را بگیرد. برای حمایت از شیما جلو رفتم که چشمم به چشم‌های محدثه افتاد. محدثه اول از دیدنم تعجب کرد و بعد لبخند زد. همان لحظه منشی دو دستی شیما را گرفت و به آن طرف هل داد، خطاب به محدثه گفت:
- بهشون گفتم بدون وقت قبلی نمیشه خانوم!
محدثه سرش را تکان داد و گفت:
- بعد از موکلم بفرستشون داخل خانوم عزیزی.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان
کد:
شیما جوابم را داد و تا رسیدن به مقصد با هم صحبت کردیم، گفت که کار خوبی کردم پیش پلیس رفتم و بعد گفت خودش هم الان به دفتر وکالت محدثه میاید. گفتم نمی‌خواهد و خودش را اذیت نکند، ولی به زور آدرس را گرفت و گفت میاید. گوشی را که قطع کردم از اتوبوس پیاده شدم. ایستگاه کمی دورتر از دفتر بود و باید کمی پیاده جلو می‌رفتم. خدا را شکر سایه بود و می‌شد چند قدمی پیاده روی کرد. ظهرهای پاییز و بهار قم اکثراً گرم و آفتابی بود.



پنج دقیقه‌ای پیاده جلو رفتم تا به دفترش رسیدم. یک در کوچک داشت که پله می‌خورد و به طبقه‌ی بالا می‌رفت. دفترش در یک ساختمان چند طبقه بود که هر طبقه‌اش مربوط به یک دفتر بود. دفتر محدثه طبقه‌ی دوم بود. با دیدن شیما که داشت به سمتم می‌آمد برایش دستی تکان دادم و منتظر شدم تا به من برسد. خدا را شکر که آمده بود، حوصله‌ی تنهایی را نداشتم.



هر چه با منشی‌اش صحبت کردیم، قبول نکرد ما را داخل بفرستد. مثل ربات بود و فقط دائم تکرار‌ می‌کرد:

- بدون وقت قبلی نمیشه عزیز من! به قول شیما عزیزم گفتنش توی سرش بخورد که از صدتا فحش بدتر بود. آخر به ناچاری از دفترش بیرون آمدیم و توی راهرو روی پله‌ها نشستیم تا وقتی از دفتر بیرون آمد با او صحبت کنیم.



شیما گفت:

- حالا تا ساعت دو باید این جا بشینیم؟



- نمی‌دونم یعنی میگی تا دو نمیاد بیرون؟



شیما مکثی کرد و ناگهان بلند شد و دوباره به داخل رفت. از جایم پریدم و پشت سرش رفتم، با صدایی آرام مکرر می‌پرسیدم:

- شیما چه کار می‌کنی؟



شیما بی توجه به منشی به سمت دفتر محدثه رفت و بعد از این که دو تقه به در زد سریع در را باز کرد. هین بلندی کشیدم و نگاهم به منشی افتاد که از جایش پریده بود تا شیما را بگیرد. برای حمایت از شیما جلو رفتم که چشمم به چشم‌های محدثه افتاد. محدثه اول از دیدنم تعجب کرد و بعد لبخند زد. همان لحظه منشی دو دستی شیما را گرفت و به آن طرف هل داد، خطاب به محدثه گفت:

- بهشون گفتم بدون وقت قبلی نمیشه خانوم!



محدثه سرش را تکان داد و گفت:

- بعد از موکلم بفرستشون داخل خانوم عزیزی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,547
لایک‌ها
18,508
امتیازها
143
کیف پول من
94,631
Points
10,605
چشم‌های منشی گرد شد و بالاخره شیما را رها کرد. شیما پوزخندی به او زد و به طرف صندلی‌ها رفت. من هم به سمتش رفتم و ‌کنار هم نشستیم. در گوشی گفتم:
- مرسی!
- خواهش می‌کنم! زنیکه‌ی بیشعور.
ادایش را درآورد و به مسخره گفت:
- بدون وقت قبلی نمیشه! بدون وقت قبلی نمیشه! انگار می‌خوایم رئیس جمهور رو ببینیم.
ریز خندیدم و حواسم را جمع حرف‌هایی که می‌خواستم به محدثه بزنم کردم. در دل از خدا کمک خواستم. چند دقیقه بعد موکلش بیرون آمد و منشی با لحنی سرد ما را به داخل فرستاد.
وارد دفتر که شدیم سلام کردیم و بعد از تعارف محدثه نشستیم، شیما سریع صحبت را شروع کرد:
- شما زن بابای زهرا بودید؟
محدثه در سکوت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. پرسیدم:
- چرا با پلیس حرف نزدی؟
جا خورد و سرش را بالا آورد، با ابروهای بالا رفته گفت:
- حرف زدم!
- کِی؟
در حالی که با خودکارش بازی می‌کرد، جواب داد:
- همون روز که جن... جنازه پیدا شد. من و عموت برای دادن اطلاعات با هم پیش پلیس رفتیم.
- جنازه رو شما پیدا کرده بودی آره؟
- آره چطور؟
- آخه عمو گفت همسایه‌ها... .
محدثه اخمی کرد و پرسید:
- چی؟
- هیچی. عمو می‌دونه با بابام ازدواج کرده بودی؟
- آره چطور؟
- هیچی همین‌جوری‌. پس با پلیس به عنوان زن بابام صحبت کردی دیگه؟
کمی مکث کرد و جواب داد:
- نه.‌‌.. چیزی در این مورد نپرسیدن. فقط سوال کردن جنازه رو چطور پیدا کردم و... .
یواش گفتم:
- اوهوم.
#ده_روز_پس_از_حادثه
#زهرا_جعفریان
#انجمن_رمان_نویسی_تک_رمان

کد:
چشم‌های منشی گرد شد و بالاخره شیما را رها کرد. شیما پوزخندی به او زد و به طرف صندلی‌ها رفت. من هم به سمتش رفتم و ‌کنار هم نشستیم. در گوشی گفتم:

- مرسی!

- خواهش میکنم! زنیکه‌ی بیشور.

ادایش را درآورد و به مسخره گفت:

- بدون وقت قبلی نمیشه! بدون وقت قبلی نمیشه! انگار می‌خوایم رئیس جمهورو ببینیم.

ریز خندیدم و حواسم را جمع حرف‌هایی که می‌خواستم به محدثه بزنم کردم. در دل از خدا کمک خواستم.

چند دقیقه بعد موکلش بیرون آمد و منشی با لحنی سرد ما را به داخل فرستاد.

وارد دفتر که شدیم سلام کردیم و بعد از تعارف محدثه نشستیم، شیما سریع صحبت را شروع کرد:

- شما زن بابای زهرا بودید؟

محدثه در سکوت سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. پرسیدم:

- چرا با پلیس حرف نزدی؟

جا خورد و سرش را بالا آورد، با ابروهای بالا رفته گفت:

- حرف زدم!

- کِی؟

در حالی که با خودکارش بازی می‌کرد، جواب داد:

- همون روز که جن... جنازه پیدا شد. من و عموت با هم رفتیم پیش پلیس برای دادن اطلاعات.

- جنازه رو شما پیدا کرده بودی آره؟

- آره چطور؟

- آخه عمو گفت همسایه‌ها...

محدثه اخمی کرد و پرسید:

- چی؟

- هیچی. عمو می‌دونه با بابام ازدواج کرده بودی؟

- آره چطور؟

- هیچی همین جوری‌. پس با پلیس به عنوان زن بابام صحبت کردی دیگه؟

کمی مکث کرد و جواب داد:

- نه.‌‌.. چیزی در این موردا نپرسیدن. فقط سوال کردن جنازه رو چطور پیدا کردم و اینا.

یواش گفتم:

- اوهوم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا