خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!
  • چاپ کتاب های رمان، شعر و دلنوشته به مدت محدود کلیک کنید

ساعت تک رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,554
کیف پول من
115,242
Points
10,637

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,554
کیف پول من
115,242
Points
10,637
دختر 21 ساله ای به نام سوگل که تنها برای فرار از خانه و خانواده اش، با پسر دوست پدرش، بنیامین، نامزد کرده است، پس از مدتی متوجه تفاوت شدید میان خودش و او می شود؛ اختلاف در عقاید، طبقه ی اجتماعی، دورهمی ها، ارتباطات و… اما تصمیمش را می گیرد که برروی انتخاب عجولانه اش بماند. او به پیشنهاد خواهر بزرگ ترش، نسترن، همراه با دوستان او و بنیامین راهی سفری سه روزه به گیلان می شود.

سفری که سبب حضور ناخواسته ی آن ها در مراسمات شیطان پرستی و پی بردن به عضویت بنیامین در این فرقه می شود. سوگل که دیگر تصمیم قطعیش را برای جدایی از او گرفته، پیامی تهدیدآمیز از بنیامین دریافت می کند، اینکه درصورت صحبت با هرکسی در این مورد، تکه های ب*دن اعضای خانواده اش را تحویل خواهد گرفت.

خانواده ی نسترن که به خاطر سکوت او از چیزی خبر ندارند و همه ی مشکلات را از چشم دخترشان می بینند با بی محلی ها و رفتارهای ظالمانه ی خود باعث رنجش او می شوند، در این میان تنها حمایت های آنیل، پسرعمه ی دوست نسترن، که از آن مراسم وحشتناک نجاتش داده بود، باعث دلگرمی اش می شود.


رمانی عاشقانه، خاص و درعین حال آموزنده که با پرداختن به فرقه ی شیطان پرستی اطلاعات مفید و اخطاردهنده ای را در این ر*اب*طه در اختیار مخاطب خود قرار می دهد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Zahra jafarian

صاحب امتیاز سایت
پرسنل مدیریت
صاحب امتیاز سایت
کاربر ویژه انجمن
ادمین پورتال
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-11
نوشته‌ها
6,554
کیف پول من
115,242
Points
10,637
بخشی از کتاب ببار بارون

یک نفر مثل یه سایه تند از جلوی پنجره رد شد و ما که متوجهش شده بودیم جوری جیغ کشیدیم که لرزش پرده ی گوشم رو خیلی راحت احساس کردم!… گلوم آتیش گرفته بود… لرزون و شمرده چند قدم رفتیم عقب… ولی چشم از اون پنجره و شیشه ی ترک خرده ش بر نمی داشتیم… سارا به تته پته افتاده بود: شـ… شما… هم… دیدید؟! نسترن - مرد بود… من… دیدمش!… هق زدم و تو صورتش نگاه کردم… چشماش از حدقه زده بود بیرون: نسترن… نسترن خوبی؟!… تکرار کرد: من دیدمش… مرد بود… ولی… ولی… داد زدم: ولی چی نسترن؟… نسترن داری می لرزی… نسترن… نفسش بالا نمی اومد… رنگش به سفیدی می زد… و فقط زیر ل*ب یه چیز رو تکرار می کرد: صورتش… صورتش…
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا