دختری میگفت دوست ندارد و از گذشته چیزی بداند و درگیر آینده است.
چادری بر سر داشت!
چیزی که از گذشته تا کنون نماد پاکی بوده و هست.
سعی کردم افکارم را با او در میان بگذارم.
گفتم: این چادر نماد پاکیست. از گذشته و به اینده هم راه پیداخواهد کرد.
تو قطعا به گذشته ایمان داری که میخواهی این نماد را به آینده منتقل کنی.
پوزختدی زد و گفت:
اجبار اجبار اجبار!
تا کی؟!
من این چادر را با خود حمل میکنم تا در مقابل حرف اطرافیانم بایستم.
من به اجبار این پوشش را انتخاب کردم و یک روزی از همه دنیا انتقام خواهم گرفت.
میخواهم پزشک شوم و اعضای ب*دن بیمارانم را بفروشم و بعد مادرم را خواهم کشت زیرا او مقصر تمام این اجبار هاست.
سپس پدرم را نابود خواهم کرد، زیرا او هیچ گاه نخواست من واقعی را ببیند و مدام زور میگفت!
دهانم باز مانده بود.
او دیگر چه کسی بود؟
دوست داشتم چادرش را از سرش بکشم!
عقاید ناپاک و بیمار او اصلا به چادر سیاهش نمیآمد!
با د*ه*ان باز به او خیره شده بودم و او مادام در حال صحبت بود. آب دهانم را قورت دادم و با بهت زمزمه کردم:
در همین ن*زد*یک*ی به خاک و خون کشیده شد عقایدمان!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان