دردت من چالِ تشنیم، حالت را بپرسم؟
به موردِ اعتمادم گفته بودم آنجا خیلی هوایت را داشته باشد،
میبینی؟ مثل بچههای کوچکی که دست به دامان زمین و آسمان میشوند تا مادرشان که برای مدتی از آنها دور شده، چیزیاش نشود! همینقدر مضحک و البته خندهدار شدهام.
قدرت تصمیمگیری ندارم،
و تو تمامِ حواسم، شورِ قلبم و حتی خشم درونم را با خود به آن اردوگاهِ لعنتی بردهای.
شدهام کسی که هرکاری به ذهنش میرسد میکند، مبادا زنگ خطری حس کند.
شاید برای لحظهای یادم رفته بود که تو با آ*غ*و*شِ باز به استقبال خطر میروی... .
میدانم که اگر بفهمی عصبی میشوی... مرا ببخش.
دارم سعی میکنم قوی باشم، سعی میکنم تا اگر اتفاقی در خیابان اسمِ تو را دیدم، اشک به چشمانم اثاثکشی نکند.
سعی میکنم اما میدانی که سخت است... .
ببینم، سرت که درد نمیگیرد؟ هربار یاد خندههای هیستریک و خونی که دندانهای سپیدت را گلگون کرده بود میافتم دیوانه میشوم. دست خودم نیست اما صدایم خش برمیدارد. تو را به خدا بگو خوبی، بگذار آرام بگیرم.
لیلیِ داینی
بانه
به موردِ اعتمادم گفته بودم آنجا خیلی هوایت را داشته باشد،
میبینی؟ مثل بچههای کوچکی که دست به دامان زمین و آسمان میشوند تا مادرشان که برای مدتی از آنها دور شده، چیزیاش نشود! همینقدر مضحک و البته خندهدار شدهام.
قدرت تصمیمگیری ندارم،
و تو تمامِ حواسم، شورِ قلبم و حتی خشم درونم را با خود به آن اردوگاهِ لعنتی بردهای.
شدهام کسی که هرکاری به ذهنش میرسد میکند، مبادا زنگ خطری حس کند.
شاید برای لحظهای یادم رفته بود که تو با آ*غ*و*شِ باز به استقبال خطر میروی... .
میدانم که اگر بفهمی عصبی میشوی... مرا ببخش.
دارم سعی میکنم قوی باشم، سعی میکنم تا اگر اتفاقی در خیابان اسمِ تو را دیدم، اشک به چشمانم اثاثکشی نکند.
سعی میکنم اما میدانی که سخت است... .
ببینم، سرت که درد نمیگیرد؟ هربار یاد خندههای هیستریک و خونی که دندانهای سپیدت را گلگون کرده بود میافتم دیوانه میشوم. دست خودم نیست اما صدایم خش برمیدارد. تو را به خدا بگو خوبی، بگذار آرام بگیرم.
لیلیِ داینی
بانه