کامل شده داستان کوتاه پناه | قسم همدم، کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Ghasam.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 307
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
#پارت.1
موهای بلند و قهوه‌ایم رو پشت گوشم هل دادم و با کلافگی نالیدم:
-هاووش! اذیت نکن تو رو خدا.
-هنوز اشک‌های گوله‌گوله‌ت رو یادم نرفته پناه.
پوفی کشیدم و گوشی رو دست به دست کردم. با دست آزاد شده‌م پیشونیم رو در دست گرفتم و گفتم:
-دقیقا به خاطر همون اشک‌ها باید ببینمش. حرف‌هام توی دلم تلنبار شدن، فرقی با یه غده‌ی سرطانی ندارن! دارن دونه‌دونه همه‌ی سلول‌های تنم رو درگیر می‌کنن. باید حرف‌هام رو بهش بگم. باید خالی بشم!
نفسش رو محکم از بینیش فوت کرد و بعد صدای پر از حرصش توی گوشم پیچید:
-این ماجرا از اولش اشتباهه.
بغض به گلوم حمله‌ور شد و سپاهش رو مستقر کرد. صدام هم از این حجم بغض، به لرزش افتاد.
-آره اشتباهه؛ ولی یه اشتباه شیرین و قشنگ!
با تموم شدن جمله‌م، اشکی که توی بستر چشمم به جوشش افتاده بود، مثل پرنده‌ای که روی زمین فرود بیاد، روی گونه‌م چکید و اشک‌های بعدی به تبعیت از اون، به دنبالش روانه شدن.
-ببین! باز داری گریه می‌کنی. هوس کردی کله‌ت رو بکنم؟!
از مهربونی خشونت‌آمیزش به خنده افتادم و صدای تک خنده‌ی پر از بغضم گوشی رو پر کرد.
-هاووش؟
-مرض!
تک‌خنده‌ی بعدیم، با چکیدن باقی اشک‌هام همراه شد.
-تو هفده سالت بود که عاشق همسرت شدی، منم هفده سالم بود که دل به جانیار دادم. تو سه سال فقط از دور عاشقی کردی، من چند ماهی رو با جانیار بودم؛ ولی بعدش اون رفت و حالا سه ساله که من هم از دور عاشقم. تو بیست سالت بود که رفتی جلو و به تارا گفتی عاشقشی و حالا من هم امروز بیست سالمه! چه فرقیه بین من و تو هاووش؟ باید بدونه! باید بدونه رفتنش چیزی رو عوض نکرد.
صدای آه پر از غصه‌ش، قلبم رو توی مشتش فشرد.
-پناه...
حرفش رو قطع کردم و مثل مسلسلی که تازه شروع به شلیک کرده باشه، باقی حرف‌هایی که روی دلم آوار شده بود رو بیرون ریختم:
-هزار نفر رو توی این تهران لعنتی دیدم، هزار نفر که بهتر از اون بودن؛ ولی نه برای من! برای دل عاشق من، اون بهترینه. برام مهم نیست که چشم‌هاش رنگی یا هیکلش ورزشکاری نیست و بچه پولدار نیست و ویلای شمال و ماشین بنز نداره. این‌ها برای من خوشبختی نیستن هاووش، خوشبختی برای من خلاصه می‌شه توی چشم‌های قهوه‌ای و هیکل معمولی و حقوق متوسط جانیار. من پول نمی‌خواستم و نمی‌خوام. باید بفهمه رفتنش، بزرگ‌ترین اشتباه دنیا بود.
پوف کلافه‌ای کشید. می‌دونستم که این رفیقی که من جونم رو مدیونش بودم، چیزی به جز خوبی و آرامش من رو نمی‌خواد؛ ولی انگار نمی‌دونست این کارش خیلی از دلیل آرامشم دوره! فاصله‌ی من از دلدارم آرومم نمی‌کرد، داغونم می‌کرد.
-وسایلت رو جمع کن، فردا صبح حرکت می‌کنیم.
***
با ذوق به بنای وسط میدون چشم دوختم و در حالی که هاووش دور میدون می‌چرخید، چشم ازش برنداشتم.
-پس بنای گنبد کاووس که میگن اینه!
از گوشه‌ی چشم، نیم‌نگاهی بهم انداخت و بی‌حرف به رانندگیش ادامه داد. نگاه پر از شوقم از شیشه‌های ماشین توی خیابون‌های این شهر شمالی جست و خیز می‌کرد و قلبم که انگاری ن*زد*یک*ی به یارش رو حس کرده باشه، تندتر از قبل می‌تپید.
-می‌گم این شهر گنبد کاووس هم قشنگه ها!
با نیم‌نگاهی به صفحه‌ی گوشیش، نقشه رو چک کرد، راهنمای ماشین رو زد و با حرص غرید:
-هیچم قشنگ نیست!
از این حرص و عصبانیتی که می‌دونستم دلیل چیزی جز نگرانی برای من نیست، لبخندی به ل*بم اومد. نگاهم خیره به نیم‌رخ اخم‌آلودش شد و زبونم ناخودآگاه به حرکت دراومد:
-هاووش جان! تو چهار ساله که من رو می‌شناسی. قبل از جانیار به زندگیم اومدی و بعد از این‌که من رو از مرگ حتمی با اون خودکشی احمقانه‌ام نجات دادی، مورد اعتماد مامان و بابام شدی و رفیق‌ترین رفیق من. می‌دونی به هیچ‌کسی به اندازه‌ی تو اعتماد ندارم و از هیچ‌کسی هم به اندازه‌ی تو حرف‌شنوی ندارم. می‌دونم که تو فقط می‌خوای حالم خوب شه؛ ولی من تا نبینمش خوب نمی‌شم.
با پیچیدن ناگهانی ماشینی جلوی راهمون، سریع فرمون رو چرخوند و بوق ماشین، تمام ترکش‌های اعصاب خرابش رو به جون خرید.
-ببین، من آوردمت که اون پسره‌ی الدنگ رو که فقط چند ماه باهاش توی یه ر*اب*طه‌ی مجازی و از راه دور بودی رو ببینی؛ ولی اگه بعدا حالت خ*را*ب شد باز گریه‌هات رو برنداری بیای پیش من و بگی هاووش این‌طور شد و اون شد و غلط کردم و حق با تو بود ها!
ریز ریز خندیدم و نگاهم رو از چشم‌های درشت و مشکیش جدا نکردم.
-الان این‌طور می‌گی؛ ولی آخرش هم هیچ کسی مثل خودت پناهِ این پناه نمی‌شه.
نفسش رو محکم بیرون داد و چیزی نگفت. دلم نمی‌اومد حتی حالا که مکالمه‌مون تموم شده بود، چشم ازش بگیرم. این مرد جزء مهم‌ترین آدم‌های زندگیم بود و مگه من دلم می‌اومد که آزارش بدم؟
-الان اون‌جوری بهم خیره شدی که چی؟
خنده‌ای ریز کردم و گفتم:
-هیچی، فقط دارم فکر می‌کنم احوال‌پرسی از تو توی اون روز پاییزی، که درست مثل امروز توی آبان ماه بود، که بعدش جوابم رو دادی و درد و دل کردی و همون شد جرقه‌ی رفاقتمون، یکی از بهترین تصمیم‌های زندگیم بود.
با لبخندی شیرین، بالاخره دل از صورتش کندم و نگاهم به خیابون خیره شد.
-من با داشتن شماها خوشبختم هاووش. با داشتن رفیق‌هایی مثل تو و سانیا و صبا که تحت هر شرایطی پشتم هستین، من خوشبختی رو حس می‌کنم. هاووش، همین‌قدر که تو هستی، حتی اگه از دستم حرص می‌خوری و فحشم می‌دی، یعنی خودِ خودِ خوشبختی!
با از حرکت ایستادن ماشین، توجه‌م رو به سمت راستم دادم و سردر قبرستون شهر رو دیدم.
-روانی خانوم، فقط می‌خوام بدونی هر چی که شد بازم من پشتتم.
با لبخندی که از استرس دیدن جانیار به تلخی کشیده شده بود، به سمتش چرخیدم.
-می‌دونم. ممنون که من رو آوردی.
-برو دعا به جون تارا کن که راضیم کرد. من می‌روم توی شهر دور می‌زنم، کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
سری تکون دادم و با برداشتن کیفم بدون حرف از ماشین خارج شدم. وارد قبرستون که شدم، صدای رفتن ماشین هاووش رو شنیدم.
به سمت نیمکت رنگ و رو رفته‌ای که کنار گلزار شهدا داشت، راه افتادم و نشستم. با نگاهی به ساعت و دیدن ساعت شش و نیم عصر، فهمیدم هنوز ده دقیقه‌ای تا اومدنش وقت دارم. خبر داشتم از این عادتی که توی سه سال جداییمون دامن‌گیرش شده بود. این‌که هر چهارشنبه، راس ساعت شش و چهل دقیقه‌ی عصر، روی این نیمکت می‌شینه و سیگار می‌کشه. توی روز و ساعتی که برای اولین بار به هم اعتراف کردیم، و روی نیمکتی که موقع اعترافمون روش نشسته بود.
ده دقیقه رو با خوندن فاتحه‌ها و نگاه کردن به اطراف گذروندم تا اینکه بالاخره‌ قامتش از دور معلوم شد. دلم از جا کنده شد و با ضربانی تند به سمتش پر زد. قدش بلند شده بود! حالا به لاغری قبل هم نبود و معلوم بود توی این سه سال روی خودش کار کرده؛ ولی ته‌ریش مشکی رنگ و گیرایی چشم‌هاش تغییری نکرده بود، همون چشم‌هایی که عاشقش بودم و حالا بعد از سه سال هنوز هم از من دلبری می‌کرد. اونی که از ته‌ریش متنفر بود، حالا ته ریشی رو روی صورتش داشت که من خیلی دوستش داشتم و قلبم با تمام وجود می‌خواست باور کنه این یه نشونه‌ی مثبته و این پسر هنوز دوستم داره.
با نزدیک‌تر شدنش، به خودم اومدم و دست از اون همه خیرگی کشیدم. سریع برای پوشوندن بینی و دهنم ماسکی روی صورتم گذاشتم و عینک آفتابی بزرگی هم به چشمم زدم. با تموم شدن کارم، جانیار هم به نیمکت رسید و تازه متوجه منی شد که روی نیمکت نشسته بودم. نیم‌نگاه سریعی بهم انداخت و قدم کج کرد تا بره که از جا بلند شدم.
-آقا، اگه می‌خواین بیاین همین‌جا بشینین، من میرم.
این پسر برام عین کف دست بود، می‌دونستم حالا توی رودربایستی می‌مونه و روی همین نیمکت کنار من می‌شینه.
-نه، نه بفرمایین، برای هر دونفرمون جا هست.
و بدون این‌که نگاهم کنه، در سمت دیگه‌ی نمیکت در دورترین نقطه از من نشست. با نگاهم تمام حرکاتش رو دنبال کردم، کلافگیش، انگشت‌های کشیده‌ش که بین موهاش فرو می‌رفت، نفس‌های عمیقش و حتی نگاهش که سعی می‌کرد به من نیوفته. لبخندی تلخ ل*بم رو به آ*غ*و*ش کشید. از کنار کیفم، پاکت سیگار بهمن، سیگار مورد علاقه‌ش، رو بیرون کشیدم و در حالی که فندکم رو با دست دیگه‌م بیرون می‌آوردم، پاکت رو به سمتش تعارف کردم.
-می‌کشی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Ghasam.H

سرپرست بازنشسته بخش عکس
داستان‌نویس
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-11
نوشته‌ها
5,387
لایک‌ها
26,150
امتیازها
168
محل سکونت
جایی میون خلسه‌ی مستور:)
کیف پول من
24,940
Points
253
نگاه متعجبش روی پاکت سیگار بین مشتم قفل شد.
-سیگار می‌کشی آبجی؟! نکش، هیچی جز ضرر نیست.
اختیار پوزخند صدادارم دست من نبود.
-بی‌خیال، سه سالی هست معتادشم. نگفتی، می‌کشی یا نه؟
سیگاری از پاکت بیرون کشید و بین ل*ب‌هاش گذاشت. فندکش رو که از جیبش درآورد، مات موندم و توان انجام هر کاری رو از دست دادم. اون فندکی که رنگش ترکیبی از آبی و صورتی بود و دو حرف p و j روش با یه قلب بزرگ نوشته شده بود، همونی بود که من برای تولدش هدیه گرفته بودم. همونی که با کلی ترس و لرز براش پست کردم، توی همون سال‌ها که سیگار نمی‌کشید؛ ولی عاشق جمع کردن کلکسیون فندک بود و من این فندک رو با طرح سفارشی براش خریده بودم. بغض دوباره به گلوم چنگ زد، هنوز هم ذوق بی حد اون روزش یادم بود.
-آتیش داری آبجی؟
با صداش که حالا خیلی مردونه‌تر شده بود، بغضم رو قورت دادن و اوهومی گفتم. سیگاری روشن کردم و و با پایین کشیدن ماسکم، پکی به سیگار زدم.
-واسه چی معتاد سیگار شدی آبجی؟ حیف نیست؟
کام عمیقی از سیگارم گرفتم و هم‌زمان با فوت کردن دودش گفتم:
-من معتاد سیگار نیستم. دلم معتاد یه آدمیه که حالا نیست! معتاد آدمی که از وقتی از پیشم رفته سیگاری شده و قلب من خواست که با همین کار کوچیک هم بهش نزدیک‌تر بشه. خودت چرا سیگار می‌کشی؟
تلخ‌خندی زد، تلخ‌خندی که تلخیش تا اعماق وجودم رو به کام تلخی کشوند.
-سیگار می‌کشم؛ چون بچه پولدار نیستم. سیگاری‌ام؛ چون اون بچه‌ی بالاشهر تهران بود و من یه خانواده‌ی متوسط داشتم و توی این شهر زندگی می‌کردم. من هم معتاد سیگار نیستم، معتاد اونم، معتاد اونی که براش کم بودم.
بغض لحظه‌ای از جنگ شدیدش با گلوم عقب نمی‌کشید و گلو و صدام رو به زنجیر کشیده بود و مصمم بود که با فرستادن سربازهای اشک به چشمم پیروز این میدون بشه.
-از کجا مطمئنی براش کم بودی؟ خودش بهت گفت؟
از گوشه‌ی چشم نگاه به دود خارج شده از دهنش انداختم. احمقانه بود که دلم حتی برای استایل سیگار کشیدنش می‌لرزید؟!
-نه؛ ولی من عاشقش بودم و خوشبختیش به شادی خودم اولویت داشت. من نمی‌تونستم اون رو خوشبخت کنم.
خشم کم‌کم داشت تک‌تک سلول‌های تنم رو تحت سلطه‌ی خودش در می‌آورد. کدوم احمقی به این آدم احمق‌تر گفته بود که من بدون اون می‌تونم تمام و کمال خوشبخت شم؟! داشتن هاووش، حضور مادرم، بودن صبا و سانیا من رو خوشبخت می‌کرد؛ ولی طعم خوشبختی واقعی فقط یک‌بار زیر دندونم رفت و اون در طول چند ماه ر*اب*طه‌ام با جانیار بود. حالا اون طعم شیرین هنوز توی دهنم مونده بود و تمام تنم التماس می‌کرد که دوباره به دستش بیارم.
-اون دختر هم دوستت داشت؟
پوزخندش، روی قلبم ناخن کشید.
-هه! دوستم داشت؟! آبجی هنوز صدای معصومش که ازم می‌خواست تنهاش نذارم توی گوشمه. تصویر اشک‌هاش هنوز به دلم چنگ می‌زنه.
با پوزخندی صدادار، پک دیگه‌ای به سیگار زدم و همراه با بیرون فرستادن دود گفتم:
-واقعا جالبه!
سکوت کرده بود؛ ولی می‌تونستم تعجبش رو از این عکس‌العمل عجیبم حس کنم.
-می‌دونی، منم عاشق یکی بودم، سه سال پیش. اتفاقا اونم همشهری من نبود و می‌دونی چی عجیبه؟ این‌که اون هم به خاطر پول، فکر کرد برام کافی نیست و گذاشت رفت تا من با یکی دیگه خوشبخت شم.
نفس عمیقی آغشته به بوی دود و سیگار کشیدم و این‌بار با عصبانیت غریدم:
-ولی اون احمق نمی‌دونست که من وقتی عاشق اونم با هیچ کسی به جز اون خوشبخت نمی‌شم، حتی با بهترین پسر دنیا!
کام عمیقی با حرص از سیگارم گرفتم و دودش رو محکم فوت کردم. باید اطلاعات بیشتری بهش می‌دادم، می‌خواستم بفهمه من کی هستم.
-البته اون موقع رفتنش این رو بهم نگفت ها. اون موقع گفت از اول هیچ حسی بهم نداشته و هنوز عاشق دخترعموشه و همه‌ی این‌ها فقط یه بازی بوده؛ ولی بعدها فهمیدم دلیل رفتنش یه فکر احمقانه‌ست!
صدای بند اومدن نفسش رو شنیدم. بعد از چند لحظه نفسش رو محکم بیرون داد و صدای زمزمه‌ش مثل نسیمی، آروم از کنار گوشم گذشت:
-نه، نمی‌تونه خودش باشه!
و با صدای بلندتر، خطاب به من ادامه داد.
-اون راحت حسش به من رو فراموش می‌کنه. توی پنج، شش ماه ر*اب*طه‌ی مجازی و از راه دور نمی‌شه عاشق شد.
-جداً؟! پس چرا خودت این‌طور عاشقش شدی؟ پس چرا من توی پنج شش ماه ر*اب*طه‌ی مجازی دیوونه‌وار عاشقش شدم؟!
ساکت شد، اون هم خوب می‌دونست که حق با منه. نفسم رو محکم بیرون دادم و سیگار دیگه‌ای از پاکت بیرون کشیدم. سیگار دوم رو با آتش سیگار اول روشن کردم و به حرف اومدم.
-عاشق دخترعموش بود، منم رفیق دخترعموش! این شد دلیل آشناییمون. یکی دو ماهی طول کشید؛ ولی بالاخره فراموش کرد نسترنی رو که عاشق یکی دیگه بود و دل به دلم داد. دنیامون شیرین شده. گاهی حالمون بد می‌شد؛ اما کنار هم و با هم، همدیگه رو درمان می‌کردیم.
پک عمیقی به سیگار جدید زدم. سوخت، سوخت، مثل منی که از درون داشتم می‌سوختم.
-من هنوزم بعد از سه سال از رفتنش عاشقشم. هیچ کسی نتونست جای اون رو برام پر کنه. توی این سال‌ها با عکس‌هاش، با وویس‌هاش سر کردم؛ ولی دیگه کم آوردم، دیگه نمی‌تونم. اجبارش نمی‌کنم به برگشت؛ ولی می‌خوام بهش بگم که دلم هنوز مال خودشه و امیدوارم اون هم بفهمه افکارش راجع به پول احمقانه بوده.
سکوت کردم. جانیار با اجازه‌ای گفت و یه نخ سیگار از پاکت سیگار بین‌مون بیرون کشید و روشن کرد. وقتی ل*ب از ل*ب باز کرد، صدای مردونه‌ش خش‌دار شده بود، انگار که بغض من بیماری مسری‌ای بوده باشه که به او هم سرایت کرده بود.
-اسمش پناه بود، صداش می‌کردم پناه قلبم. تنها پناهم بود. من آدمایی رو توی زندگیم داشتم که حاضر بودم براشون جون بدم و اون‌ها هم پشتم بودن؛ ولی آخرش بازم هیچ کسی مثل پناه آرومم نمی‌کرد. همه‌ی بدخلقی‌ها و هوایی شدن‌هام رو تحمل می‌کرد و با مهربونی بی‌حدش، دوباره من رو عاشق خودش می‌کرد. تنها پناه من، پناه قلبم بود.
تلخ‌خندی زدم و تسلیم اشک شدم. دست آزادم رو روی گلوم کشیدم و کمی ماساژش دادم؛ بلکه این بغضی که به دیواره‌هاش خنجر می‌زد، کمتر زخم بزنه. به تقلید از جانیار به حرف اومدم.
-همه‌ی جونم بود، اسمش هم جانیار. وقت‌هایی که می‌خواستم خودم رو براش لوس کنم این‌جوری صداش می‌زدم. وقت‌هایی که با یه دختر دیگه حرف می‌زد حسودی می‌کردم، اون هم قربون صدقه‌م می‌رفت و می‌گفت حتی وقتی با بقیه حرف می‌زنه، چشم‌هاش چهره‌ی کسی جز من رو نمی‌بینه. اون وقت باز حسودیم می‌شد، حسودیم می‌شد که قبل از من برای نسترن این‌طوری عاشقی می‌کرده. بعد جانیار دوباره با کلی عشق و ل*ذت، عاشقانه‌هاش رو برام خرج می‌کرد و می‌گفت فقط یه بار به نسترن گفته دوستت دارم، همین و بس. می‌گفت من و همه‌ی عاشقانه‌هام فقط مال توییم پناه قلبم!
صدای حبس شدن نفس عمیق و ناباورش توی س*ی*نه رو شنیدم. حرف‌ها و خاطراتی که براش بوی آشنایی داشتن، ضربه‌ی مهلکی بودن. می‌دونستم شک زیادی به هویتم برده، شاید هم تا الان هویتم رو فهمیده بود. حالا وقت ضربه‌ی نهایی بود. وقت یادآوری لحظه‌ی خداحافظی.
-در طول روز بارها با هم تماس تصویری می‌گرفتیم، تماس‌هایی که هر کدوم یه ساعت یا بیشتر طول می‌کشید. روز رفتن هم با هم تماس تصویری گرفتیم. اون حرف‌ها رو بهم زد، بهم گفت اصلا از اول علاقه‌ای بهم نداشته و من گریه می‌کردم، التماس می‌کردم که نره.
با زنده شدن اون صح*نه‌ها جلوی چشمم اشک‌هام شدت گرفتن. نفس عمیق و لرزونی کشیدم و پکی به سیگار زدم که خیلی وقت بود همون‌طور میون انگشتم بود.
-طاقت اشک‌هام رو نداشت، همیشه گریه‌م رو که می‌دید نفسش بند می‌اومد. اون روز هم همین شد. صداش از بغض خش برداشت، نفسش بند اومد، حتی چند قطره اشک ریخت. اون روز جانیار هم با من مرد؛ ولی کوتاه نیومد. رفت!
کام از سیگار گرفتم و کمی عینکم رو بالا دادم. کف دست‌هام رو محکم روی چشم‌هام کشیدم و تا کمتر اشک بریزم. دوباره عینکم رو روی چشمم گذاشتم و خودم رو به پک دیگه‌ای از سیگار مهمون کردم.
-اشک‌هاش که چکید و پاکشون کرد، دیگه طاقت نیاورد و ل*ب‌هاش رو به دوربین گوشی چسبوند. من رو ب*و*سید، مثل همیشه! بعد بلافاصله تماس رو قطع کرد و فقط یه قلب قرمز برام فرستاد و نوشت "یه قلب قرمز، از ته قلبم برای پناه جونم" و بعدش اکانتش رو پاک کرد و رفت و حالا من سه ساله که ندارمش.
به هق‌هق افتادم، درد نداشتنش خیلی زیاد بود. دفتر خاطرات ذهنم ورق می‌خورد و تمام روزهای تنهاییم رو برام مرور می‌کرد. من مرده بودم، من سه سال بود که مثل یه زامبی شده بودم و حالا امروز، کنار این پسر بودن، دوباره من رو زنده کرده بود.
-قلب قرمز قرارداد ما بود، قول داده بودیم هر وقت واقعاً و از ته دل عاشق هم بودیم برای هم بفرستیم. و اون من رو ب*و*سید و رفت، قلب قرمز فرستاد و رفت. اون عاشق بود و رفت!
با کلافگی و بی‌طاقتی سیگار رو به دنبال ذره‌ای آرامش به ل*بم نزدیک کردم که سیگار از بین انگشت‌هام کشیده شد و لحظه‌ای بعد داشت زیر پاهای جانیار له می‌شد، با تمام حرص و عصبانیتش. با همون نگاه عاشقانه‌ی سه سال پیش، خیره به من شد. عینک رو از روی چشمم برداشتم و با لبخندی تلخ به نگاهش چشم دوختم. انگار که هوا کم آورده باشه، بی‌هوا نفس عمیقی کشید و صدای ناباورش، گوشم رو نوازش داد:
-پناه قلبم!
از جا بلند شدم و ایستادم. جانیار هم به سرعت بلند شد و رو به روی من ایستاد. دست راستش آروم و بی‌اختیار بالا اومد و آروم روی موهای بیرون افتاده از شالم رو نوازش کرد. تعجب توی نگاهم جاگیر شد و این پسر مذهبی و غیرتی، بلد بود بدون محرمیت هم از این کارها بکنه؟!
-باور کنم خودتی که این‌قدر نزدیک به من ایستادی؟ که این همون موهای خوش‌رنگه که من برای نوازش تار به تارشون جون می‌دادم؟
تک‌خنده‌ای زدم، تک‌خنده‌ای که این بار تلخ نبود. اشک‌هام هم بند اومده و قلبم، بالاخره به آرامش رسیده بود.
-خودِ خودمم همه‌ی جونم!
لبخند لرزونی زد و از پشت پرده‌ی اشک، جز به جز صورتم رو پشت سر گذاشت.
-چه‌قدر خانوم شدی!
بعد اخمی ساختگی کرد و با عصبانیتی تصنعی گفت:
-تو خجالت نمی‌کشی جلوی من فرت فرت سیگار دود می‌کنی؟
ریز ریز خندیدم و حال دلم خیلی بهتر شده بود. با شیطنت ابرو بالا انداختم و گفتم:
-نوچ! می‌خواستی تنهام نذاری تا من هم سیگاری نشم!
لبخند غمناکی زد، این‌بار حسرت شاه‌نشین نگاهش شده بود.
-بچه پرروی بانمک!
چشم‌هام از شدت ذوق برق زد.
-همون تیکه کلام همیشگیت!
-چون هم خیلی بچه پررویی، هم خیلی بانمک.
خندیدم و صدای خنده‌های جانیار رو هم که مخدرِ قلب معتاد و عاشقم بود، به جون خریدم. با تموم شدن صدای خنده‌هامون، لبخند هم آروم آروم از روی ل*بم محو شد. نگاهم رو به صورتش کوک زدم و آخرین حرف‌هام رو هم به ز*ب*ون آوردم.
-همه‌ی حرف‌هام رو شنیدی. دیدی که هنوز حسم همونه و فهمیدی که پول ذره‌ای برام مهم نیست. انتخاب با توئه! من اجبارت نمی‌کنم؛ ولی اگر دلت خواست برگردی شماره‌ام هنوز همونه. می‌دونی چه‌طور پیدام کنی.
دسته‌ی کیفم رو چنگ زدم و قدمی به عقب برداشتم.
-من دیگه باید برم.
آخرین نگاهم رو به چشم‌های عاشقش انداختم و با تمام احساسم ل*ب زدم:
-دوست دارم جانیارم!
و چرخیدم و با قدم‌هایی تند به سمت در قبرستون رفتم. اشکم چکید و در حالی که گوشیم رو از توی کیفم در می‌آوردم تا به هاووش زنگ بزنم، صدای خش‌دار و احساسیش رو شنیدم که عاجزانه و با فریاد صدا زد:
-پناه!

*پایان*
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا