با دستش اشکانش را پاک کرد.
نباید میگریست.
نباید میخندید.
از این به بعد عروسکی سرد بود.
آن شب تا صبح را بیدار ماند.
نمیگریست.
سعی میکرد نقشش را خوب بازی کند؛ اما بعد از چند روز دوباره همان عروسک بود.
نباید میگریست.
نباید میخندید.
از این به بعد عروسکی سرد بود.
آن شب تا صبح را بیدار ماند.
نمیگریست.
سعی میکرد نقشش را خوب بازی کند؛ اما بعد از چند روز دوباره همان عروسک بود.