***
«جای شیفتگی نبود. تمامشان خنجر زدند بر احساساتمان!»
نمیدانم چرا شمایی که ذهنتان جا مانده است، برای چه حق نظر دارید؟!
البته هزاران درود بر شرف گذشته!
در زمان فعلی که شما غرق در خرافات و جهل و نادانی هستید؛
تیشه میزنید به ریشهی نسل جدیدتان!
به گفتهی شما آبرو حکم میکند بر احساس و تمامی عاشقان باید چنگ بزنند بر گلوی احساسشان. نکند آبرو خدشه بردارد و د*ه*ان یک مشت یاوهگوی باز شود!
پا بر روی دندهی عقب گذاشتهاید و میشتابید به سوی نادانی.
در جامعهای که عشق، منفور و بدنام نامیده شده است، جای زیستن نیست.
عشق همان دارایی است که قوت میبخشد به عمق جانت.
و حال با گفتهی چند یاوهگوی خرافاتپسند،
نامش بد شده.
دوست عزیزی را دیدم.
با جهل و نادانی تمام،
عشق را منفور میدانست و با وقاحت تمام از آن بدگویی میکرد.
گویی با این حس لطیف پدرکشتگی داشت!
و اما از تکتک سخنانش،
بیماری و خرافاتپسندی میریخت و میشد به راحتی حدس زد که چقدر بیآگاهی است.
گر نباشد نان شب و امید به سر آمدن حیات،
تپش دل گرمی هست که جانت را غرق در آرامش کرده و بازهم امید تلاش را به تو میدهد و آن چیزی نیست جز همان حس «عشق!»
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان