با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترینها را تجربه کنید.☆
نام اثر: جانان نام دلنویس: هلیا فکوری
ژانر: عاشقانه
***
مقدمه:
عاشقم!
عاشقی که تَبَش گرفتارم کرده!
آری تَبدار عشقی گشتم که برایش تفریحی بیش نبودم!
تفریحی که برای او مملوء از لذّت بود و برای من... !
آتش زنم قلبی را که ضربان گیرد با دیدَنَت! ویران کنم چَشمی را که جادویَت شده!
کَر کنم گوشی را که تو در آن نجواهای عاشقانه وا دادی!
قطع کنم دستی را که قلبم را به تو هدیه کرده!
دار زَنَم خود را ولی ندهم قلب تِکه شدهام را!
و در آخر قاتل احساسی شَوم که وابستهات شده!
چو عشق دروغین باشد، چُنین باید کرد با مجنون دلداده!
نگاهم کن! خوب به بندهی حقیرت بِنگر!
وابسته شدهام...
وابسته بندهای که تو سرِ راهَم قرار دادی!
نمیدانم چگونه و کجا ولی تو بَذر عشق را در من کاشتی!
حال تو بگو ای پروردگار، چه کنم با قلبی که فریاد زند مجنون را؟
مگر شفا نمیدهی؟
مگر معجزه نمیکنی؟
بگو چه کنم با قلبی سوزان؟ چه آب زلالی ریزم بر این قلب که خاموش کند آتش سوزانش را؟!
صدایش هنوز مِلودی موسیقی قلبم را نوازش میکند. موسیقی که فریاد میزند که هنوز من در هوای او نفس میکشم!
چه کرده با من و دنیای کوچکم که اینگونه احساس مرگ میکنم؟!
مگر جز عشق، خواستار چیزی بودم؟
عشق برتر است یا مرگ؟
عاشق باشم یا مجنون دیوانه؟ عاشقی کنم و ذرهذره جان دهم یا مجنونی باشم که مرگ را برگزیده؟
دیدی چه بر سرم آوردی جانا؟ آخر چرا بیرحم شدی بر منی که تحمل یک قطره اشکم را نداشتی؟
بازی بود؟ نمایشی که بر گِرفته از دیالوگِ فیلمها بود؟
میدانی با تکتک دیالوگهایت چه بر سر این قلب بیتاب آوردی؟ میدانی هر تَپشم برای دیالوگهایت بیقراری میکند و چنان خود را به س*ی*ن*هام میکوبد تا بشکافد و تو را بیند؟
میشنوی؟ قلبم را میگویم...
لذّت بخش است، آری؟
لذّت بردی از شکستناش؟!
چه احمقانهست حتی برای لذّت عشقت، خودت خردش کنی و او لذّت بَرَد از دیدن تکههای قلبت و قهقهه لذّت سر دهد! چه کردم با تو که بیرحمانه، با ارزشترینهایم را میگیری؟
نامردی کردی جانا! مگر نمیگفتی مَردِ و قولَش؟
من دگر مردی نمیبینم که اعتمادی به سخنان دروغینات کنم!
به همان عشق مقدس قَسَمَت میدهم، حداقل مردانگی خرج عاشقت کن و پِیوند دِه این قلب ویران شده را!
بگذار لااقل زنده بمانم با خاطراتت! بگذار بنوشم از جام خون که اینگونه خاطراتمان را خونین کرد!
اشکانم بر گونههایم جاری میشوند.
اینها همان قطراتی هستن که تو به مروارید تشبیهشان میکردی!
حال کجایی که با دستانت خشکونی این چشمهی مروارید را؟!
کجایی که گویی خرج مکن مرواریدانت...
که هیچ یک ارزش این هزینه را ندارد!
کجایی جانا؟
کجایی... ؟!
احساس میکنم سرنوشت جز غم و اندوه چیز دیگری برایم رقم نزده است. همانند صندوقچهای میمانم که طلسم شده و اگر دَرَش را باز کنی، تمام مشکلات و سختی رویَت هوار خواهند شد.
کجایی که مرا از زیر آوار این مشکلات بیرون کشی جانا؟
جای کلید این صندوقچه را فقط تو میدانی... ! جانا بیا و قفل کن این مشکلات را!
آهستهآهسته به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمیدارم. خاطرات با او بودن مانند سکانسهای فیلم از جلوی چشمانم گذر میکنند!
چرا حس میکنم همین ن*زد*یک*ی هستی؟
چرا حس میکنم در همین هوا نزدیک من نفس میکشی؟ خندهدار است جانا، فراغ دوریات دیوانگی برایم ساخته!