دلنوشته دلنوشته سقف تاریک | *MahaN* کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع *MahaN*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 624
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
سقف تاریک
به قلم : ماهان ایزدی
ژانر : تراژدی
مقدمه
ببند چشمانت را، دیگر برای خیره شدن به آسمان دیره شده، نه ستاره‌ای مانده، نه ماهی.
ماه را کشتند، از روی حسادت.
ستاره‌ها متفرق شدند و جنگ جهانی به پا شد. آشوب آسمان را به هم زد. گمان می‌کردند با کشتن ماه، دیده می‌شوند
نمی‌دانستند دیده می‌شوند چون ماهی هست!
ببند چشمانت را، از آسمان فقط سقف تاریکی مانده... سقفی کاغذی که نقاشی‌های رویش با خط خطی سیاهی
پر شده است.
ببند چشمانت را...
آرام ببند
و آه نکش!
شاید آسمان
جنگیدن و نابود شدن را
یا حتی زشت شدن را
از زمین آموخته
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
در هر گوشه‌ای از جهان
چند نگاه به آسمان دوخته شده
در انتظار یک ستاره، یک نور، یک ماه تا بتوانند
غم‌های خود را به دوشش بیندازند و شب را با آرامش سر روی بالشت بگذارند
اما ماه رفت، جای خالیش تیری شد در قلب منتظران
شاید دیگر طافت این همه سختی را نداشت، و شاید این همه سختی... زیادی سنگین بود که
توان ایستادن در آسمان را از دست داد و
سقوط کرد
سقوطش برار شد با سکوت هزاران انسان
و این سکوت، یعنی تمام دردهایت را در س*ی*نه حفظ کن تا روزی
تو را از درون بکشند
تا توهم، از این کره خاکی
درون قبر
سقوط کنی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
ماه من، آرام بخواب
چشمانت را ببند تا تاریکی این زمین تنها را نبینی
چشمانت را ببند تا زمینی که درد را فریاد می‌زند، نبینی
اینجا... اشک‌ها خود را مخفی می‌کنند تا شب، نگاهشان بارانی شود
و چه کسی در تاریکی، خیسی گونه‌هایشان را می‌بیند؟
ماه من...
شب‌های زمین، به سردی جنازه یک مرده
و به تنگی همان قبر کوچک است
حتی درد بالشتک‌ها، بیشتر از همه است
آنها تمام اشک‌ها را در س*ی*نه خود محفوظ می‌دارند
پس چشم ببند
تا این دنیای سیاه را نبینی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
می‌گویند تاریکی نباشد روشنایی درخشش خود را از دست می‌دهد
و آن وقت زیباییش معلوم نمی‌شود.
من از جهانی سخن می‌گویم که حتی اگر تاریک باشد روشنایی‌ای در کار نیست که
رخ بنماید و خود را نشان جهانیان دهد.
سیاهی بال‌های بلندش را در آسمان شهر باز کرده و چو عقابی تیزبین
نور را شکار کرده و می‌کشد! هیچ نوری در این کره خاکی حق زنده ماندن ندارد
همه آنها محکوم به مرگ هستند و زمین
از ترسش، با لرزش، برگ‌های کدر و رنگ پریده درختان را روی صورت می‌کشد تا هیچ نوری نمایان نشود
من از مردی سخن می‌گویم که روی قله کوه ایستاده و برای شهر می‌نویسد
از حقایقش، از تیرگیش
و چه کسی می‌داند که این مرد با تمام مردانگیش، از رنگ سفید ورق خود می‌ترسد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
حقیقتی بالاتر از این نیست که تفاوت جرم است!
هیچ‌گاه نباید در یک محیط که همه ساکتند شما چیزی بگویید
هیچ‌گاه جایی که همه لبخند می‌زنند حق ندارید خودتان باشید و تظاهر به خوبی نکنید!
شما نمی‌توانید در این شهر تاریک با لباسی سفید و چراغی به دست قدم بزنید
اینجا باید همه چیز در تعادل باقی بماند. باید در مقابل تاریکی و بی روحی جهان، سکوت کرد و
سر خم کرد! من هم فقط نقش بازی می‌کنم که یکی مثل دیگرانم و با تاریکی موافقم!
اما گاهی با خود می‌گویم آیا همه با تاریکی موافق هستند یا یکی دیوانگی کرد و گفت تاریکی را دوست دارم و بعد
پشت سرش همه صف کشیدند و به دروغ تظاهر کردند لباس سیاه زمین شیک به نظر می‌رسد
اما اکنون قصد دارم برای فضل زمستان پیک بفرستم و بگویم از راه نرس!
می‌ترسم برف‌های سفیدت را بمب‌باران کنند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
غریبانه به تنها سطلی هجوم می‌بردند که در خیابان قد علم کرده. این نارنجی‌ها
درد را یادآورند. هر کدام در دل برگی از چهره معشوق دارند، هرکدام قدم زدن‌های دو نفره را تداعی می‌کنند
مردم با وحشت برگ‌ها را جمع کرده و در دورترین نقطه پرت می‌کنند
اما قلب بی قرار را که نمی‌شود مخفی کرد! این قلب با دیدن برگ و صدای خش خشش، هوای معشوق را در سر می‌پروراند
م*ست شده از دست بردن به زلف پریشان یار و تکاندن، برگ از روی موهایش.
کو آن زلفی که برگ‌ها را از رویش برداریم؟ این پاییز غریبانه و در سکوت می‌آید، و بعد با سرعت بار خود را جمع کرده و می‌رود
این پاییز باید یاد بگیرد پا گذاشتن به جهان سیاهی که مرگ عشق را روی س*ی*نه حک کرده، حرام است و عواقبی دارد
این پاییز باید عبرتی شود برای پاییزهای عاشق دیگر!
عشق مرد، به این حوالی کوچ نکنید! می‌شنوی پاییز؟
این را مردی می‌گوید که دیگر یاری ندارد، این را مردمانی می‌گویند که عشق را در خود کشتند
به سقف تاریک ما پا نگذار، نه بارانت را می‌خواهیم نه خش خش برگ‌هایت را
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
شاید پایان جهان باشد
شاید هم انسان‌ها می‌خواهند خط پایان را محکم روی زمین بکشند
هوای شهر را پر از دود و تاریکی کرده‌اند و روی آب‌ها می‌پردند برای نفس کشیدن
ماهی‌ها خسته روی آب دراز کشیده‌اند و انسان‌ها به هر سمت و سویی می‌جهند
سیگارم را در دستم می‌فشارم و سرم را بالاتر می‌گیرم
آسمان کاغذی تاریک، سوراخ سوراخ شده و از میان سوراخ‌ها، نور اندک خورشید قابل دید است
همه بابت نور وحشت کرده‌اند و می‌خواهند هر طور شده کل سقف را دوباره تاریک کنند
برخی‌ها چشم خود را گرفته و فریاد می‌زنند و برخی به خانه خود فرار می‌کنند
یعنی تا این حد از نور و پیشرفت می‌ترسند. در حدی که مجنون‌وار پسرفت را به آ*غ*و*ش می‌کشند
اگر قرار باشد فرهنگ سال‌ها پیش را در ذهنشان تداعی کنند، چطور می‌شود بین گذشته و آینده فرقی ایجاد کرد؟
شاید تنها فرق‌اش، نادان‌تر بودن آیندگان باشد.
احساس می‌کنم بخشی از این تاریکی شده‌ام
مجسمه بی حرکت که رویش رنگ سیاه پاشیده‌اند و اصلا حوصله ترقی ندارد
فقط نشسته و می‌بیند
شاید بعد از مدتی سوی چشمان‌اش رفت و در تاریکی مطلق غرق شد
فرق من با این انسان‌ها این است که، می‌دانم آن نور چیز خوبیست
اما به سویش نمی‌روم
یعنی نادان‌تر از همه مردم اهل سقف تاریکم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
گاهی هم تاریک نیست. گاهی سقف تمام توانش را می‌گذارد برای
خراشیدن تاریکی و نمایان کردن نور. گاهی خورشید چنان چنگال به رخ ابر و زمین و زمان می‌کشد
که فریاد و جوش و خروش نور، به گوش تمام عالم می‌رسد و می‌سوزاند
پو*ست‌های دروغینی که ادعا دارند نور مرده. و می‌سوزاند نقاب‌هایی را که در هزاران لایه تاریک خود غرق شده و جان می‌دهند
گاهی هم نور هست! این سقف تاریک و کاغذی کنار می‌رود و نور به میدان پا می‌گذارد
اما کسی نمی‌خواهد قبول‌ش کند.
عینک می‌زنند، عینکی برای مقابله با نور. به خانه‌ها فرار می‌کنند و پرده می‌کشند
لبه کلاه را تا پایین چانه نگه می‌دارند و یعنی انقدر از نور می‌ترسند
گاهی من گمان می‌کنم گناهشان را در تاریکی چال می‌کنند تا معلوم نشود
و می‌ترسند از روزی که نور روی آن گناه‌های خاکستری بریزد و همه را آشکار کند
آن وقت آنها می‌مانند با هوایی پر از گناه
پس انکار می‌کنیم
پس بیاید من هم انکار کنم که گاهی سقف با تمام توان نور پخش می‌کند
بیاید نام این دلنوشته دلنویس را، همان سقف تاریک بگذاریم
چون من هم آنقدر گناه دارم که از نور می‌ترسم
از این شفافیت بی‌حد می‌ترسم
اما حداقل این مرد ایستاده در فرای سقف، می‌داند گناه دارد و با فریاد می‌گوید و اعلام می‌کند
اگر همه شجاعت اعلام داشتند
نمی‌دانم، شاید سقف تاریکی نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
آن روز ناقوس مرگی شد نشسته در قلبم
قلبی که دیگر جز چند تکه زغال از آن چیزی نمانده
خوب یادم است دستان جوانم، همچو دستان پیرمردی می‌لرزید و خودکار
چنگ می‌کشید روی صفحه تاریک دفتر
حتی نوشتنش وحشتناک بود، گلویم می‌سوخت و چشمانم از جا درآمده بودند.
دست می‌خواست بمیرد، عقب برود، کنار بکشد. اما بالاخره مجبور بود ل*ب به سخن بگشاید وقتی
من دیگر زبانی برایم نمانده بود
پس نوشتم بعد از مدت‌های طولانی، دوباره نوشتم
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

*MahaN*

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-03
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
158
امتیازها
28
کیف پول من
310
Points
1
تیرها آماده، خورشید پشت ابر چسبیده
همه عینک‌ها به سوی آن توپ نگاه می‌کردند
تیر نیرنگ، دروغ، و سخنان رکیک، از د*ه*ان‌ها خارج شدند و به سوی آسمان پریدند
س*ی*نه شیشه‌ای و آبیش را دریده و به خورشید رسیدند
در یک لحظه جوهر خونین کل آسمان را در برگرفت. خورشید از درون سوخت
جوهر روی ابرهای سفید افتاد و باعث سقوط آنها شد
مگر این همه درد وزن کمی داشتند که کمر نحیف ابر تاب و تحمل نگه داشتنش را داشته باشد؟
ابرها یکایک روی زمین چنبره زدند و چشم‌ها را سوزاندند
دیگر جای دیدن نبود
آبی آسمان کامل قرمز شده بود.
خورشید هر لحظه بیشتر مچاله می‌شد و می‌ترکید. چندبار قلبش مانند غنچه امیدوار، باز و بسته شد اما در نهایت با صدای انفجار و آهش،
همه چیز به پایان رسید.
چراغ انسانیت تا به ابد خاموش شد.
ابرهای سیاه راه تنفس را گرفته بودند و می‌‌خواستند با خفه کردن تک تک آدم‌ها، انتقام خود را بستانند
خورشید مرد.
سقف تاریک برای همیشه سقفی تاریک شد. اما یک چیز عمیقاٌ حقیقت مطلق بود
تا زمانی که توهم از ذهن بیرون نیاید می‌شود زندگی کرد
اما اگر او را به حقیقت بکشانیم
هیچ باقی نمی‌ماند
حال با سقف تاریک واقعی
با دلنوشته‌ای که به حقیقت پیوسته
باید چه کرد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا