این منم!
ویرانهای از بنایی باشکوه!
اندوهی از خندههای بسیار؛
و پرندهای بیبال در آرزوی پرواز!
این منم!
رمیده از روزهای دور،
و مسافرِ راهیهِ خط خاکستری بیبازگشت!
و اندیشهی تو، سایه انداخته بر ذهن شبرنگ خاطره!
انگار که خستگی از روحم آویزان است.
و وزنههای سنگینی که به زیر میکشد روح سبک بالم را.
تو کجای این را*بطه ایستادهای؟
در سکوت، خاموش!
که حتی حس نمیشود حضور بیرنگت.
ویرانهای از بنایی باشکوه!
اندوهی از خندههای بسیار؛
و پرندهای بیبال در آرزوی پرواز!
این منم!
رمیده از روزهای دور،
و مسافرِ راهیهِ خط خاکستری بیبازگشت!
و اندیشهی تو، سایه انداخته بر ذهن شبرنگ خاطره!
انگار که خستگی از روحم آویزان است.
و وزنههای سنگینی که به زیر میکشد روح سبک بالم را.
تو کجای این را*بطه ایستادهای؟
در سکوت، خاموش!
که حتی حس نمیشود حضور بیرنگت.