کتاب را بستم و نام تو چقدر طمع گرانه هنوز روی جلدش میدرخشید... میدانی؟
دیگر با آمدن اسمت هم نه لبخندی مانده نه اشکی، هیچ چیز حس نمیشود!
نکند تمام شدهای؟ و من چقدر از این یکبار میترسم!
دیگر با آمدن اسمت هم نه لبخندی مانده نه اشکی، هیچ چیز حس نمیشود!
نکند تمام شدهای؟ و من چقدر از این یکبار میترسم!