شاید بگویید چه شد؟
من برایتان خواهم گفت، خلاصه و مختصر!
شکارچی بهدنیا آمد،
بزرگ شد، با تمام دردهای کودکی!
شکارچی پدر نداشت، مادر نداشت.
شکارچی هویت نداشت؛ اما بزرگ شد.
شکارچیِ بزرگ شده مو نداشت، زیبا نبود؛
با اینحال دنیایش زیبا بود.
شکارچی، انسان بود، دختر بود.
شکارچی را دار زد! پسری که بزرگتر بود!
شکارچی، عاشق بود، کور، لال، کـر،
نفهم و دیوانه! شکارچی عاشق بود، برده شد.
بردهی طمع و شرارت پسری بزرگتر از خودش و تمام هیکلش! شکارچی دوازدهساله بود که مُرد.
شکارچی جسم نداشت، روح نداشت
و هویت هم نداشت.
اما جسم آفرید، روح آفرید و هویتش شد:
«شکارچی»
او کشت، ترساند و لرزاند.
رنگ قرمز برداشت و تمام سبزها را سیاه کرد.
شکارچی، شکار کرد، شکارچی شد.
اینمیان بچهای دید که هویت نداشت.
بچهای که فارغ از هراس، هرشب با او سخن گفت، از معشوق خیالیاش، از دخترکی که مو نداشت و دوازده سالش بود.
پسرک بچه بود و شکارچی دوباره مجنون!
و شکارچی دیگر شکارچی نبود!
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان