مهراب در را نیمهباز گذاشت و گفت:
- نه داداش مزاحم نمیشم.
حرکات و رفتار و طرز حرفزدن و حتی چهرهی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بودند که مهراب نوعی پدر برای همسر آیندهاش به حساب میآید.
سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خوردهاش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. مینشست و به حرفهایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام میدهد، گوش میداد؟
به اینکه قرار است به خانهای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچههایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش میگیرد و هر لباسی که میخواست را به او میپوشاند؟
اگر خود در این موقعیت قرار میگرفت چه میگفت؟ بنده خانهی مادری دارم که چند سال پیش با پساندازم خریدهام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشم میآید. بچههایشان روی پای خودشان میایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه میدارند...جایِ پدر او هست؟
آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نردهی سرد نشست. نمیخواست هیچکدام از حرفهایشان را بشنود. پردهی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.
تمام مدتی که آنها حرف میزدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خونریزی به راه بود. داشت سعی میکرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ن*ا*موس دیگری فکر میکرد. اینطور خودش از چشم خودش میافتاد.
یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود میکشید و زندگی خود را راست و ریست میکرد. دیگر چه باید میکرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه میزد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کلهشان پیدا میشد، این قوم نیرومند میتوانست شکستش دهد. به طورِ حتم اینطور بود!
بر فرض که مهراب همسر روشنک میشد؛ چه کاری میتوانست برای حفظِ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمیکرد و نکرده بود؟
آهی کشید.
سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که میخواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندانهای سفید زیر سیبیلش نمایان شدند. دست مشت شدهاش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:
- خب...آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیشپاره رو شناختی؟
سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:
- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف میزدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون به سمت تعمیرگاه میان و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.
- نه داداش مزاحم نمیشم.
حرکات و رفتار و طرز حرفزدن و حتی چهرهی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بودند که مهراب نوعی پدر برای همسر آیندهاش به حساب میآید.
سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خوردهاش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. مینشست و به حرفهایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام میدهد، گوش میداد؟
به اینکه قرار است به خانهای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچههایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش میگیرد و هر لباسی که میخواست را به او میپوشاند؟
اگر خود در این موقعیت قرار میگرفت چه میگفت؟ بنده خانهی مادری دارم که چند سال پیش با پساندازم خریدهام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشم میآید. بچههایشان روی پای خودشان میایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه میدارند...جایِ پدر او هست؟
آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نردهی سرد نشست. نمیخواست هیچکدام از حرفهایشان را بشنود. پردهی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.
تمام مدتی که آنها حرف میزدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خونریزی به راه بود. داشت سعی میکرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ن*ا*موس دیگری فکر میکرد. اینطور خودش از چشم خودش میافتاد.
یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود میکشید و زندگی خود را راست و ریست میکرد. دیگر چه باید میکرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه میزد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کلهشان پیدا میشد، این قوم نیرومند میتوانست شکستش دهد. به طورِ حتم اینطور بود!
بر فرض که مهراب همسر روشنک میشد؛ چه کاری میتوانست برای حفظِ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمیکرد و نکرده بود؟
آهی کشید.
سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که میخواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندانهای سفید زیر سیبیلش نمایان شدند. دست مشت شدهاش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:
- خب...آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیشپاره رو شناختی؟
سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:
- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف میزدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون به سمت تعمیرگاه میان و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.
کد:
مهراب در را نیمهباز گذاشت و گفت:
- نه داداش مزاحم نمیشم.
حرکات و رفتار و طرز حرفزدن و حتی چهرهی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بودند که مهراب نوعی پدر برای همسر آیندهاش به حساب میآید.
سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خوردهاش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. مینشست و به حرفهایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام میدهد، گوش میداد؟
به اینکه قرار است به خانهای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچههایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش میگیرد و هر لباسی که میخواست را به او میپوشاند؟
اگر خود در این موقعیت قرار میگرفت چه میگفت؟ بنده خانهی مادری دارم که چند سال پیش با پساندازم خریدهام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشم میآید. بچههایشان روی پای خودشان میایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه میدارند...جایِ پدر او هست؟
آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نردهی سرد نشست. نمیخواست هیچکدام از حرفهایشان را بشنود. پردهی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.
تمام مدتی که آنها حرف میزدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خونریزی به راه بود. داشت سعی میکرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ن*ا*موس دیگری فکر میکرد. اینطور خودش از چشم خودش میافتاد.
یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود میکشید و زندگی خود را راست و ریست میکرد. دیگر چه باید میکرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه میزد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کلهشان پیدا میشد، این قوم نیرومند میتوانست شکستش دهد. به طورِ حتم اینطور بود!
بر فرض که مهراب همسر روشنک میشد؛ چه کاری میتوانست برای حفظِ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمیکرد و نکرده بود؟
آهی کشید.
سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که میخواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندانهای سفید زیر سیبیلش نمایان شدند. دست مشت شدهاش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:
- خب...آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیشپاره رو شناختی؟
سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:
- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف میزدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون به سمت تعمیرگاه میان و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: