کامل شده داستان کوتاه توبه فریب | پور رضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
مهراب در را نیمه‌باز گذاشت و گفت:
- نه داداش مزاحم نمیشم.
حرکات و رفتار و طرز حرف‌زدن و حتی چهره‌ی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بودند که مهراب نوعی پدر برای همسر آینده‌اش به حساب می‌آید.
سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خورده‌اش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. می‌نشست و به حرف‌هایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام میدهد، گوش می‌داد؟
به اینکه قرار است به خانه‌ای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچه‌هایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش می‌گیرد و هر لباسی که می‌خواست را به او می‌پوشاند؟
اگر خود در این موقعیت قرار می‌گرفت چه می‌گفت؟ بنده خانه‌ی مادری دارم که چند سال پیش با پس‌اندازم خریده‌ام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشم می‌آید. بچه‌هایشان روی پای خودشان می‌ایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه می‌دارند...جایِ پدر او هست؟
آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نرده‌ی سرد نشست. نمی‌خواست هیچکدام از حرف‌هایشان را بشنود. پرده‌ی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.
تمام مدتی که آنها حرف می‌زدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خون‌ریزی به راه بود. داشت سعی می‌کرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ن*ا*موس دیگری فکر می‌کرد. اینطور خودش از چشم خودش می‌افتاد.
یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود می‌کشید و زندگی خود را راست و ریست می‌کرد. دیگر چه باید می‌کرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه می‌زد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کله‌شان پیدا میشد، این قوم نیرومند می‌توانست شکستش دهد. به طورِ حتم این‌طور بود!
بر فرض که مهراب همسر روشنک میشد؛ چه کاری می‌توانست برای حفظِ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمی‌کرد و نکرده بود؟
آهی کشید.
سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که می‌خواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندان‌های سفید زیر سیبیلش نمایان شدند. دست مشت شده‌اش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:
- خب...آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیش‌پاره رو شناختی؟
سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:
- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف می‌زدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون به سمت تعمیرگاه میان و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.

کد:
مهراب در را نیمه‌باز گذاشت و گفت:

- نه داداش مزاحم نمیشم.

حرکات و رفتار و طرز حرف‌زدن و حتی چهره‌ی پر ابهت مهراب، به دل سروش نشسته بود. آنقدر عماد پدر پدر کرده بود که به سروش هم فهمانده بودند که مهراب نوعی پدر برای همسر آینده‌اش به حساب می‌آید.

سروش پافشاری کرد که رقیب شکست خورده‌اش هم در اتاق باشد. برای مهراب سخت بود. می‌نشست و به حرف‌هایی که قرار بود در آینده نه چندان دور با روشنکش انجام میدهد، گوش می‌داد؟

به اینکه قرار است به خانه‌ای که از قصر کم نداشت عروس ببرد و بچه‌هایش را ناز پرورده کند؟ به اینکه تمام جواهرات دنیا را برای روشنکش می‌گیرد و هر لباسی که می‌خواست را به او می‌پوشاند؟

اگر خود در این موقعیت قرار می‌گرفت چه می‌گفت؟ بنده خانه‌ی مادری دارم که چند سال پیش با پس‌اندازم خریده‌ام. شغلم جوشکاری است. از دختران مودب و با حجاب خوشم می‌آید. بچه‌هایشان روی پای خودشان می‌ایستند. انگشتر نامزدی را به یادگار برای خود نگه می‌دارند...جایِ پدر او هست؟

آهسته سری تکان داد و با گفتن یک با اجازه، رفت و در بالکن را باز کرد و روی نرده‌ی سرد نشست. نمی‌خواست هیچکدام از حرف‌هایشان را بشنود. پرده‌ی توری مانند بالکن را کشید و سیگاری روشن کرد.

تمام مدتی که آنها حرف می‌زدند، مهراب جنگی در دلش راه انداخته بود. خون و خون‌ریزی به راه بود. داشت سعی می‌کرد که پیشوند «م» مالکیت را از دُمِ نام روشنک ببرد. روشنک دیگر برای او نبود. حرام بود اگر به ن*ا*موس دیگری فکر می‌کرد. اینطور خودش از چشم خودش می‌افتاد.

یاد حرف مادرش افتاد. او تمام تلاشش را برای محافظت از این خانواده کرده بود، تمام تلاش یعنی تمام زور و بازو و عقل و فکرش را. زین پس باید پای خود را به گلیم خود می‌کشید و زندگی خود را راست و ریست می‌کرد. دیگر چه باید می‌کرد برای این خانواده؟ حال خودشانند و خدای خودشان. روشنک خانواده قدرتمند و ثروتمندی پیدا کرده بود. به طور حتم این فکر در ذهن عماد پرسه می‌زد که اگر ناگهان داریوش زاهد و پسرش سر و کله‌شان پیدا میشد، این قوم نیرومند می‌توانست شکستش دهد. به طورِ حتم این‌طور بود!

بر فرض که مهراب همسر روشنک میشد؛ چه کاری می‌توانست برای حفظِ جان خود و خانواده شیخی در مقابل برادر و پدرش انجام دهد؟ پدری که به پسر خود رحم نمی‌کرد و نکرده بود؟

آهی کشید.

سرش را چرخاند و به دو شخص داخل اتاق خیره شد. این سومین سیگاری بود که می‌خواست روشن کند. تصمیم گرفت از فکر و خیال بیرون بیاید. یالله گویان وارد اتاق شد و روی تخت کنار روشنک نشست. لبخندی زد که دندان‌های سفید زیر سیبیلش نمایان شدند. دست مشت شده‌اش را روی ران پایش به طور قائم گذاشت و گفت:

- خب...آقا سروش. بگو ببینم چطور این آتیش‌پاره رو شناختی؟

سروش لبخندی زد و ماجرا را تعریف کرد:

- والا آقا مهراب... من ماشینم رو به تعریف دوستم آورده بودم به تعمیرگاه آقا عماد تا موتورش رو عوض بکنه. داشتم با تلفن حرف می‌زدم که روشنک خانم رو دیدم با یکی از دوستاشون به سمت تعمیرگاه میان و اینطور شد که تصمیم برای ازدواج با ایشون گرفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
- دوسش داری یا نچ؟
- من مردی نیستم که به هرکس و هر چیزی علاقه نشون بدم؛ اما قلبم برای روشنک خانمه.
- چطوری می‌خوای خوشبختش کنی؟
- زندگیم رو به پاشون می‌ریزم. سعی می‌کنم رویاهایی که داشتن رو محقق کنم، اگه که شایسته‌شون باشه.
روشنک با چشمان اشک‌بار به چهره‌ی شکسته و پیر شده‌ی مهراب خیره شده بود. او می‌دانست. علاقه مهراب به خود را چندین بار دیده و شنیده بود. تنها نمی‌دانست که چطور در میان آنها نشسته و دارد با کسی که به خواستگاری‌اش آمده خوش و بش می‌کند. با چه دلی؟
مهراب سوال می‌پرسید و سروش با تمام دقت و حوصله و ادب پاسخش را می‌داد. سروش می‌خواست جایی در دل مهراب باز کند. فکر می‌کرد حیفِ این مرد است که از دستش بدهد. رفاقتِ او برایش ارزش داشت؛ پس منطقی و به دور از هر نیت شرّی، به سوالاتی که مهراب پرسید، دوستانه جواب داد.
اما مهراب خود را به هر دری می‌زد؛ تلاش‌های آخرش را می‌کرد که این خواستگار محترم سوتی بدهد و اینطور به عماد و زینب نشان دهد که سروش لایقِ روشنک نیست. اما این فرصت جور نشد. سروش بسیار عاقل و باهوش بود. از راه منطق حرف می‌زد و برای خواسته‌های خود ارزش قائل بود. همه چیز را رُک و بدون هیچ‌گونه اغراقی به زبان می‌آورد.
مهراب سری تکان داد. به سمت روشنک که سرش را پایین آورده بود و با انگشتانش بازی می‌کرد، چرخید.
خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- روشنک بابا جان شرمنده دخترم. الان فکر می‌کنی این مهراب نچسب چی میگه این وسط، انگار خواستگاری اینه. ولی به هر حال باید مطمئن بشم دیگه، این فضولیا و خرمگس بازیا لزوم داره. با گفت‌وگویی که با سروش خان داشتم آندرستن کردم که مرد فهیمیه! انگاری خیلی خاطرت رو می‌خواد.
و لبخندی می‌زند. به سروش که با نگاهی محبت‌آمیز به روشنک خیره شده بود، نگاه کرد.
اگر کس دیگری جای سروش بود، چشم‌هایش را درمی‌آورد، ولی حالا...
سرفه مصلحتی کرد و گفت:
- شاید خودتون به نتیجه رسیده باشین ولی منم می‌خوام نتیجه‌گیری کنم ببینم چند به چنده.
و روشنک را مخاطب حرفش، بدون آنکه نگاهش کند، قرار داد.
- روشنک، دخترم...
چقدر برایش سخت بود عشقش را دخترم صدا کند...
- بگو ببینم. فکر می‌کنی سروش خان می‌تونه آدمت بکنه؟
و خنده‌ی کوتاهی کرد. منتظر پاسخ نماند و گفت:
- خب معلومه. تو مگه همیشه همچین مردی رو نمی‌خواستی؟ می‌خوام بدونم برای ارزش‌های سروش خان قراره احترام قائل بشی؟
روشنک سرش را بالا آورد. چشمان درخشان درشتش بخاطر اشک حلقه‌زده درونشان درخشان‌تر شده بودند.
مهراب هم سرش را به سویش چرخاند. وقتی بارشِ آن دو گوی بزرگ را دید، یادش آمد که روشنا گفته بود روشنک به او حس‌هایی دارد. به نظرش همین الان باید آن حس‌ها را می‌کشت.

کد:
- دوسش داری یا نچ؟

- من مردی نیستم که به هرکس و هر چیزی علاقه نشون بدم؛ اما قلبم برای روشنک خانمه.

- چطوری می‌خوای خوشبختش کنی؟

- زندگیم رو به پاشون می‌ریزم. سعی می‌کنم رویاهایی که داشتن رو محقق کنم، اگه که شایسته‌شون باشه.

روشنک با چشمان اشک‌بار به چهره‌ی شکسته و پیر شده‌ی مهراب خیره شده بود. او می‌دانست. علاقه مهراب به خود را چندین بار دیده و شنیده بود. تنها نمی‌دانست که چطور در میان آنها نشسته و دارد با کسی که به خواستگاری‌اش آمده خوش و بش می‌کند. با چه دلی؟

مهراب سوال می‌پرسید و سروش با تمام دقت و حوصله و ادب پاسخش را می‌داد. سروش می‌خواست جایی در دل مهراب باز کند. فکر می‌کرد حیفِ این مرد است که از دستش بدهد. رفاقتِ او برایش ارزش داشت؛ پس منطقی و به دور از هر نیت شرّی، به سوالاتی که مهراب پرسید، دوستانه جواب داد.

اما مهراب خود را به هر دری می‌زد؛ تلاش‌های آخرش را می‌کرد که این خواستگار محترم سوتی بدهد و اینطور به عماد و زینب نشان دهد که سروش لایقِ روشنک نیست. اما این فرصت جور نشد. سروش بسیار عاقل و باهوش بود. از راه منطق حرف می‌زد و برای خواسته‌های خود ارزش قائل بود. همه چیز را رُک و بدون هیچ‌گونه اغراقی به زبان می‌آورد.

مهراب سری تکان داد. به سمت روشنک که سرش را پایین آورده بود و با انگشتانش بازی می‌کرد، چرخید.

خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:

- روشنک بابا جان شرمنده دخترم. الان فکر می‌کنی این مهراب نچسب چی میگه این وسط، انگار خواستگاری اینه. ولی به هر حال باید مطمئن بشم دیگه، این فضولیا و خرمگس بازیا لزوم داره. با گفت‌وگویی که با سروش خان داشتم آندرستن کردم که مرد فهیمیه! انگاری خیلی خاطرت رو می‌خواد.

و لبخندی می‌زند. به سروش که با نگاهی محبت‌آمیز به روشنک خیره شده بود، نگاه کرد.

اگر کس دیگری جای سروش بود، چشم‌هایش را درمی‌آورد، ولی حالا...

سرفه مصلحتی کرد و گفت:

- شاید خودتون به نتیجه رسیده باشین ولی منم می‌خوام نتیجه‌گیری کنم ببینم چند به چنده.

و روشنک را مخاطب حرفش، بدون آنکه نگاهش کند، قرار داد.

- روشنک، دخترم...

چقدر برایش سخت بود عشقش را دخترم صدا کند...

- بگو ببینم. فکر می‌کنی سروش خان می‌تونه آدمت بکنه؟

و خنده‌ی کوتاهی کرد. منتظر پاسخ نماند و گفت:

- خب معلومه. تو مگه همیشه همچین مردی رو نمی‌خواستی؟ می‌خوام بدونم برای ارزش‌های سروش خان قراره احترام قائل بشی؟

روشنک سرش را بالا آورد. چشمان درخشان درشتش بخاطر اشک حلقه‌زده درونشان درخشان‌تر شده بودند.

مهراب هم سرش را به سویش چرخاند. وقتی بارشِ آن دو گوی بزرگ را دید، یادش آمد که روشنا گفته بود روشنک به او حس‌هایی دارد. به نظرش همین الان باید آن حس‌ها را می‌کشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
- دخترم جوابِ آخرت چیه؟ هیچ‌کدوم از سوالا رو که جواب ندادی. زبونت رو لولو خورده؟
سروش خندید. روشنک لبخند زد؛ مهراب منتظر بود.
یعنی نه می‌گفت؟ اگر بله می‌گفت چه؟ چشم‌انتظار بود. روشنک تا ل**ب تر کند جان مهراب بالا آمد.
- نظرِ من...مثبته.
همین! همین نظر برای کشتنِ روح آتشین مهراب کفایت می‌کرد. سروش سرش را پایین انداخت. مهراب به چهره‌ی سرخ روشنک خیره شد.
به سوی سروش چرخید و گفت:
- اجازه هست برای اولین و آخرین بار این دخترمون چند لحظه در آ*غ*و*ش پدر دوم چپونده بشه؟
سروش از روی صندلی بلند شد و گفت:
- بله...به هر حال جای پدرشونین.
مهراب چرخید. طوری محکم روشنک را ب*غ*ل گرفت که سروش یکه خورد.
روشنک چشمانش را بست و دستانش را دور کمر مهراب انداخت. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و آهسته اشک ریخت. مهراب زیر چشمانش تر شده بود. روشنک را محکم به خود می‌فشرد. گویی که این آخرین دیدارشان بود. کلاهش را با دستش برداشت و روی میز تحریر چوبی روشنک گذاشت. فشاری خفیف داد و روشنک را از خود جدا کرد.
لبخندی به رویش زد و پیشانی‌اش را ب*و*سید. چند بار روی شانه‌اش کوبید و بلند شد. روشنک را هم بلند کرد و رو به سروش که متاثر به این صح*نه خیره شده بود، نیشش را باز کرد و گفت:
- تو که نمی‌دونی این پدرصلواتی چقدر بلا سرم آورد. من دارم میرم. دیگه نمی‌تونم ببینمش، دلم براش تنگ میشه. ببخشید که تو عروسیتون نیستم.
و رفت و سروش را در آ*غ*و*ش گرفت. خوشحال بود که سروش و روشنک از او سوالی درباره رفتنش نپرسیدند. سروش را هم از خود جدا کرد. کتش را روی شانه‌ی خمیده اما استوارش محکم کرد. بدون خداحافظی به سوی بالکن رفت. بالکن به حیاط راه داشت؛ از آنجا گذر کرد و کفشش را پوشید. برگشت و نگاهی کوتاه به آن دو کرد و در آخر دستش را بلند کرد و تکان داد. به سوی در رفت و از حیاط خارج شد.
یک سال پیش، همین ماه از زمستان بود که دختری گربه مانند را از دست اوباش محل نجات داد. آن زمان هیچ حسی به او نداشت، فکر کرد که کار ثوابی کرده است. اما کو اجرِ آن کارِ ثواب؟
قلبش داشت تکه‌تکه میشد. نفس‌نفس میزد، نمی‌توانست روی پایش بایستد. باد سرد به سرِ بی‌کلاهش می‌خورد و حالش را دگرگون می‌کرد.

کد:
- دخترم جوابِ آخرت چیه؟ هیچ‌کدوم از سوالا رو که جواب ندادی. زبونت رو لولو خورده؟

سروش خندید. روشنک لبخند زد؛ مهراب منتظر بود.

یعنی نه می‌گفت؟ اگر بله می‌گفت چه؟ چشم‌انتظار بود. روشنک تا ل**ب تر کند جان مهراب بالا آمد.

- نظرِ من...مثبته.

همین! همین نظر برای کشتنِ روح آتشین مهراب کفایت می‌کرد. سروش سرش را پایین انداخت. مهراب به چهره‌ی سرخ روشنک خیره شد.

به سوی سروش چرخید و گفت:

- اجازه هست برای اولین و آخرین بار این دخترمون چند لحظه در آ*غ*و*ش پدر دوم چپونده بشه؟

سروش از روی صندلی بلند شد و گفت:

- بله...به هر حال جای پدرشونین.

مهراب چرخید. طوری محکم روشنک را ب*غ*ل گرفت که سروش یکه خورد.

روشنک چشمانش را بست و دستانش را دور کمر مهراب انداخت. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و آهسته اشک ریخت. مهراب زیر چشمانش تر شده بود. روشنک را محکم به خود می‌فشرد. گویی که این آخرین دیدارشان بود. کلاهش را با دستش برداشت و روی میز تحریر چوبی روشنک گذاشت. فشاری خفیف داد و روشنک را از خود جدا کرد.

لبخندی به رویش زد و پیشانی‌اش را ب*و*سید. چند بار روی شانه‌اش کوبید و بلند شد. روشنک را هم بلند کرد و رو به سروش که متاثر به این صح*نه خیره شده بود، نیشش را باز کرد و گفت:

- تو که نمی‌دونی این پدرصلواتی چقدر بلا سرم آورد. من دارم میرم. دیگه نمی‌تونم ببینمش، دلم براش تنگ میشه. ببخشید که تو عروسیتون نیستم.

و رفت و سروش را در آ*غ*و*ش گرفت. خوشحال بود که سروش و روشنک از او سوالی درباره رفتنش نپرسیدند. سروش را هم از خود جدا کرد. کتش را روی شانه‌ی خمیده اما استوارش محکم کرد. بدون خداحافظی به سوی بالکن رفت. بالکن به حیاط راه داشت؛ از آنجا گذر کرد و کفشش را پوشید. برگشت و نگاهی کوتاه به آن دو کرد و در آخر دستش را بلند کرد و تکان داد. به سوی در رفت و از حیاط خارج شد.

یک سال پیش، همین ماه از زمستان بود که دختری گربه مانند را از دست اوباش محل نجات داد. آن زمان هیچ حسی به او نداشت، فکر کرد که کار ثوابی کرده است. اما کو اجرِ آن کارِ ثواب؟

قلبش داشت تکه‌تکه میشد. نفس‌نفس میزد، نمی‌توانست روی پایش بایستد. باد سرد به سرِ بی‌کلاهش می‌خورد و حالش را دگرگون می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
چند کوچه از آن خانه دور شده بود. به طور حتم اکنون دهانشان را با شیرینی شیرین کرده بودند.
کوبش قلبش به سی*ن*ه‌اش کمتر شده بود. سی*ن*ه‌ی ستبرش به خس‌خس افتاده بود. نای باز کردن چشم‌هایش را نداشت. تمام توان خود را جمع کرد، از کوچه‌های خلوت گذشت و مقابل خانه‌اش ایستاد.
دیگر پایش توان نداشت، سر خورد.
روی زانویش ایستاد اما دیگر نتوانست... نتوانست. کوبش قلبش کمتر شد. جلوی دیدش تار شد، نفسش در نیامد...
ایستاد...قلبش ایستاد. بی‌جان روی برف‌های سرد و نرم که با آ*غ*و*شِ باز، هیکل نیرومند مهراب را در بر گرفته بودند، به خوابی رفت که خواب ابدیت نام داشت.
مجلس عزایش باشکوه بود. همه اشک می‌ریختند، نَقل می‌کردند که مهراب از عشقِ روشنک، دختر عماد شیخی جان داده است.
زمانی که این داستان به گوش روشنا رسید، آن را تکذیب کرد. با گریه فریاد می‌زد:
- مهراب مرد بود، به کسی نظر نداشت. هردویمان را جای دخترانش دوست داشت. روحش را با این حرف‌ها عذاب ندهید؛ عذابش ندهید.
مهراب در آخرین لحظات زندگی‌اش، با خود تکرار کرد که روشنک را همچون دخترش دوست می‌دارد.
روشنک کلاه به یادگار مانده‌ی مهراب را هر شب قبل از خواب در سی*ن*ه‌ی پر غمش می‌فشارد و برای سروش، از مردانگی‌های آن جوان‌مرد سخن می‌گوید.

کد:
چند کوچه از آن خانه دور شده بود. به طور حتم اکنون دهانشان را با شیرینی شیرین کرده بودند.

کوبش قلبش به سی*ن*ه‌اش کمتر شده بود. سی*ن*ه‌ی ستبرش به خس‌خس افتاده بود. نای باز کردن چشم‌هایش را نداشت. تمام توان خود را جمع کرد، از کوچه‌های خلوت گذشت و مقابل خانه‌اش ایستاد.

دیگر پایش توان نداشت، سر خورد.

روی زانویش ایستاد اما دیگر نتوانست... نتوانست. کوبش قلبش کمتر شد. جلوی دیدش تار شد، نفسش در نیامد...

ایستاد...قلبش ایستاد. بی‌جان روی برف‌های سرد و نرم که با آ*غ*و*شِ باز، هیکل نیرومند مهراب را در بر گرفته بودند، به خوابی رفت که خواب ابدیت نام داشت.

مجلس عزایش باشکوه بود. همه اشک می‌ریختند، نَقل می‌کردند که مهراب از عشقِ روشنک، دختر عماد شیخی جان داده است.

زمانی که این داستان به گوش روشنا رسید، آن را تکذیب کرد. با گریه فریاد می‌زد:

- مهراب مرد بود، به کسی نظر نداشت. هردویمان را جای دخترانش دوست داشت. روحش را با این حرف‌ها عذاب ندهید؛ عذابش ندهید.

مهراب در آخرین لحظات زندگی‌اش، با خود تکرار کرد که روشنک را همچون دخترش دوست می‌دارد.

روشنک کلاه به یادگار مانده‌ی مهراب را هر شب قبل از خواب در سی*ن*ه‌ی پر غمش می‌فشارد و برای سروش، از مردانگی‌های آن جوان‌مرد سخن می‌گوید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : ~S A R A~

~S A R A~

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-21
نوشته‌ها
1,067
لایک‌ها
2,738
امتیازها
83
کیف پول من
21,822
Points
1,431
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : ~S A R A~

S.M.Z

مدیر بازنشسته
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-09
نوشته‌ها
101
لایک‌ها
1,576
امتیازها
73
کیف پول من
6,304
Points
85
Untitled_1.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا