کامل شده داستان کوتاه توبه فریب | پور رضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
از این حرف روشنک یکه خورد، اما به روی خودش نیاورد. پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:
- خب! چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!
نیش مهراب از شنیدنِ این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایمون روشنا، نکنه آبجی باشین؟
روشنک کلافه آهی کشید و گفت:
- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.
و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که می‌داند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:
- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.
ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یک‌وری زد. او تابه‌حال ندیده بود دختری ازش خواستگاری کند.
- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریف‌فرما بشین؟
و چند لحظه بعد با خشمی کنترل‌ شده و صدایی لرزان گفت:
- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونتون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِِ یالله!
روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهره‌ی بی‌فروغ مهراب خیره شد.
- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ می‌خوای همین‌جوری وسط خیابون این ریختی نگاهم کنی؟ مردم چی فکر می‌کنن؟
و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیش‌قدم شد.
- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!
و با سرعتی که به گربه می‌مانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که این‌طور فکر می‌کند؟ وقتی جواب رد به س*ی*نه‌اش زد به چنین چیزی اندیشید یا...؟ با صدای بلند فریاد زد:
- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته می‌شناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟
از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربه‌ی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه‌ شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیده‌اند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوال‌پرسی کوتاهی، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و این‌بار مهراب بسیار حرفه‌ای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.
تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرف‌هایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟ واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبسته‌ی او شده بود یا این‌که از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.

کد:
از این حرف روشنک یکه خورد، اما به روی خودش نیاورد. پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:

- خب! چه دخلی به من داره؟

- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!

نیش مهراب از شنیدنِ این حرف باز شد.

- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایمون روشنا، نکنه آبجی باشین؟

روشنک کلافه آهی کشید و گفت:

- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.

و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که می‌داند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:

- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.

ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یک‌وری زد. او تابه‌حال ندیده بود دختری ازش خواستگاری کند.

- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریف‌فرما بشین؟

و چند لحظه بعد با خشمی کنترل‌ شده و صدایی لرزان گفت:

- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونتون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِِ یالله!

روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهره‌ی بی‌فروغ مهراب خیره شد.

- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ می‌خوای همین‌جوری وسط خیابون این ریختی نگاهم کنی؟ مردم چی فکر می‌کنن؟

و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیش‌قدم شد.

- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!

و با سرعتی که به گربه می‌مانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که این‌طور فکر می‌کند؟ وقتی جواب رد به س*ی*نه‌اش زد به چنین چیزی اندیشید یا...؟ با صدای بلند فریاد زد:

- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته می‌شناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟

از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربه‌ی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه‌ شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیده‌اند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوال‌پرسی کوتاهی، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و این‌بار مهراب بسیار حرفه‌ای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.

تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرف‌هایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟ واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبسته‌ی او شده بود یا این‌که از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
کارش تمام شد و چشمانش رویِ زیبایِ روشنک را ندیدند. ناامید کلاه روسی‌اش را سر جایش سفت کرد و برخاست. زانوی خیسش را که در اثر تکیه‌اش به زمین گلی شده بود، با دست‌های کبود سردش تکاند و ناسزا گویان، ترانس را برداشت و وارد حیاط شد.
از همان‌جا داد زد:
- آقا عماد! جوش زدم تموم شد. اگه اجازه بدین من دیگه برم.
و منتظر ایستاد. صدایی نیامد. دوباره صدایش را در گلو انداخت و فریاد کشید:
- آقا عماد؟
و وقتی صدایی نیامد شانه‌ای انداخت و زمزمه کرد:
- خیله خب. شاید حالش بد شده. داشت می‌مرد بیچاره!
همان لحظه صدای در زیرزمین زیرِ پله را شنید که باز و بسته شد. سرش را به آن سو چرخاند و با امید این‌که آقا عماد را ببیند لبخندی زد؛ اما لبخندش به حیرت تبدیل شد! دختری بسیار زیبا با چشمان بسیار درشت و درخشان، موهای بلند و موج‌دار سیاه، شالی بر سر و لباسی پوشیده مقابلش سبز شد. لحظه‌ای فکر کرد که از همان حوری‌هایی دیده است که خدایش در بهشت بشارتش را داده. لبخندی ملیح زد. چشمانش را باز و بسته کرد و دماغش را بالا کشید اما ناگهان نمی‌داند چطور شد که از فکر بیرون پرید و با ورود روشنک از همان در که پشت سر آن حوری ملک واقع بود، حالت عادی‌اش را باز یافت. مهراب که از فضولی می‌مرد، رو کرد به روشنک هجده ساله و با لبخند گفت:
- روشنک خانم معرفی نمی‌کنی ایشون رو؟
و با دست به دختر اشاره کرد. قبل از آن‌که روشنک با اخم و حرص شروع به صحبت کند خود دختر زبان گشود. نوایی داشت بسیار دلپذیر و نازدار.
- سلام آقا مهراب! من روشنا خواهر روشنک جانم.
- سلام سلام! منم مهرابم.
روشنا لبخندی زد و گفت که از دیدار با او بسیار خوشحال است. اما مهراب خوشحال نبود. از این‌که اول کاری سوتی وخیمی داده بود ته دلش خود را ملامت می‌کرد. با نگاهی که مهراب در ابتدا به روشنا انداخته بود، خودش خجالت کشید. با خود فکر کرد:
- الان فکر می‌کنه دختر ندیده‌ام. برو خودت رو دار بزن مهراب، چشم‌چرونِ بدبخت. چشات رو درارن به حقِ پنج تن!
و لحظه‌ای بعد به جای گلایه کردن از چشمان خود، به این موضوع در دل خندید که زمانی به روشنک گفته بود همسایه روشنا نامی دارند که یحتمل خواهرِ تو است.
چند لحظه بعد به خودش آمد. لبخندش را جمع و جور کرد و چهره‌اش روشن شد. با خوش‌رویی گفت:
- آبجی یه وقت فکر نکنی آدم کثافتیم! یه لحظه فکر کردم مُردم رفتم بهشت شما فرشته‌‌ای اون‌جا تشریف داری؛ وگرنه ما سی و چندساله از این کارا نکردیم. یعنی راستیتش بلدش نبودیم.
و سرش را پایین انداخت. با لبخند و تعارف روشنا سری از سر آسودگی تکان داد و کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره به سوی ترانس روی زمین رفت و با یک دست برش داشت. همانطور هم گفت:
- به بابا هم سلام برسونین، حیف که آخر سری ندیدمش خیلی آدم خوش‌مشربی بودن. حالا اگه اجازه بدین ما دیگه زحمت رفع کنیم.

کد:
کارش تمام شد و چشمانش رویِ زیبایِ روشنک را ندیدند. ناامید کلاه روسی‌اش را سر جایش سفت کرد و برخاست. زانوی خیسش را که در اثر تکیه‌اش به زمین گلی شده بود، با دست‌های کبود سردش تکاند و ناسزا گویان، ترانس را برداشت و وارد حیاط شد.

از همان‌جا داد زد:

- آقا عماد! جوش زدم تموم شد. اگه اجازه بدین من دیگه برم.

و منتظر ایستاد. صدایی نیامد. دوباره صدایش را در گلو انداخت و فریاد کشید:

- آقا عماد؟

و وقتی صدایی نیامد شانه‌ای انداخت و زمزمه کرد:

- خیله خب. شاید حالش بد شده. داشت می‌مرد بیچاره!

همان لحظه صدای در زیرزمین زیرِ پله را شنید که باز و بسته شد. سرش را به آن سو چرخاند و با امید این‌که آقا عماد را ببیند لبخندی زد؛ اما لبخندش به حیرت تبدیل شد! دختری بسیار زیبا با چشمان بسیار درشت و درخشان، موهای بلند و موج‌دار سیاه، شالی بر سر و لباسی پوشیده مقابلش سبز شد. لحظه‌ای فکر کرد که از همان حوری‌هایی دیده است که خدایش در بهشت بشارتش را داده. لبخندی ملیح زد. چشمانش را باز و بسته کرد و دماغش را بالا کشید اما ناگهان نمی‌داند چطور شد که از فکر بیرون پرید و با ورود روشنک از همان در که پشت سر آن حوری ملک واقع بود، حالت عادی‌اش را باز یافت. مهراب که از فضولی می‌مرد، رو کرد به روشنک هجده ساله و با لبخند گفت:

- روشنک خانم معرفی نمی‌کنی ایشون رو؟

و با دست به دختر اشاره کرد. قبل از آن‌که روشنک با اخم و حرص شروع به صحبت کند خود دختر زبان گشود. نوایی داشت بسیار دلپذیر و نازدار.

- سلام آقا مهراب! من روشنا خواهر روشنک جانم.

- سلام سلام! منم مهرابم.

روشنا لبخندی زد و گفت که از دیدار با او بسیار خوشحال است. اما مهراب خوشحال نبود. از این‌که اول کاری سوتی وخیمی داده بود ته دلش خود را ملامت می‌کرد. با نگاهی که مهراب در ابتدا به روشنا انداخته بود، خودش خجالت کشید. با خود فکر کرد:

- الان فکر می‌کنه دختر ندیده‌ام. برو خودت رو دار بزن مهراب، چشم‌چرونِ بدبخت. چشات رو درارن به حقِ پنج تن!

و لحظه‌ای بعد به جای گلایه کردن از چشمان خود، به این موضوع در دل خندید که زمانی به روشنک گفته بود همسایه روشنا نامی دارند که یحتمل خواهرِ تو است.

چند لحظه بعد به خودش آمد. لبخندش را جمع و جور کرد و چهره‌اش روشن شد. با خوش‌رویی گفت:

- آبجی یه وقت فکر نکنی آدم کثافتیم! یه لحظه فکر کردم مُردم رفتم بهشت شما فرشته‌‌ای اون‌جا تشریف داری؛ وگرنه ما سی و چندساله از این کارا نکردیم. یعنی راستیتش بلدش نبودیم.

و سرش را پایین انداخت. با لبخند و تعارف روشنا سری از سر آسودگی تکان داد و کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره به سوی ترانس روی زمین رفت و با یک دست برش داشت. همانطور هم گفت:

- به بابا هم سلام برسونین، حیف که آخر سری ندیدمش خیلی آدم خوش‌مشربی بودن. حالا اگه اجازه بدین ما دیگه زحمت رفع کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
روشنا پاسخ داد:
- نه آقا مهراب چه زحمتی؟ واقعاً خیلی ممنونم، در از اولش هم بهتر شده. بابا یکم حالشون خوب نبود واسه‌ی همین معذرت خواستن و گفتن که ازتون تشکر کنم. زحمت کشیدین خدا پشت و پناهتون باشه.
مهراب سری تکان داد و خداحافظی کرد. وقتی که می‌خواست در را ببندد، چشمش به چشمان خشمگین روشنک افتاد. از ژست عصبی‌اش خنده‌اش گرفت. چشمکی زد و خواست در را ببندد اما با صدای روشنا باز ایستاد.
- اِم...آقا مهراب. می‌خواستم یه موضوعی رو بهتون بگم.
ابروهای مهراب بالا پریدند! در عرضِ نیم ساعت چه مشکلی پیش آمده بود که می‌خواست درباره آن با مهراب گفت‌وگو کند؟ نکند او هم رویای خواهر کوچک‌تر را در سر داشت؟ یا از او خواستگاری می‌کرد یا از سمت خواهرش از او تقاضای ازدواج می‌کرد. این دو خواهر چه موجوداتی بودند!
اخمی کرد و در را باز کرد. همان بیرون منتظر ماند تا روشنا آمد و مقابلش ایستاد. لبخندی زد و با سر پایین افتاده گفت:
- والا...نمی‌دونم چطور بگم آقا مهراب. یعنی خجالت می‌کشم که اصلاً راجع بهش حرف بزنم.
- راحت باش آبجی.
آبجی را با غیض گفت. می‌خواست به او بفهماند که دیدش به او از نظر همسری نیست و جای خواهرش است و گویی خودِ روشنا هم متوجه این شد به همین دلیل با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفت:
- نه توروخدا آقا مهراب! این‌طور درباره ما فکر نکنین. ما خانواده آبرودار و محترمی هستیم.
و در ادامه با لحنی غمگین گفت:
- روشنک از سر بچگی اون حرف رو زد. وقتی اومد و به من گفت که چه درخواستی از شما داشته واقعاً خجالت‌زده شدم. مونده بودم چه‌طور و کجا پیداتون کنم و ازتون معذرت بخوام. به خدا اگه من جای شما بودم می‌زدم روشنک رو له می‌کردم. اما این‌طور که پیداست خیلی مرد تشریف دارین.
- نه بابا این چه حرفیه. متوجه بودم. حتماً زیر فشار بوده که همچین خبطی کرده. روشنک هم جای دخترم. به هر حال اگه پیشنهادش هم برام خوش می‌اومد نمی‌تونستم آقاش بشم. حالا دیگه موضوعی نمونده؟
روشنا سرش را بالا آورد. چیزی که در چشمان او بود، قبلاً ناپیدا بود. نتوانست حدس بزند که چیست اما منتظر ماند تا حرفی را که می‌خواست بگوید را بزند.
- چرا؟
- چی چرا؟
- چرا نمی‌تونستین آقاش بشین؟
و نترس به چشمان حیرت‌زده مهراب چشم دوخت. مرد بیچاره متعجب درحالِ هضم حرف روشنا بود. در آخر به زور صدایی از گلویش خارج شد:
- خب چرا باید آقاش می‌شدم؟
- کی بهتر از روشنک؟

کد:
روشنا پاسخ داد:

- نه آقا مهراب چه زحمتی؟ واقعاً خیلی ممنونم، در از اولش هم بهتر شده. بابا یکم حالشون خوب نبود واسه‌ی همین معذرت خواستن و گفتن که ازتون تشکر کنم. زحمت کشیدین خدا پشت و پناهتون باشه.

مهراب سری تکان داد و خداحافظی کرد. وقتی که می‌خواست در را ببندد، چشمش به چشمان خشمگین روشنک افتاد. از ژست عصبی‌اش خنده‌اش گرفت. چشمکی زد و خواست در را ببندد اما با صدای روشنا باز ایستاد.

- اِم...آقا مهراب. می‌خواستم یه موضوعی رو بهتون بگم.

ابروهای مهراب بالا پریدند! در عرضِ نیم ساعت چه مشکلی پیش آمده بود که می‌خواست درباره آن با مهراب گفت‌وگو کند؟ نکند او هم رویای خواهر کوچک‌تر را در سر داشت؟ یا از او خواستگاری می‌کرد یا از سمت خواهرش از او تقاضای ازدواج می‌کرد. این دو خواهر چه موجوداتی بودند!

اخمی کرد و در را باز کرد. همان بیرون منتظر ماند تا روشنا آمد و مقابلش ایستاد. لبخندی زد و با سر پایین افتاده گفت:

- والا...نمی‌دونم چطور بگم آقا مهراب. یعنی خجالت می‌کشم که اصلاً راجع بهش حرف بزنم.

- راحت باش آبجی.

آبجی را با غیض گفت. می‌خواست به او بفهماند که دیدش به او از نظر همسری نیست و جای خواهرش است و گویی خودِ روشنا هم متوجه این شد به همین دلیل با خنده‌ی کنترل شده‌ای گفت:

- نه توروخدا آقا مهراب! این‌طور درباره ما فکر نکنین. ما خانواده آبرودار و محترمی هستیم.

و در ادامه با لحنی غمگین گفت:

- روشنک از سر بچگی اون حرف رو زد. وقتی اومد و به من گفت که چه درخواستی از شما داشته واقعاً خجالت‌زده شدم. مونده بودم چه‌طور و کجا پیداتون کنم و ازتون معذرت بخوام. به خدا اگه من جای شما بودم می‌زدم روشنک رو له می‌کردم. اما این‌طور که پیداست خیلی مرد تشریف دارین.

- نه بابا این چه حرفیه. متوجه بودم. حتماً زیر فشار بوده که همچین خبطی کرده. روشنک هم جای دخترم. به هر حال اگه پیشنهادش هم برام خوش می‌اومد نمی‌تونستم آقاش بشم. حالا دیگه موضوعی نمونده؟

روشنا سرش را بالا آورد. چیزی که در چشمان او بود، قبلاً ناپیدا بود. نتوانست حدس بزند که چیست اما منتظر ماند تا حرفی را که می‌خواست بگوید را بزند.

- چرا؟

- چی چرا؟

- چرا نمی‌تونستین آقاش بشین؟

و نترس به چشمان حیرت‌زده مهراب چشم دوخت. مرد بیچاره متعجب درحالِ هضم حرف روشنا بود. در آخر به زور صدایی از گلویش خارج شد:

- خب چرا باید آقاش می‌شدم؟

- کی بهتر از روشنک؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
د*ه*ان مهراب باز ماند. این دختر که با اخم به او خیره شده بود داشت چه می‌گفت؟
- چی داری میگی خانوم؟ روشنک جای دخترمه! ناسلامتی من سی و ‌هشت سالمه! چطور باید شوهر یه نیم‌وجبی نیم‌متری بشم؟
روشنا ابرویی بالا انداخت. با غرور خاصی گفت:
- این حرف نشون میده چندان هم بی‌میل نیستین. نظرتون چیه به جای برادرتون شما این وظیفه رو قبول کنین؟ یعنی همسر خواهرم بشین؟
ترانس از دست مهراب لیز خورد اما در هوا قاپیدش. اخم وحشتناکی روی چهره‌اش جا خوش کرد. آنها در کمال غرور می‌خواستند درخواستشان را به امر صورت دهند. آن دو داشتند به او دستور می‌دادند! نفسی عمیق کشید. ترانس را زیر بغلش زد و با صدایی کنترل شده گفت:
- یاخدا! چی میگی خواهر من؟ چندان بی میل نباشم چه مماسی به شما داره اصلاً؟ این وظیفه رو گر*دن باباتون بود که دیدی چی‌شد. قما*ر کرد ناموسش رو باخت. این اصلاً وظیفه‌ی من نیست! قراره زنِ برادرم بشه و در اصل از این به بعد وظیفه‌ی داداشمه خواهر شما رو نگه داره. حالا چه میلتون بکشه چه نکشه قسمتتون همینه. نمی‌دونم رو چه حسابی همچین فکری کردین. بی‌انصافا من با این حرفا الان دارم سکته می‌کنم چطور راست‌راست جلو روم وایستادی میگی بیا خواهرم مالِ تو؟ جم و جور کنین این تئاترِ چرت‌رو!
اگر ادامه می‌دادند، به طورِ حتم اشک مهراب در می‌آمد. تابه‌حال در این حد به شعور او توهین نشده بود. احساس کرد غرورش همچون دامن دختران لکه‌دار شده. دماغش را بالا کشید و دستگیره در را به سوی خود کشید. همان‌طور هم گفت:
- عزت زیاد!
و محکم در را به هم کوبید. تمام خشم خود را بر سر درِ بیچاره آوار کرد. همان موقع به خود قول داد حتی اگر کلاه پشمی یادگار پدرش را هم باد به آنجا ببرد، قدم از قدم برنمی‌دارد که ریختِ آن دو خواهر زیبا اما عفریته را نبیند. با فکر کردن دوباره به حرف‌های گفته شده خونش به جوش آمد.
- عوضیای خاک به سر با چه رویی همچین غلطایی کردن؟ مرد پر و پیمونه؛ چیشده کنه مانند چسبیدن به تن و ب*دنِ ما؟ دیوار کوتاه‌تر از مال ما نبود این اطراف؟ نکنه یه سلام گفتم فکر کردن چیزیه هوا برشون داشته؟ خدایا آخر عاقبتمون رو یه چیز باحال‌تر بنویس قربونت برم من. زندگی من سریال ماه رمضونی نیس که آخه فدات شم!
همچنان که با خود حرف می‌زد، سر به زیر همچون بچه‌ی آدم به سوی خانه راه افتاد تا حداقل ته‌مانده‌ی غذایی به او برسد و اِلّا به دلیل کمبود تغذیه دارِ فانی را وداع می‌کرد.
مقابل در ایستاد. دسته کلید را از جیب کُتِ بلندش برداشت و دنبالِ کلید در خانه گشت. در را باز کرد و یالله گویان وارد شد. اگر زن همسایه‌ای در آن خانه می‌بود، در مدت ورود مهراب به خانه می‌توانست سر و رویش را ببندد اما با یاد آوری این‌که سهراب در این خانه‌ است، یالله سومش نصفه ماند. از راهی که خود با بیل بازش کرده بود، رفت و در خانه را هم باز کرد. ترانس را در راهروی پر از گل در گوشه‌ای به دیوار تکیه داد و کفش‌هایش را در آورد. پالتویش را از روی شانه‌اش برداشت و روی ساعدش انداخت. کلاهش را هم به انگشت گرفت و با چهره‌ای درهم و فکور واردِ خانه شد. با دیدن وضعیت خانه حالش دگرگون شد. زمزمه کرد:
- خدایا...چرا این کار رو با من می‌کنی؟ چرا؟

کد:
د*ه*ان مهراب باز ماند. این دختر که با اخم به او خیره شده بود داشت چه می‌گفت؟

- چی داری میگی خانوم؟ روشنک جای دخترمه! ناسلامتی من سی و ‌هشت سالمه! چطور باید شوهر یه نیم‌وجبی نیم‌متری بشم؟

روشنا ابرویی بالا انداخت. با غرور خاصی گفت:

- این حرف نشون میده چندان هم بی‌میل نیستین. نظرتون چیه به جای برادرتون شما این وظیفه رو قبول کنین؟ یعنی همسر خواهرم بشین؟

ترانس از دست مهراب لیز خورد اما در هوا قاپیدش. اخم وحشتناکی روی چهره‌اش جا خوش کرد. آنها در کمال غرور می‌خواستند درخواستشان را به امر صورت دهند. آن دو داشتند به او دستور می‌دادند! نفسی عمیق کشید. ترانس را زیر بغلش زد و با صدایی کنترل شده گفت:

- یاخدا! چی میگی خواهر من؟ چندان بی میل نباشم چه مماسی به شما داره اصلاً؟ این وظیفه رو گر*دن باباتون بود که دیدی چی‌شد. قما*ر کرد ناموسش رو باخت. این اصلاً وظیفه‌ی من نیست! قراره زنِ برادرم بشه و در اصل از این به بعد وظیفه‌ی داداشمه خواهر شما رو نگه داره. حالا چه میلتون بکشه چه نکشه قسمتتون همینه. نمی‌دونم رو چه حسابی همچین فکری کردین. بی‌انصافا من با این حرفا الان دارم سکته می‌کنم چطور راست‌راست جلو روم وایستادی میگی بیا خواهرم مالِ تو؟ جم و جور کنین این تئاترِ چرت‌رو!

اگر ادامه می‌دادند، به طورِ حتم اشک مهراب در می‌آمد. تابه‌حال در این حد به شعور او توهین نشده بود. احساس کرد غرورش همچون دامن دختران لکه‌دار شده. دماغش را بالا کشید و دستگیره در را به سوی خود کشید. همان‌طور هم گفت:

- عزت زیاد!

و محکم در را به هم کوبید. تمام خشم خود را بر سر درِ بیچاره آوار کرد. همان موقع به خود قول داد حتی اگر کلاه پشمی یادگار پدرش را هم باد به آنجا ببرد، قدم از قدم برنمی‌دارد که ریختِ آن دو خواهر زیبا اما عفریته را نبیند. با فکر کردن دوباره به حرف‌های گفته شده خونش به جوش آمد.

- عوضیای خاک به سر با چه رویی همچین غلطایی کردن؟ مرد پر و پیمونه؛ چیشده کنه مانند چسبیدن به تن و ب*دنِ ما؟ دیوار کوتاه‌تر از مال ما نبود این اطراف؟ نکنه یه سلام گفتم فکر کردن چیزیه هوا برشون داشته؟ خدایا آخر عاقبتمون رو یه چیز باحال‌تر بنویس قربونت برم من. زندگی من سریال ماه رمضونی نیس که آخه فدات شم!

همچنان که با خود حرف می‌زد، سر به زیر همچون بچه‌ی آدم به سوی خانه راه افتاد تا حداقل ته‌مانده‌ی غذایی به او برسد و اِلّا به دلیل کمبود تغذیه دارِ فانی را وداع می‌کرد.

مقابل در ایستاد. دسته کلید را از جیب کُتِ بلندش برداشت و دنبالِ کلید در خانه گشت. در را باز کرد و یالله گویان وارد شد. اگر زن همسایه‌ای در آن خانه می‌بود، در مدت ورود مهراب به خانه می‌توانست سر و رویش را ببندد اما با یاد آوری این‌که سهراب در این خانه‌ است، یالله سومش نصفه ماند. از راهی که خود با بیل بازش کرده بود، رفت و در خانه را هم باز کرد. ترانس را در راهروی پر از گل در گوشه‌ای به دیوار تکیه داد و کفش‌هایش را در آورد. پالتویش را از روی شانه‌اش برداشت و روی ساعدش انداخت. کلاهش را هم به انگشت گرفت و با چهره‌ای درهم و فکور واردِ خانه شد. با دیدن وضعیت خانه حالش دگرگون شد. زمزمه کرد:

- خدایا...چرا این کار رو با من می‌کنی؟ چرا؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
با ابروهای افتاده و چشمانی خسته که بی‌حالی از آن‌ها می‌بارید، به ده جفت چشم رنگارنگ که دور سفره نشسته بودند و به او نگاه می‌کردند، نگاه کرد.
- یالله آبجیا! خوش اومدین، سر سفره ناهار بلند نشین تو رو خدا مثل همیشه فکر کنین خونه خودتونه. سلام حاج‌خانم احوالِ شما؟ کم پیدایین زیاد به چشم دیده نمی‌شین! اوضاع و احوال به راهه؟
و مودب منتظر ماند تا پاسخ سوالاتش را از حاج خانم دریافت کند. در حالِ خوش و بش بود که دید مادرش اسپند به دست وارد حال پذیرایی شد. با هر قدمی که به سوی مهراب می‌آمد، قربان صدقه‌اش می‌رفت و خوش‌منظری پسر بزرگش را به سی*ن*ه می‌کوبید.
- چی شده ننه؟ بالاخره ما رو هم تحویل گرفتی. خبریه؟
- ای مادر به فدات بشه پسرم. با مردونگیت چشم و چال دخترای مردم رو درآوردی!
- خب؟
مادر اسپند را دور سرش چرخاند و صلوات فرستاد و بالاخره گفت:
- چی‌شد؟ روشنک به دلت نشست؟ مالی بود اصلاً؟ قراره عروس‌دار بشم یا نه؟
ابروهای پرپشت و مشکی‌اش بالا پریدند. مطمئن بود که مادرش چنین فکری کرده است، پس بیخیال روی زمین نشست و همان‌طور هم گفت:
- جای دخترمه. ن*ا*موس دزدی نمی‌کنم. قراره زن داداشم بشه.
اخم مادرش در هم رفت. اسپند را روی طاقچه گذاشت و کنار پسرش نشست. زنان همسایه که دیدند فضا خصوصی شده با صدای بلند شروع به حرف زدند کردند اما مادر با همان احتیاط که از روی بیشتر فهمیدنش بود، سرش را کج کرد و پرسید:
- کدوم خواستگاری کرده؟ فریبرز که زن داره، بهروز و محمد هم تازه سیبیلن. نکنه منظورت شاهرخه؟
مهراب سرش را داخل یقه‌اش فرو برد. سخت بود گفتنش اما باید می‌گفت.
- هیچ کدوم ننه. پسرِ خودت، داداش خودم. ننه سهراب و میگم.
- سهراب؟
و فوری گر*دن چرخاند و به جمع زنان نگریست. از جایش برخاست و آستین پیرهن پسرش را هم کشید و برد به اتاقِ داخل راه‌رو که از آن مهراب بود. در را پشت سرش بست و پسرش را روی زمین نشاند. با نگرانی گفت:
- مهراب ننه توروخدا راستش رو بگو. اینم مثل اون سری نیستش که نه؟ قرار نیست اینم مثل اون یکی از دستت بگیرن و مال خودشون کنن؟ اون بابای بی‌ناموست دوباره چه نقشه‌ای داره؟ اولی رو که پروند مال خودش کرد، دومی رو مال سهراب؟ ای ننه بمیره برات مهراب! بمیرم برات؛ بچه‌ام داره... .
- دِ ننه یه دقیقه امون بگیر!
مادر منتظر ایستاد تا مهراب حرف بزند. این‌پا و آن‌پا کرد و در آخر گفت:
- انگاری آقا شیخی با آقام ق*م*ا*ر کرده سر دخترش، باخته و به خاک سیاه نشوندتش. سهراب هم سر همین اومده بود که پیداشون کنه. انگاری شیخی خوش نداشته دخترش و ب*دن ببره واسه همین در رفته. اما آقامم کم کسی نی! یحتمل با یه اشاره حتی قبر جد و آباد آقا شیخی رو هم ملتفت شدن. این‌طور شد که سهراب و فرستاده زن ببره به خونش.

کد:
با ابروهای افتاده و چشمانی خسته که بی‌حالی از آن‌ها می‌بارید، به ده جفت چشم رنگارنگ که دور سفره نشسته بودند و به او نگاه می‌کردند، نگاه کرد.

- یالله آبجیا! خوش اومدین، سر سفره ناهار بلند نشین تو رو خدا مثل همیشه فکر کنین خونه خودتونه. سلام حاج‌خانم احوالِ شما؟ کم پیدایین زیاد به چشم دیده نمی‌شین! اوضاع و احوال به راهه؟

و مودب منتظر ماند تا پاسخ سوالاتش را از حاج خانم دریافت کند. در حالِ خوش و بش بود که دید مادرش اسپند به دست وارد حال پذیرایی شد. با هر قدمی که به سوی مهراب می‌آمد، قربان صدقه‌اش می‌رفت و خوش‌منظری پسر بزرگش را به سی*ن*ه می‌کوبید.

- چی شده ننه؟ بالاخره ما رو هم تحویل گرفتی. خبریه؟

- ای مادر به فدات بشه پسرم. با مردونگیت چشم و چال دخترای مردم رو درآوردی!

- خب؟

مادر اسپند را دور سرش چرخاند و صلوات فرستاد و بالاخره گفت:

- چی‌شد؟ روشنک به دلت نشست؟ مالی بود اصلاً؟ قراره عروس‌دار بشم یا نه؟

ابروهای پرپشت و مشکی‌اش بالا پریدند. مطمئن بود که مادرش چنین فکری کرده است، پس بیخیال روی زمین نشست و همان‌طور هم گفت:

- جای دخترمه. ن*ا*موس دزدی نمی‌کنم. قراره زن داداشم بشه.

اخم مادرش در هم رفت. اسپند را روی طاقچه گذاشت و کنار پسرش نشست. زنان همسایه که دیدند فضا خصوصی شده با صدای بلند شروع به حرف زدند کردند اما مادر با همان احتیاط که از روی بیشتر فهمیدنش بود، سرش را کج کرد و پرسید:

- کدوم خواستگاری کرده؟ فریبرز که زن داره، بهروز و محمد هم تازه سیبیلن. نکنه منظورت شاهرخه؟

مهراب سرش را داخل یقه‌اش فرو برد. سخت بود گفتنش اما باید می‌گفت.

- هیچ کدوم ننه. پسرِ خودت، داداش خودم. ننه سهراب و میگم.

- سهراب؟

و فوری گر*دن چرخاند و به جمع زنان نگریست. از جایش برخاست و آستین پیرهن پسرش را هم کشید و برد به اتاقِ داخل راه‌رو که از آن مهراب بود. در را پشت سرش بست و پسرش را روی زمین نشاند. با نگرانی گفت:

- مهراب ننه توروخدا راستش رو بگو. اینم مثل اون سری نیستش که نه؟ قرار نیست اینم مثل اون یکی از دستت بگیرن و مال خودشون کنن؟ اون بابای بی‌ناموست دوباره چه نقشه‌ای داره؟ اولی رو که پروند مال خودش کرد، دومی رو مال سهراب؟ ای ننه بمیره برات مهراب! بمیرم برات؛ بچه‌ام داره... .

- دِ ننه یه دقیقه امون بگیر!

مادر منتظر ایستاد تا مهراب حرف بزند. این‌پا و آن‌پا کرد و در آخر گفت:

- انگاری آقا شیخی با آقام ق*م*ا*ر کرده سر دخترش، باخته و به خاک سیاه نشوندتش. سهراب هم سر همین اومده بود که پیداشون کنه. انگاری شیخی خوش نداشته دخترش و ب*دن ببره واسه همین در رفته. اما آقامم کم کسی نی! یحتمل با یه اشاره حتی قبر جد و آباد آقا شیخی رو هم ملتفت شدن. این‌طور شد که سهراب و فرستاده زن ببره به خونش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
نمی‌داند چرا وقتی این حرف‌ها را می‌زد احساس می‌کرد که قلبش در حال شکافتن است. وقتی حرفش تمام شد، سر بالا آورد و به چهره‌ی رنگ‌پریده و زرد مادرش چشم دوخت. صدایش زد. چندین بار صدایش زد.
- ننه...ننه جانِ من! ننه تکون بخور، یه تکونی بخور. واسه‌ چی می‌لرزی؟ ننه؟ ننه...
مادر دست بالا آورد و روی قلبش گذاشت. مهراب نعره‌کشان خود را بالای سر مادرش کشاند. صدای داد و فریاد مهراب زنان درحالِ پذیرایی را به اتاق کشاند. در را با شدت باز کردند و وقتی پیرزن را درحالِ جان دادن در آ*غ*و*ش پسرش دیدند، با ناله و شیون به سویش دویدند. مهراب فریاد می‌زد:
- یکی...یکی آمبولانس خبر کنه! هیکلت و بکش کنار زن، ننم و اذیت نکن. یکی تو این خ*را*ب شده نیست که دکتر خبر کنه؟ ننم داره از دستم میره...
مادر ل**ب‌ زد. گویی می‌خواست حرفی را به پسرش بزند. مهراب متوجه شد و گوشش را به د*ه*ان مادر چسباند:
- بگو ننه...باهام حرف بزن بگو بهم.
- مهراب...روشنک...دختر خوب...یه! تمام تلاشت رو بکن...نذار وجدانت بخوابه.
صدای فریادِ زنان داخل اتاق او را از خیال بیرون آورد.
***

با چشمان سرخ به اعلامیه‌ی چسبیده روی دیوار نگاه کرد.
《مرحومه مغفوره شادروان، بانو روح‌انگیز اطمینان
پدر: مرحوم صاحبعلی اطمینان
همسر: داریوش زاهد
فرزندان: مهراب و سهراب زاهد》
مادرش چه راحت رفته بود. چطور بی هیچ دلواپسی بار دو عالم را روی کمر پسرش گذاشته بود؟ مگر این مردی که با حال و روز زار و شکسته‌تر از دیروز به دیوار حیاط تکیه داده، آدم نبود؟ با این‌طور رفتنش فکر نمی‌کرد که پسرش خود را متهم مرگ مادرش می‌کند؟
- ننه من چطور سه روز بی تو دووم آوردم قربونت بشم؟
و از دیوار سر خورد و روی زمین نشست. برای صدمین‌بار سیگاری از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد. با یاد غرغرهای مادرش که همیشه می‌گفت سیگار کشیدن آخر تو و خودش را می‌کشد، با انگشت سر آتشین سیگار را خاموش کرد و دور انداختش.
از جایش بلند شد. صدای شیون خواهر بیست و پنج ساله‌اش را از میان تمامِ داد و فریادها تشخیص داد. چقدر جگرسوز ضجه می‌زد. روضه مادر می‌خواند و نام مادرش را صدا می‌زد. مهراب با انگشت اشک زیر چشمانش را پاک کرد و به سوی در رفت. یکی از افراد محل زحمت کشیده بود و روی برف‌های داخل حیاط نمک پاشیده بود تا راه برای رفت و آمد بازتر شود. از خانه خارج شد. هرکه سر راهش قرار می‌ گرفت، سوگ مادرش را با تسلیت صمیمانه‌ای که عرض می‌کرد، به یادش می‌آورد. جلوی مغازه جوشکاری‌اش ایستاد. پارچه سیاه نیم‌متری روی کرکره توجهش را جلب کرد:
«فوت مادر گرامیتان را تسلیت عرض می‌کنیم. خانواده شیخی.»

کد:
نمی‌داند چرا وقتی این حرف‌ها را می‌زد احساس می‌کرد که قلبش در حال شکافتن است. وقتی حرفش تمام شد، سر بالا آورد و به چهره‌ی رنگ‌پریده و زرد مادرش چشم دوخت. صدایش زد. چندین بار صدایش زد.

- ننه...ننه جانِ من! ننه تکون بخور، یه تکونی بخور. واسه‌ چی می‌لرزی؟ ننه؟ ننه...

مادر دست بالا آورد و روی قلبش گذاشت. مهراب نعره‌کشان خود را بالای سر مادرش کشاند. صدای داد و فریاد مهراب زنان درحالِ پذیرایی را به اتاق کشاند. در را با شدت باز کردند و وقتی پیرزن را درحالِ جان دادن در آ*غ*و*ش پسرش دیدند، با ناله و شیون به سویش دویدند. مهراب فریاد می‌زد:

- یکی...یکی آمبولانس خبر کنه! هیکلت و بکش کنار زن، ننم و اذیت نکن. یکی تو این خ*را*ب شده نیست که دکتر خبر کنه؟ ننم داره از دستم میره...

مادر ل**ب‌ زد. گویی می‌خواست حرفی را به پسرش بزند. مهراب متوجه شد و گوشش را به د*ه*ان مادر چسباند:

- بگو ننه...باهام حرف بزن بگو بهم.

- مهراب...روشنک...دختر خوب...یه! تمام تلاشت رو بکن...نذار وجدانت بخوابه.

صدای فریادِ زنان داخل اتاق او را از خیال بیرون آورد.

***



با چشمان سرخ به اعلامیه‌ی چسبیده روی دیوار نگاه کرد.

《مرحومه مغفوره شادروان، بانو روح‌انگیز اطمینان

پدر: مرحوم صاحبعلی اطمینان

همسر: داریوش زاهد

فرزندان: مهراب و سهراب زاهد》

مادرش چه راحت رفته بود. چطور بی هیچ دلواپسی بار دو عالم را روی کمر پسرش گذاشته بود؟ مگر این مردی که با حال و روز زار و شکسته‌تر از دیروز به دیوار حیاط تکیه داده، آدم نبود؟ با این‌طور رفتنش فکر نمی‌کرد که پسرش خود را متهم مرگ مادرش می‌کند؟

- ننه من چطور سه روز بی تو دووم آوردم قربونت بشم؟

و از دیوار سر خورد و روی زمین نشست. برای صدمین‌بار سیگاری از جیبش بیرون آورد و روشنش کرد. با یاد غرغرهای مادرش که همیشه می‌گفت سیگار کشیدن آخر تو و خودش را می‌کشد، با انگشت سر آتشین سیگار را خاموش کرد و دور انداختش.

از جایش بلند شد. صدای شیون خواهر بیست و پنج ساله‌اش را از میان تمامِ داد و فریادها تشخیص داد. چقدر جگرسوز ضجه می‌زد. روضه مادر می‌خواند و نام مادرش را صدا می‌زد. مهراب با انگشت اشک زیر چشمانش را پاک کرد و به سوی در رفت. یکی از افراد محل زحمت کشیده بود و روی برف‌های داخل حیاط نمک پاشیده بود تا راه برای رفت و آمد بازتر شود. از خانه خارج شد. هرکه سر راهش قرار می‌ گرفت، سوگ مادرش را با تسلیت صمیمانه‌ای که عرض می‌کرد، به یادش می‌آورد. جلوی مغازه جوشکاری‌اش ایستاد. پارچه سیاه نیم‌متری روی کرکره توجهش را جلب کرد:

«فوت مادر گرامیتان را تسلیت عرض می‌کنیم. خانواده شیخی.»
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
خانواده شیخی؟ حتی یک‌بار هم در مجلس ندیده بود یکی از آن‌ها پا به خانه بگذارد. با یادآوری کلام آخر مادرش که با تمام توان به گوش پسرش رسانده بود، مو بر اندامش سیخ شد. باید از آن خانواده محافظت می‌کرد؟ چرا که نه؟ حتی برای یک‌بار هم که شده در طول تمام عمرش یک کار خیر انجام دادن که به جایی بر نمی‌خورد. دوست نداشت آن دو دختر نسبتاً دیوانه با پدر و برادرش وصلت کنند. از اینکه آن دخترک بیچاره بازیچه دست برادرش شود، رنج می‌برد. با خود زمزمه کرد:
- تا جایی که زور و بازوش رو داری پشتشون باش، نذار وجدانت بخوابه! اگه نتونستی هم موفق بشی مطمئنی که تموم تلاشت رو کردی و بقیش و می‌سپری دست خودشون و خداشون. همینه!
از آن روز به بعد مهراب دیگر مهراب سابق نشد! هر روز به خانواده شیخی سر می‌زد و حال و احوالشان را می‌پرسید. روشنک و روشنا که دانسته بودند سرش به سنگ خورده و بازگشته تا به نوعی قیم آنها باشد، حتی بدون اجازه‌اش آب هم نمی‌خوردند. مادر خانواده شیخی همیشه او را دعاگو بود. به مدت یک هفته توانست کاری را برای عماد شیخی پیدا کند. گویی او قبلاً تعمیرکار بوده و در کل حرفه‌اش همان بوده است. پشت مغازه جوشکاری خود را جمع و جور کرد و آنجا را تبدیل به تعمیرکاری ماشین کرد. کار و بارش از همان ابتدا گرفته بود، زیرا آنقدر خوب و تمیز کار می‌کرد که حتی دیگران به دعوت دوستانشان ماشینشان را به آن محله می‌بردند.
یک سال از فوت مادرش روح‌انگیز گذشته بود، اما حال و روز مهراب روز به روز بهتر می‌شد. سی و نه سالش شده بود؛ در این یک سال نه خبری از برادرش سهراب بود و نه پدرش داریوش. یک سال را در میان خانواده شیخی گذراند. صدایش را در نیاورد که بنده پسر آن ق*م*ا*رباز معروفِ بالا شهر هستم، اگر می‌دانستند ابداً کمک‌های مهراب را نمی‌پذیرفتند. رفتارش با روشنک و روشنا بهتر شده بود. با آنها می‌گفت و می‌خندید، درد و دل می‌کرد و خاطره‌های پیشینش را بازگو می‌کرد. توبه کرده بود دعوا نکند و دست به چاقو و قمه نبرد اما...
در هفتمین روز فوت مادرش، زمانی که می‌رفت تا کارت عزا را در بین محل پخش کند، بهزاد خاطرخواه روشنک را دید که پاپیچ روشنک شده و دست از سر او برنمی‌دارد. وقتی چشمش این منظره را دید، رگ غیرتش بالا زد. چاقوی ضامن‌داری را که قبلاً با آن شکم سفره می‌کرد و حال خیار پو*ست می‌کند، از جیب پالتویش درآورد و به دست گرفت. از اینکه توبه می‌شکست روحش امان و قرار نداشت، اما به مادرش قول داده بود از آن خانواده محافظت کند. نوعی انجام وظیفه بود.
رفت و در چند متری بهزاد ایستاد. چاقو را بیرون نکشید چون نمی‌خواست گناهکار شناخته شود.
- هوی بهزاد، مگه تو ن*ا*موس نداری؟
بهزاد که مردی بلندقد و لاغر بود، با عصبانیت به سمت مهراب چرخید. هیکل درازش را سوی او کشید و غرید:
- باز تو پیدات شد خرمگس؟ تو رو سننه بچه سوسول، برو عزای مادرت سر و صورتت و جر بده اومدی اینجا که چی؟ روشنک قراره زنم بشه.
مهراب نگاهی به روشنک انداخت. ترسیده گوشه‌ای ایستاده بود و وقتی حرف آخر بهزاد را شنید با شدت سری تکان داد. مهراب خونسرد دستی به ته‌ریش چند روزه‌اش کشید و گفت:
- من بمیرمم نمی‌ذارم روشنک زنِ تو بشه. گوسفند و چه به آهو آخه گوساله؟
می‌خواست خشمِ خود را، خشم چندین و چندساله‌ی خود را روی بهزاد خالی کند، به همین دلیل کاری می‌کرد که او عصبانی شود و چاقو به رویش بلند کند. اینطور هم شد! بهزاد فوراً خشمگین شد و به سوی او دوید و چاقویش را بالا برد. قبل از اینکه کاری بکند مهراب ضامن چاقو را کشید و روی شکمش قرار داد.
از آن روز به بعد بر سر زبان مردم افتاد که مهراب شده است همان مهرابِ قبل و توبه شکسته است. او را به گرگی تشبیه کرده بودند که توبه کرده بود.
اما مهراب گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. زندگی خودش را می‌کرد. روز به روز غیرتش افزون‌تر میشد درحدی‌که بازوی یکی را به خاطر متلک زشتی که نثار روشنا کرده بود، برید.

کد:
خانواده شیخی؟ حتی یک‌بار هم در مجلس ندیده بود یکی از آن‌ها پا به خانه بگذارد. با یادآوری کلام آخر مادرش که با تمام توان به گوش پسرش رسانده بود، مو بر اندامش سیخ شد. باید از آن خانواده محافظت می‌کرد؟ چرا که نه؟ حتی برای یک‌بار هم که شده در طول تمام عمرش یک کار خیر انجام دادن که به جایی بر نمی‌خورد. دوست نداشت آن دو دختر نسبتاً دیوانه با پدر و برادرش وصلت کنند. از اینکه آن دخترک بیچاره بازیچه دست برادرش شود، رنج می‌برد. با خود زمزمه کرد:

- تا جایی که زور و بازوش رو داری پشتشون باش، نذار وجدانت بخوابه! اگه نتونستی هم موفق بشی مطمئنی که تموم تلاشت رو کردی و بقیش و می‌سپری دست خودشون و خداشون. همینه!

از آن روز به بعد مهراب دیگر مهراب سابق نشد! هر روز به خانواده شیخی سر می‌زد و حال و احوالشان را می‌پرسید. روشنک و روشنا که دانسته بودند سرش به سنگ خورده و بازگشته تا به نوعی قیم آنها باشد، حتی بدون اجازه‌اش آب هم نمی‌خوردند. مادر خانواده شیخی همیشه او را دعاگو بود. به مدت یک هفته توانست کاری را برای عماد شیخی پیدا کند. گویی او قبلاً تعمیرکار بوده و در کل حرفه‌اش همان بوده است. پشت مغازه جوشکاری خود را جمع و جور کرد و آنجا را تبدیل به تعمیرکاری ماشین کرد. کار و بارش از همان ابتدا گرفته بود، زیرا آنقدر خوب و تمیز کار می‌کرد که حتی دیگران به دعوت دوستانشان ماشینشان را به آن محله می‌بردند.

یک سال از فوت مادرش روح‌انگیز گذشته بود، اما حال و روز مهراب روز به روز بهتر می‌شد. سی و نه سالش شده بود؛ در این یک سال نه خبری از برادرش سهراب بود و نه پدرش داریوش. یک سال را در میان خانواده شیخی گذراند. صدایش را در نیاورد که بنده پسر آن ق*م*ا*رباز معروفِ بالا شهر هستم، اگر می‌دانستند ابداً کمک‌های مهراب را نمی‌پذیرفتند. رفتارش با روشنک و روشنا بهتر شده بود. با آنها می‌گفت و می‌خندید، درد و دل می‌کرد و خاطره‌های پیشینش را بازگو می‌کرد. توبه کرده بود دعوا نکند و دست به چاقو و قمه نبرد اما...

در هفتمین روز فوت مادرش، زمانی که می‌رفت تا کارت عزا را در بین محل پخش کند، بهزاد خاطرخواه روشنک را دید که پاپیچ روشنک شده و دست از سر او برنمی‌دارد. وقتی چشمش این منظره را دید، رگ غیرتش بالا زد. چاقوی ضامن‌داری را که قبلاً با آن شکم سفره می‌کرد و حال خیار پو*ست می‌کند، از جیب پالتویش درآورد و به دست گرفت. از اینکه توبه می‌شکست روحش امان و قرار نداشت، اما به مادرش قول داده بود از آن خانواده محافظت کند. نوعی انجام وظیفه بود.

رفت و در چند متری بهزاد ایستاد. چاقو را بیرون نکشید چون نمی‌خواست گناهکار شناخته شود.

- هوی بهزاد، مگه تو ن*ا*موس نداری؟

بهزاد که مردی بلندقد و لاغر بود، با عصبانیت به سمت مهراب چرخید. هیکل درازش را سوی او کشید و غرید:

- باز تو پیدات شد خرمگس؟ تو رو سننه بچه سوسول، برو عزای مادرت سر و صورتت و جر بده اومدی اینجا که چی؟ روشنک قراره زنم بشه.

مهراب نگاهی به روشنک انداخت. ترسیده گوشه‌ای ایستاده بود و وقتی حرف آخر بهزاد را شنید با شدت سری تکان داد. مهراب خونسرد دستی به ته‌ریش چند روزه‌اش کشید و گفت:

- من بمیرمم نمی‌ذارم روشنک زنِ تو بشه. گوسفند و چه به آهو آخه گوساله؟

می‌خواست خشمِ خود را، خشم چندین و چندساله‌ی خود را روی بهزاد خالی کند، به همین دلیل کاری می‌کرد که او عصبانی شود و چاقو به رویش بلند کند. اینطور هم شد! بهزاد فوراً خشمگین شد و به سوی او دوید و چاقویش را بالا برد. قبل از اینکه کاری بکند مهراب ضامن چاقو را کشید و روی شکمش قرار داد.

از آن روز به بعد بر سر زبان مردم افتاد که مهراب شده است همان مهرابِ قبل و توبه شکسته است. او را به گرگی تشبیه کرده بودند که توبه کرده بود.

اما مهراب گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. زندگی خودش را می‌کرد. روز به روز غیرتش افزون‌تر میشد درحدی‌که بازوی یکی را به خاطر متلک زشتی که نثار روشنا کرده بود، برید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
امروز قرار بود نهار مهمان آن خانواده باشد. هرچقدر اصرار کرد که باشد برای روز بعد، نشد و به اجبار دست از پافشاری برداشت و ساعت دو بعد از ظهر، وارد منزل شیخی‌ها شد.
در جاکفشی چند کفش مهمان دید. فهمید که به جز خود، کسان دیگری هم آنجا دعوت به نهار شده‌اند. با صدای بلند و یاالله گویان، در را باز کرد و وارد شد.
خانه‌ی بزرگی بود اما بزرگی حال پذیرایی را اتاق‌ها و آشپزخانه، کم کرده بودند.
چاقویش را از جیب‌شلوارش در آورد و به دست گرفت. چاقو داخل دست بزرگ مشت شده‌اش قایم شد. به دست گرفتن این چاقوی یادگاری برایش آرامش می‌آورد. هر گاه قرار بود روشنک را ببیند موجی طغیان‌گر درونش را به آشوب می‌کشید. فهمیده بود که به آن دختر گربه‌ای علاقه بسیاری پیدا کرده. دوست داشت قبل از برادرش که مدتی پیدایش نبود، دست به کار می‌شد و او را از آنِ خود می‌کرد.
با صدای مهراب، مادر خانواده که زینب نام داشت جلوی راه او سبز شد. با خوش‌رویی احوال‌پرسی کرد و در آخر آهسته و با ذوقی مادرانه گفت:
- برای روشنک خواستگار اومده آقا مهراب. عماد گفت به شمام زنگ بزنم و بگم تو این مجلس باشین. بالاخره بزرگِ مایین. قدمتون رو دو جفت چشمامونه. روشنک خیلی خوشحال میشه شما هم تو مجلسش باشین.
مهراب گنگ نگاهش کرد.
- چی؟ نفهمیدم! برای روشنک اومده یا روشنا؟
زینب متعجب از حال آشفته و ناگهانی مهراب گفت:
- برای روشنک. آقا مهراب شما حالتون خوبه؟ چی‌شد؟
مهراب به خود آمد. نباید سوتی می‌داد. لبخندی دندان‌نما زد و با لحنی عجیب گفت:
- روشنک هم قراره عروس بشه؟ روشنا قراره بترشه پس.
از پشت صدای اعتراض روشنا را که شنید تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد.
- ترشیده خودتی‌ها پیرمردِ فسیل شده.
و دست به سی*ن*ه مقابل مهراب ایستاد. مادر از زیر چادر ویشگونی از بازوی روشنا گرفت و برایش چشم و ابرو آمد اما روشنا عین خیالش هم نبود.
- مامان تو برو خونه مهمونا منتظرن، من می‌خوام یه حرفی به این پیرمرد بزنم.
زینب چشم‌غره طوفانی برای او رفت و بعد از لبخندی که به روی مهراب پاشید، به حال پذیرایی قدم برداشت.
همان که رفت، مهراب به دیوار تکیه داد و سر خورد به پایین.
- چی‌شده مهراب؟
مهراب عاجز به چشمانِ دل‌فریب روشنا که شباهت بسیاری به چشمان روشنک داشت، خیره شد.
- دلم شکست روشنا... پودر و خاکِ شیر شد.
روشنا نگران کنارش زانو زد و غم‌زده گفت:
- مهراب...تو روشنک رو دوست داری؟
اشک بود که در چشمان خسته‌ی مهراب حلقه زد. مگر میشد آن دخترِ خوش‌خنده و مهربان را دوست نداشت؟

کد:
امروز قرار بود نهار مهمان آن خانواده باشد. هرچقدر اصرار کرد که باشد برای روز بعد، نشد و به اجبار دست از پافشاری برداشت و ساعت دو بعد از ظهر، وارد منزل شیخی‌ها شد.

در جاکفشی چند کفش مهمان دید. فهمید که به جز خود، کسان دیگری هم آنجا دعوت به نهار شده‌اند. با صدای بلند و یاالله گویان، در را باز کرد و وارد شد.

خانه‌ی بزرگی بود اما بزرگی حال پذیرایی را اتاق‌ها و آشپزخانه، کم کرده بودند.

چاقویش را از جیب‌شلوارش در آورد و به دست گرفت. چاقو داخل دست بزرگ مشت شده‌اش قایم شد. به دست گرفتن این چاقوی یادگاری برایش آرامش می‌آورد. هر گاه قرار بود روشنک را ببیند موجی طغیان‌گر درونش را به آشوب می‌کشید. فهمیده بود که به آن دختر گربه‌ای علاقه بسیاری پیدا کرده. دوست داشت قبل از برادرش که مدتی پیدایش نبود، دست به کار می‌شد و او را از آنِ خود می‌کرد.

با صدای مهراب، مادر خانواده که زینب نام داشت جلوی راه او سبز شد. با خوش‌رویی احوال‌پرسی کرد و در آخر آهسته و با ذوقی مادرانه گفت:

- برای روشنک خواستگار اومده آقا مهراب. عماد گفت به شمام زنگ بزنم و بگم تو این مجلس باشین. بالاخره بزرگِ مایین. قدمتون رو دو جفت چشمامونه. روشنک خیلی خوشحال میشه شما هم تو مجلسش باشین.

مهراب گنگ نگاهش کرد.

- چی؟ نفهمیدم! برای روشنک اومده یا روشنا؟

زینب متعجب از حال آشفته و ناگهانی مهراب گفت:

- برای روشنک. آقا مهراب شما حالتون خوبه؟ چی‌شد؟

مهراب به خود آمد. نباید سوتی می‌داد. لبخندی دندان‌نما زد و با لحنی عجیب گفت:

- روشنک هم قراره عروس بشه؟ روشنا قراره بترشه پس.

از پشت صدای اعتراض روشنا را که شنید تک خنده‌ی مردانه‌ای کرد.

- ترشیده خودتی‌ها پیرمردِ فسیل شده.

و دست به سی*ن*ه مقابل مهراب ایستاد. مادر از زیر چادر ویشگونی از بازوی روشنا گرفت و برایش چشم و ابرو آمد اما روشنا عین خیالش هم نبود.

- مامان تو برو خونه مهمونا منتظرن، من می‌خوام یه حرفی به این پیرمرد بزنم.

زینب چشم‌غره طوفانی برای او رفت و بعد از لبخندی که به روی مهراب پاشید، به حال پذیرایی قدم برداشت.

همان که رفت، مهراب به دیوار تکیه داد و سر خورد به پایین.

- چی‌شده مهراب؟

مهراب عاجز به چشمانِ دل‌فریب روشنا که شباهت بسیاری به چشمان روشنک داشت، خیره شد.

- دلم شکست روشنا... پودر و خاکِ شیر شد.

روشنا نگران کنارش زانو زد و غم‌زده گفت:

- مهراب...تو روشنک رو دوست داری؟

اشک بود که در چشمان خسته‌ی مهراب حلقه زد. مگر میشد آن دخترِ خوش‌خنده و مهربان را دوست نداشت؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
سری برای تائید تکان داد. اشک چشمانش را که هر دقیقه پُر و خالی میشد، با کف دست خشک کرد و چند لحظه بعد بلند شد. نفسی عمیق کشید و به روشنا که هنوز نشسته بود و نگران او را نگاه می‌کرد، لبخند زد.
- پاشو... پاشو بریم. الان فکر می‌کنن دارم اغفالت می‌کنم.
و نیشش را باز کرد. روشنا واقعا تحت‌تاثیر احساسات مهراب قرار گرفته بود. در این مدت او را به چشم دیگری نمی‌دید و همچون برادر نداشته‌اش دوستش داشت. بسیار زیاد!
نمی‌توانست شکسته شدن دلش را که صدایش در همه جا اِکو شده بود، ندید بگیرد. از جایش بلند شد. مهراب خواست قدمی بردارد که روشنا بازویش را گرفت.
- مهراب... تو می‌تونی به بابام بگی که می‌خوای با روشنک ازدواج کنی. کی از تو بهتر؟ تازه کلی هم افتخار می‌کنه و خوشحال میشه که قراره همچین دوماد رعنایی گیرش بیاد. نظرت چیه؟
مهراب به او نگاه کرد. دو دل بود. دلش می‌خواست برود و بگوید که روشنک برای او است، اما این ته بی‌انصافی بود. نمی‌دانست روشنک هم او را دوست دارد یا نه ولی روزگاری گفته بود که آن دختر به جای دخترش است و اکنون...
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- حالا ببینم چی‌میشه.
و رفت. وقتی که وارد پذیرایی شد، زمزمه روشنا را شنید:
- روشنک هم بهت حس پیدا کرده.
برق از کله‌ی مهراب پرید. دیگر جرات نمی‌کرد که بچرخد و او را قسم دهد که راستش را به او بگوید، زیرا چند جفت چشم ناآشنا که او را می‌پاییدند، این اجازه را به او نمی‌دادند. روشنا از کنارش گذشت و رفت روی مبل کنار مادرش نشست.
مهراب لبخندی زد. مصمم شده بود که به عماد بگوید دخترش را دوست دارد و می‌خواهد آقایش شود. با همان لبخند به مردان موجود در مجلس اعم از عماد و خواستگار و برادر و پدر خواستگار، دست داد و رفت روی تُشک نشست.
تُشک و بالشتی، کنار یکی از مبل‌های تک نفره مخصوص مهراب انداخته بودند. چون نمی‌توانست روی مبل بنشیند، روشنک برایش یک تُشک نرم و گرم درست کرده بود. با این فکر دوباره لبخندی زد.
کلاه روسی پشمینش را روی زانویش گذاشت و به افراد مجلس نگاه کرد. روشنک را در آشپزخانه دید که به اُپِن تکیه داده و برایش زبان دراز می‌کند.
آن قسمتی که روشنک آن‌جا بود، تنها برای مهراب دید داشت. لبخندی کنترل‌شده زد و سرش را پایین انداخت. با چاقویش بازی می‌کرد و گاهی سرش را بلند می‌کرد و روشنک را که شیطنتش گل کرده بود، نگاه می‌کرد.
با صدای عماد دست از نگاه کردن به روشنک کشید. خود را جلوتر کشید و با لبخند گفت:
- جانم آقا عماد!
عماد لبخندی زد و رو به پدر خواستگار محترم گفت:
- این آقا بزرگ ماست. از مردی کم نداشته. هرکاری که می‌تونست برای ما انجام داد و توی مدت خیلی کمی زندگی ما رو بدون هیچ منتی راست و ریست کرد.
مهراب سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
- وظیفه بود.

کد:
سری برای تائید تکان داد. اشک چشمانش را که هر دقیقه پُر و خالی میشد، با کف دست خشک کرد و چند لحظه بعد بلند شد. نفسی عمیق کشید و به روشنا که هنوز نشسته بود و نگران او را نگاه می‌کرد، لبخند زد.

- پاشو... پاشو بریم. الان فکر می‌کنن دارم اغفالت می‌کنم.

و نیشش را باز کرد. روشنا واقعا تحت‌تاثیر احساسات مهراب قرار گرفته بود. در این مدت او را به چشم دیگری نمی‌دید و همچون برادر نداشته‌اش دوستش داشت. بسیار زیاد!

نمی‌توانست شکسته شدن دلش را که صدایش در همه جا اِکو شده بود، ندید بگیرد. از جایش بلند شد. مهراب خواست قدمی بردارد که روشنا بازویش را گرفت.

- مهراب... تو می‌تونی به بابام بگی که می‌خوای با روشنک ازدواج کنی. کی از تو بهتر؟ تازه کلی هم افتخار می‌کنه و خوشحال میشه که قراره همچین دوماد رعنایی گیرش بیاد. نظرت چیه؟

مهراب به او نگاه کرد. دو دل بود. دلش می‌خواست برود و بگوید که روشنک برای او است، اما این ته بی‌انصافی بود. نمی‌دانست روشنک هم او را دوست دارد یا نه ولی روزگاری گفته بود که آن دختر به جای دخترش است و اکنون...

سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:

- حالا ببینم چی‌میشه.

و رفت. وقتی که وارد پذیرایی شد، زمزمه روشنا را شنید:

- روشنک هم بهت حس پیدا کرده.

برق از کله‌ی مهراب پرید. دیگر جرات نمی‌کرد که بچرخد و او را قسم دهد که راستش را به او بگوید، زیرا چند جفت چشم ناآشنا که او را می‌پاییدند، این اجازه را به او نمی‌دادند. روشنا از کنارش گذشت و رفت روی مبل کنار مادرش نشست.

مهراب لبخندی زد. مصمم شده بود که به عماد بگوید دخترش را دوست دارد و می‌خواهد آقایش شود. با همان لبخند به مردان موجود در مجلس اعم از عماد و خواستگار و برادر و پدر خواستگار، دست داد و رفت روی تُشک نشست.

تُشک و بالشتی، کنار یکی از مبل‌های تک نفره مخصوص مهراب انداخته بودند. چون نمی‌توانست روی مبل بنشیند، روشنک برایش یک تُشک نرم و گرم درست کرده بود. با این فکر دوباره لبخندی زد.

کلاه روسی پشمینش را روی زانویش گذاشت و به افراد مجلس نگاه کرد. روشنک را در آشپزخانه دید که به اُپِن تکیه داده و برایش زبان دراز می‌کند.

آن قسمتی که روشنک آن‌جا بود، تنها برای مهراب دید داشت. لبخندی کنترل‌شده زد و سرش را پایین انداخت. با چاقویش بازی می‌کرد و گاهی سرش را بلند می‌کرد و روشنک را که شیطنتش گل کرده بود، نگاه می‌کرد.

با صدای عماد دست از نگاه کردن به روشنک کشید. خود را جلوتر کشید و با لبخند گفت:

- جانم آقا عماد!

عماد لبخندی زد و رو به پدر خواستگار محترم گفت:

- این آقا بزرگ ماست. از مردی کم نداشته. هرکاری که می‌تونست برای ما انجام داد و توی مدت خیلی کمی زندگی ما رو بدون هیچ منتی راست و ریست کرد.

مهراب سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:

- وظیفه بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
و آقا عماد شروع کرد به معرفی کردن خانواده‌ی داماد. اسم خواستگار سروش بود. از چهره‌ی جدی و مردانه‌اش آشکار بود که انسانی متفکر و عاقل است. بیست و سه سالش بود. خانواده ثروتمند و محترمی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود و شرکتی را ایجاد کرده بود. ظاهری بسیار جذاب و خوب داشت. صد برابر از مهراب زیباتر بود اما مهراب جذبه‌ی خاصی داشت که او هرچقدر هم اخم و تخم می‌کرد، نداشت.
عماد با ذوق و شوق خاصی آن پسر را برای مهراب تعریف می‌کرد. انگار مطمئن بود این پسر می‌تواند داماد خوبی برایش باشد. مهراب هر لحظه ناامیدتر و پریشان‌تر میشد. تا حدی به فکر رفت و دمغ روی تُشکش نشسته بود که سینی چای روبه‌روی خود را ندید. با صدای روشنک به خود آمد:
- مهراب! بردار دیگه دستم شکست.
و با لبخندی شیطنت‌آمیز به چهره‌‎ی شکسته‌ی مهراب خیره شد. مهراب بدون نگاه کردن به روشنک استکان و نعلبکی را که مخصوص خودش بود برداشت و روی زمین گذاشت. روشنک متعجب به ابروهای افتاده و شانه‌ی خمیده مهراب خیره شد. قد راست کرد. به سوی آشپزخانه رفت و سینی را روی اپن گذاشت و رفت کنار روشنا نشست.
عماد که طرف صحبتش با مهراب بود، ضربه‌ی آخرش را ناجوانمردانه زد.
- خلاصه که آقا مهراب پدر دوم این خانواده‌ است. روی گر*دن روشنک حق پدری داره. عینهو دخترِ خودش ازش مواظبت کرده.
پس از آن دیگر نشنید که عماد چه گفت.
او جای پدر روشنک بود. واقعا هم جای او بود. فاصله‌ی سنی مهراب و عماد حداکثر ده سال بود. چطور می‌توانست دختری را که به اندازه سن خودش فاصله سنی دارد به عنوان همسر بپذیرد؟
آهی کشید. در این مدتِ کوتاه چطور به خود جرأت داده بود که دلبسته دختری شود که حق پدری به گ*ردنش دارد؟
داشت دیوانه میشد. احساس می‌کرد مغزش دارد می‌پزد. متوجه شده بود که روشنا فقط چشمش به او است و منتظر است واکنشی نشان دهد. او نگرانِ مهراب بود. نگران حالِ خ*را*بِ مهراب. عشق آتشین مهراب نسبت به خواهرش، عشقی که دیگر ممنوعه شده بود.
عماد با اجازه خواستن از مهراب، گفت که دختر و پسر به اتاق بروند و با هم صحبت کنند. روشنک و سروش بلند شدند. در همان زمان روشنا گفت:
- آقا مهراب شمام بفرمایین.
و رو به جمع با ناز و ادا گفت:
- به هر حال... باید یکی باهاشون بره دیگه.
پدر داماد خندید و سری تکان داد. مهراب ناتوان به روشنا خیره شد. روشنا ابرو بالا انداخت و ل**ب زد:
- پاشو دیگه!
مهراب یاعلی گفت و کلاهش را روی سرش گذاشت و از جایش بلند شد. لبخندی به روی سروش زد و تعارف کرد بروند. روشنک جلوتر رفت و آنها را به سوی اتاقی که مهراب تابه‌حال چندین بار آنجا از خستگی خوابش برده بود، راهنمایی کرد.
آن دو وارد شدند و منتظرِ مهراب ماندند که وارد شود. اما مهراب لبخندی زد و خواست در را ببندد که سروش گفت:
- آقا مهراب شما تشریف نمیارین؟

کد:
و آقا عماد شروع کرد به معرفی کردن خانواده‌ی داماد. اسم خواستگار سروش بود. از چهره‌ی جدی و مردانه‌اش آشکار بود که انسانی متفکر و عاقل است. بیست و سه سالش بود. خانواده ثروتمند و محترمی داشت و خودش روی پای خودش ایستاده بود و شرکتی را ایجاد کرده بود. ظاهری بسیار جذاب و خوب داشت. صد برابر از مهراب زیباتر بود اما مهراب جذبه‌ی خاصی داشت که او هرچقدر هم اخم و تخم می‌کرد، نداشت.

عماد با ذوق و شوق خاصی آن پسر را برای مهراب تعریف می‌کرد. انگار مطمئن بود این پسر می‌تواند داماد خوبی برایش باشد. مهراب هر لحظه ناامیدتر و پریشان‌تر میشد. تا حدی به فکر رفت و دمغ روی تُشکش نشسته بود که سینی چای روبه‌روی خود را ندید. با صدای روشنک به خود آمد:

- مهراب! بردار دیگه دستم شکست.

و با لبخندی شیطنت‌آمیز به چهره‌‎ی شکسته‌ی مهراب خیره شد. مهراب بدون نگاه کردن به روشنک استکان و نعلبکی را که مخصوص خودش بود برداشت و روی زمین گذاشت. روشنک متعجب به ابروهای افتاده و شانه‌ی خمیده مهراب خیره شد. قد راست کرد. به سوی آشپزخانه رفت و سینی را روی اپن گذاشت و رفت کنار روشنا نشست.

عماد که طرف صحبتش با مهراب بود، ضربه‌ی آخرش را ناجوانمردانه زد.

- خلاصه که آقا مهراب پدر دوم این خانواده‌ است. روی گر*دن روشنک حق پدری داره. عینهو دخترِ خودش ازش مواظبت کرده.

پس از آن دیگر نشنید که عماد چه گفت.

او جای پدر روشنک بود. واقعا هم جای او بود. فاصله‌ی سنی مهراب و عماد حداکثر ده سال بود. چطور می‌توانست دختری را که به اندازه سن خودش فاصله سنی دارد به عنوان همسر بپذیرد؟

آهی کشید. در این مدتِ کوتاه چطور به خود جرأت داده بود که دلبسته دختری شود که حق پدری به گ*ردنش دارد؟

داشت دیوانه میشد. احساس می‌کرد مغزش دارد می‌پزد. متوجه شده بود که روشنا فقط چشمش به او است و منتظر است واکنشی نشان دهد. او نگرانِ مهراب بود. نگران حالِ خ*را*بِ مهراب. عشق آتشین مهراب نسبت به خواهرش، عشقی که دیگر ممنوعه شده بود.

عماد با اجازه خواستن از مهراب، گفت که دختر و پسر به اتاق بروند و با هم صحبت کنند. روشنک و سروش بلند شدند. در همان زمان روشنا گفت:

- آقا مهراب شمام بفرمایین.

و رو به جمع با ناز و ادا گفت:

- به هر حال... باید یکی باهاشون بره دیگه.

پدر داماد خندید و سری تکان داد. مهراب ناتوان به روشنا خیره شد. روشنا ابرو بالا انداخت و ل**ب زد:

- پاشو دیگه!

مهراب یاعلی گفت و کلاهش را روی سرش گذاشت و از جایش بلند شد. لبخندی به روی سروش زد و تعارف کرد بروند. روشنک جلوتر رفت و آنها را به سوی اتاقی که مهراب تابه‌حال چندین بار آنجا از خستگی خوابش برده بود، راهنمایی کرد.

آن دو وارد شدند و منتظرِ مهراب ماندند که وارد شود. اما مهراب لبخندی زد و خواست در را ببندد که سروش گفت:

- آقا مهراب شما تشریف نمیارین؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا