از این حرف روشنک یکه خورد، اما به روی خودش نیاورد. پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:
- خب! چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!
نیش مهراب از شنیدنِ این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایمون روشنا، نکنه آبجی باشین؟
روشنک کلافه آهی کشید و گفت:
- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.
و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که میداند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:
- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.
ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یکوری زد. او تابهحال ندیده بود دختری ازش خواستگاری کند.
- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریففرما بشین؟
و چند لحظه بعد با خشمی کنترل شده و صدایی لرزان گفت:
- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونتون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِِ یالله!
روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهرهی بیفروغ مهراب خیره شد.
- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ میخوای همینجوری وسط خیابون این ریختی نگاهم کنی؟ مردم چی فکر میکنن؟
و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیشقدم شد.
- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!
و با سرعتی که به گربه میمانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که اینطور فکر میکند؟ وقتی جواب رد به س*ی*نهاش زد به چنین چیزی اندیشید یا...؟ با صدای بلند فریاد زد:
- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته میشناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟
از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربهی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیدهاند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و اینبار مهراب بسیار حرفهای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.
تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرفهایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟ واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبستهی او شده بود یا اینکه از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.
- خب! چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!
نیش مهراب از شنیدنِ این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایمون روشنا، نکنه آبجی باشین؟
روشنک کلافه آهی کشید و گفت:
- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.
و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که میداند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:
- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.
ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یکوری زد. او تابهحال ندیده بود دختری ازش خواستگاری کند.
- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریففرما بشین؟
و چند لحظه بعد با خشمی کنترل شده و صدایی لرزان گفت:
- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونتون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِِ یالله!
روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهرهی بیفروغ مهراب خیره شد.
- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ میخوای همینجوری وسط خیابون این ریختی نگاهم کنی؟ مردم چی فکر میکنن؟
و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیشقدم شد.
- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!
و با سرعتی که به گربه میمانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که اینطور فکر میکند؟ وقتی جواب رد به س*ی*نهاش زد به چنین چیزی اندیشید یا...؟ با صدای بلند فریاد زد:
- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته میشناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟
از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربهی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیدهاند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و اینبار مهراب بسیار حرفهای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.
تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرفهایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟ واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبستهی او شده بود یا اینکه از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.
کد:
از این حرف روشنک یکه خورد، اما به روی خودش نیاورد. پکی کوتاه به سیگار زد و خونسردانه گفت:
- خب! چه دخلی به من داره؟
- خب اسم شما مهرابه اسم ایشون سهراب. معلومه داداشین!
نیش مهراب از شنیدنِ این حرف باز شد.
- خب چه ربطی داره؟ اسم تو روشنکه اسم دختر همسایمون روشنا، نکنه آبجی باشین؟
روشنک کلافه آهی کشید و گفت:
- آقا مهراب! من حرفاتون رو شنیدم.
و سرش را پایین انداخت. مهراب سری تکان داد و گفت که میداند. حالا باید چه کند؟ روشنک در جواب گفت:
- اگه شما بیاین خواستگاری من و من واقعاً همسرتون بشم، اون موقع شاید برادر و پدرتون کوتاه بیان.
ابروهای مهراب طوری بالا رفتند که با موهایش قاطی شدند. چه شنیده بود؟ لبخندی یکوری زد. او تابهحال ندیده بود دختری ازش خواستگاری کند.
- چطور شد؟ برم به ننه بگم قراره با خانواده تشریففرما بشین؟
و چند لحظه بعد با خشمی کنترل شده و صدایی لرزان گفت:
- دیگه ازین چرت و پرتا نشنفم. قدیما دخترا حیا میا داشتن. الان دیگه خجالت کیلو چنده؟ راه بیفت! خونتون و نشون بده جوش بزنیم و شرّت کم. زن برادری بهت خوش بگذره. دِِ یالله!
روشنک سرش را با خشم بالا آورد. با چشمانی آتشین که نمناک بودند به چهرهی بیفروغ مهراب خیره شد.
- دختر تو چرا اشکت دم مشکته؟ میخوای همینجوری وسط خیابون این ریختی نگاهم کنی؟ مردم چی فکر میکنن؟
و جلوتر به راه افتاد. منتظر بود که صدای پای روشنک را هم بشنود اما وقتی صدایی نیامد، چرخید تا حرفی بزند اما روشنک تندتر پیشقدم شد.
- تو هم مثل بابا و داداشت آشغالی!
و با سرعتی که به گربه میمانست، از مهراب جلو زد. مرد جوان از شنیدن این حرف شوکه شده بود. یعنی چه که اینطور فکر میکند؟ وقتی جواب رد به س*ی*نهاش زد به چنین چیزی اندیشید یا...؟ با صدای بلند فریاد زد:
- لامصب من فقط تو رو چهار ساعته میشناسم چطور تشخیص دادی آشغالم؟
از کهولت سن بود یا سنگینی بارش، وسط راه نفسش گرفت. آن دختر واقعاً یک گربهی تمام معنا بود. کم مانده بود از دیوار مردم هم بالا برود. وقتی وارد خانه شد، مهراب فهمید که بالاخره به آن مکان مورد نظر رسیدهاند. در چند قدمی که مانده بود، مردی با ظاهری داغان اما لبی خندان سر راهش سبز شد. گویی روشنک تا مهراب بیاید رفته و پدرش را صدا زده بود. پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی، آن مرد که خود را عماد شیخی معرفی کرده بود، لولای شکسته در حیاط را نشان مهراب داد و اینبار مهراب بسیار حرفهای نشست پای کارش و لولای در را با ترانس همراه خود جوش زد.
تمام این مدت فکر و ذهنش پی حرفهایی بود که روشنک زده بود. آن دختر جوان چطور توانسته بود در عرض چهار ساعت شناخت، چنین به او اعتماد کند؟ واقعاً جای تفکر داشت. یا دلبستهی او شده بود یا اینکه از سر اجبار و از روی اعتمادی که در هنگام نجاتش از دست اوباش درون خود به وجود آمده بود، تصمیم گرفته بود که چنین حرفی بزند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: