کامل شده داستان کوتاه توبه فریب | پور رضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع حیدار
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستان: توبه فریب
نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن تک رمان
ژانر: تراژدی، عاشقانه
ویراستار: SaRa.Ss
زاویه دید: سوم شخص
بافت: ادبی

خلاصه:
مردی که در چند عمر نخستینش شرارت‌های بسیار می‌کرد، اکنون چاقو غلاف کرده و دیگر پِی جنگ و ستیز نمی‌رود. توبه کرده بود از آنچه که خدا حرامش دانسته، پرهیز کند.
از آنانی که برایش نیست دوستی کند و نظری به کسی نداشته باشد! صفا و صمیمیتش را نوش رفقای بامرامش می‌کرد و گویی از این تغییر بسیار خوشحال بود.
تغییری که در شخصیت و صفاتش ایجاد شده بود، بر زندگی همیشه پر هیجانش هم اثری بزرگ گذاشت، زندگی سعادتمندش از همان زمان شروع شد، از وقتی که کسی وارد ذهنش و از آن خارج نشد.

IMG_20210820_164907_363.jpg

کد:
بسم الله الرحمن الرحیم
[CODE]بسم الله الرحمن الرحیم



نام داستان: توبه فریب

نویسنده: پوررضا آبی‌بیگلو کاربر انجمن تک رمان

ژانر: تراژدی، عاشقانه

ویراستار: [USER=2738]SaRa.Ss[/USER]

زاویه دید: سوم شخص

بافت: ادبی



خلاصه:

مردی که در چند عمر نخستینش شرارت‌های بسیار می‌کرد، اکنون چاقو غلاف کرده و دیگر پِی جنگ و ستیز نمی‌رود. توبه کرده بود از آنچه که خدا حرامش دانسته، پرهیز کند.

از آنانی که برایش نیست دوستی کند و نظری به کسی نداشته باشد! صفا و صمیمیتش را نوش رفقای بامرامش می‌کرد و گویی از این تغییر بسیار خوشحال بود.

تغییری که در شخصیت و صفاتش ایجاد شده بود، بر زندگی همیشه پر هیجانش هم اثری بزرگ گذاشت، زندگی سعادتمندش از همان زمان شروع شد، از وقتی که کسی وارد ذهنش و از آن خارج نشد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
مقدمه:
آن تولـه گرگِ توبه‌گر، توبه شکست!
گویی سزایش مرگ بود... .


توبه کرده بود که دست به قمه و چاقو نبرد. دعوا نکند، ننوشد و هر روز به محلی برای گلاویزی نرود.
خدایش را قسم داده بود! مادر پیرش هم شاهد قسم و توبه‌هایش بود.
از همان روزی که به آرامش رسیده بود، دست به سلاح نبرده بود و قمه‌کشی نکرده بود. دنیایش آن‌چنان تغییر کرده بود که اگر بلد بود، نماز هم می‌خواند! آن‌قدر می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، تا قضای همه‌ی رکعات 38 سال را یک‌دفعه همراه فرشته‌ی همراهش به خدا بفرستد و ثابت کند که واقعاً تبدیل به یک انسان شده است.
آن‌قدر بی‌معرفت نبود که دوستانش را فراموش کند. زمان‌هایی که می‌دانست قرار نیست کار خاصی بکنند، وارد پاتوق قدیمی و همیشگی‌شان میشد و همراه دوستانِ ته‌خطش، چای می‌نوشید و به تیکه‌هایی که نثارش می‌کردند، می‌خندید.
اوایل که توبه کرده بود، دیگر کسی سمت و سویش نمی‌رفت؛ اما رفته‌رفته دانستند این رویِ این مرد، بهتر از خصالی‌ است که در گذشته داشته.
برای خودش شغلی هم دست و پا کرده بود؛ جوشکاری را از همان ابتدا دوست داشت. همیشه سر و کارش با آهن بود و در ابتدا که تحت‌تاثیر فیلم‌ها قرار گرفته بود، می‌خواست دکان آهنگری بزند؛ اما متوجه شد دکان آهنگری همان مُد قدیمی جوشکاری است که اندکی پیشرفت کرده و نامش را هم تغییر داده‌اند.
برای مردم درهای آهنی طرح‌دار و ساده درست می‌کرد. برای پله‌های خانه‌ها و... نرده‌های گوناگون جوش می‌زد. برای خود آبرو جمع کرده بود و بسیار هم راضی به نظر می‌رسید.
اواخر بهمن ماه بود. برف و باران بود که روی زمین‌ها و خیابان‌ها می‌بارید. کلاه پشمین روسی‌ قهوه‌ای رنگش را که از پدرش به ارث برده بود، با دقت روی سرش نشاند و شال‌گر*دن بلند مشکی رنگش را که مادرش برایش بافته بود، سفت دور سر و گ*ردنش پیچاند.

کد:
مقدمه:

آن تولـه گرگِ توبه‌گر، توبه شکست!

گویی سزایش مرگ بود... .





توبه کرده بود که دست به قمه و چاقو نبرد. دعوا نکند، ننوشد و هر روز به محلی برای گلاویزی نرود.

خدایش را قسم داده بود! مادر پیرش هم شاهد قسم و توبه‌هایش بود.

از همان روزی که به آرامش رسیده بود، دست به سلاح نبرده بود و قمه‌کشی نکرده بود. دنیایش آن‌چنان تغییر کرده بود که اگر بلد بود، نماز هم می‌خواند! آن‌قدر می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند، تا قضای همه‌ی رکعات 38 سال را یک‌دفعه همراه فرشته‌ی همراهش به خدا بفرستد و ثابت کند که واقعاً تبدیل به یک انسان شده است.

آن‌قدر بی‌معرفت نبود که دوستانش را فراموش کند. زمان‌هایی که می‌دانست قرار نیست کار خاصی بکنند، وارد پاتوق قدیمی و همیشگی‌شان میشد و همراه دوستانِ ته‌خطش، چای می‌نوشید و به تیکه‌هایی که نثارش می‌کردند، می‌خندید.

اوایل که توبه کرده بود، دیگر کسی سمت و سویش نمی‌رفت؛ اما رفته‌رفته دانستند این رویِ این مرد، بهتر از خصالی‌ است که در گذشته داشته.

برای خودش شغلی هم دست و پا کرده بود؛ جوشکاری را از همان ابتدا دوست داشت. همیشه سر و کارش با آهن بود و در ابتدا که تحت‌تاثیر فیلم‌ها قرار گرفته بود، می‌خواست دکان آهنگری بزند؛ اما متوجه شد دکان آهنگری همان مُد قدیمی جوشکاری است که اندکی پیشرفت کرده و نامش را هم تغییر داده‌اند.

برای مردم درهای آهنی طرح‌دار و ساده درست می‌کرد. برای پله‌های خانه‌ها و... نرده‌های گوناگون جوش می‌زد. برای خود آبرو جمع کرده بود و بسیار هم راضی به نظر می‌رسید.

اواخر بهمن ماه بود. برف و باران بود که روی زمین‌ها و خیابان‌ها می‌بارید. کلاه پشمین روسی‌ قهوه‌ای رنگش را که از پدرش به ارث برده بود، با دقت روی سرش نشاند و شال‌گر*دن بلند مشکی رنگش را که مادرش برایش بافته بود، سفت دور سر و گ*ردنش پیچاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
کُتِ بلند و گشادش را که داخلش پر بود از قطعه‌های ریز و درشت آهن، روی شانه‌های پهنش انداخت و با یک نگاهِ دیگر به آینه، رضایت خود را بابت تیپ و لباسش با لبخندی تائید کرد و به سوی در چوبی اتاقش رفت.
گلویش را همان پشت در صاف کرد. پس از آن‌که شلوار پارچه‌ای تقریباٌ گشادش را بالا کشید، آهسته در را باز کرد. راه‌روی شش‌ متری که مادرش آن‌جا را به گلخانه تبدیل کرده بود، پر بود از کفش‌های زنانه و رنگارنگ که نشان می‌داد مادر گرام باز هم مهمان دارد.
سری از روی کلافگی تکان داد و با حرص، بقیه هیکل خود را از اتاق بیرون کشید. در را آهسته پشت سرش بست و خشنود از این‌که مادرش متوجه رفتنِ او نشده، لنگ‌های درازش را وادار کرد تا به سوی در آهنی زیبایی که خودش روی آن کلی سلیقه به خرج داده بود بروند و هر طور که شده از منزل خارجش کنند.
همچنان که زیر ل*ب زمزمه‌وار غر می‌زد، پوتین‌های کهنه‌اش را از جاکفشی برداشت و نیم‌خیز شد و در را بی‌سر و صدا باز کرد.
برف‌های سفیدرنگ به لطف دستان از سنگ‌ سفت‌ترش و بیل چوبی، روی هم انباشته شده بودند. راه را از در خانه به در حیاط باز کرده بود. از خانه به طور کلی خارج شد و نفس حبس شده‌اش را با شدت بیرون دمید.
- خدایا کرمت رو شکر! شب که نمی‌ذاری بخوابم. صبحشم از کله سحر به جای خروس، زن و بچه میاری بالا سرم؟ نمی‌دونم این‌ها خودشون کار و زندگی ندارن؟ ننه‌ی من یه تعارف الکی بکنه همتون لشکر می‌کشین خرابه‌ی ما؟ بابا تعارف اومد نیومد داره! یه‌بار لطف کنین رد کنین تا من به این ضرب‌المثل اطمینان پیدا کنم. الکی که نگفتن...!
با صدایِ کوبیده شدن در حیاط، رنگ از رخسار برنزه‌اش پرید و گمان کرد الان است که قلبش بایستد. چرا حالا؟ چرا باید اکنون در را می‌کوفتند؟
صدای مادرش که داد می‌زد دارد می‌آید، از داخل راه‌رو آمد. تا چادرش را به سر کند، پسرش وقت داشت که خود را جایی پنهان کند.
با ترس به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد. چشمش به انباری گوشه‌ی حیاط که درش نیمه‌باز بود و برف تا نصف در آمده بود، خورد. نفس حبس کرد و با تمامِ تلاش، خود را با سرعت و بی‌سر و صدا به انباری رساند. بدون این‌که در را باز کند، با هر کوششی هم که بود، خود را جمع و جور کرد و از در نیمه‌باز وارد انباری شد.
صدای راه رفتن پاهایی که برفِ زیرشان را له می‌کردند؛ به او فهماند که مادرش به سوی در حیاط می‌رود. گوش تیز کرد و سعی کرد آرام نفس بکشد. در باز شد و صدای مادرش آمد که داشت با کسی احوال‌پرسی می‌کرد.
- سلام دخترم! خوبی؟ مادر خوبن؟ به بابا سلام برسون. کاری شده اومدی؟ اسباب‌کشی کردین یا هنوز وسایلتون تو خونه قَبلیه است؟
پسرش از حرص در انباری می‌ترکید و فکر می‌کرد آیا این همه پرحرفی لازم است؟ پاسخی که طرف مقابل داد روحش را از تنش جدا کرد.
- خیلی ممنونم! مادرم هم سلام رسوندن. آره به خدا مجبور بودم مزاحم‌تون بشم. تازه اسباب‌کشی کردیم، لولای در حیاط از جا در اومده و شکسته. بابام گفت بیام ازتون یه چندتا وسایل اگه داشتین بگیرم ببرم.
و جواب مادرش دیگر جانی در ب*دنِ پسر باقی نگذاشت.

کد:
کُتِ بلند و گشادش را که داخلش پر بود از قطعه‌های ریز و درشت آهن، روی شانه‌های پهنش انداخت و با یک نگاهِ دیگر به آینه، رضایت خود را بابت تیپ و لباسش با لبخندی تائید کرد و به سوی در چوبی اتاقش رفت.

گلویش را همان پشت در صاف کرد. پس از آن‌که شلوار پارچه‌ای تقریباٌ گشادش را بالا کشید، آهسته در را باز کرد. راه‌روی شش‌ متری که مادرش آن‌جا را به گلخانه تبدیل کرده بود، پر بود از کفش‌های زنانه و رنگارنگ که نشان می‌داد مادر گرام باز هم مهمان دارد.

سری از روی کلافگی تکان داد و با حرص، بقیه هیکل خود را از اتاق بیرون کشید. در را آهسته پشت سرش بست و خشنود از این‌که مادرش متوجه رفتنِ او نشده، لنگ‌های درازش را وادار کرد تا به سوی در آهنی زیبایی که خودش روی آن کلی سلیقه به خرج داده بود بروند و هر طور که شده از منزل خارجش کنند.

همچنان که زیر ل*ب زمزمه‌وار غر می‌زد، پوتین‌های کهنه‌اش را از جاکفشی برداشت و نیم‌خیز شد و در را بی‌سر و صدا باز کرد.

برف‌های سفیدرنگ به لطف دستان از سنگ‌ سفت‌ترش و بیل چوبی، روی هم انباشته شده بودند. راه را از در خانه به در حیاط باز کرده بود. از خانه به طور کلی خارج شد و نفس حبس شده‌اش را با شدت بیرون دمید.

- خدایا کرمت رو شکر! شب که نمی‌ذاری بخوابم. صبحشم از کله سحر به جای خروس، زن و بچه میاری بالا سرم؟ نمی‌دونم این‌ها خودشون کار و زندگی ندارن؟ ننه‌ی من یه تعارف الکی بکنه همتون لشکر می‌کشین خرابه‌ی ما؟ بابا تعارف اومد نیومد داره! یه‌بار لطف کنین رد کنین تا من به این ضرب‌المثل اطمینان پیدا کنم. الکی که نگفتن...!

با صدایِ کوبیده شدن در حیاط، رنگ از رخسار برنزه‌اش پرید و گمان کرد الان است که قلبش بایستد. چرا حالا؟ چرا باید اکنون در را می‌کوفتند؟

صدای مادرش که داد می‌زد دارد می‌آید، از داخل راه‌رو آمد. تا چادرش را به سر کند، پسرش وقت داشت که خود را جایی پنهان کند.

با ترس به این‌سو و آن‌سو نگاه کرد. چشمش به انباری گوشه‌ی حیاط که درش نیمه‌باز بود و برف تا نصف در آمده بود، خورد. نفس حبس کرد و با تمامِ تلاش، خود را با سرعت و بی‌سر و صدا به انباری رساند. بدون این‌که در را باز کند، با هر کوششی هم که بود، خود را جمع و جور کرد و از در نیمه‌باز وارد انباری شد.

صدای راه رفتن پاهایی که برفِ زیرشان را له می‌کردند؛ به او فهماند که مادرش به سوی در حیاط می‌رود. گوش تیز کرد و سعی کرد آرام نفس بکشد. در باز شد و صدای مادرش آمد که داشت با کسی احوال‌پرسی می‌کرد.

- سلام دخترم! خوبی؟ مادر خوبن؟ به بابا سلام برسون. کاری شده اومدی؟ اسباب‌کشی کردین یا هنوز وسایلتون تو خونه قَبلیه است؟

پسرش از حرص در انباری می‌ترکید و فکر می‌کرد آیا این همه پرحرفی لازم است؟ پاسخی که طرف مقابل داد روحش را از تنش جدا کرد.

- خیلی ممنونم! مادرم هم سلام رسوندن. آره به خدا مجبور بودم مزاحم‌تون بشم. تازه اسباب‌کشی کردیم، لولای در حیاط از جا در اومده و شکسته. بابام گفت بیام ازتون یه چندتا وسایل اگه داشتین بگیرم ببرم.

و جواب مادرش دیگر جانی در ب*دنِ پسر باقی نگذاشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
- اِی وای! یعنی آقا رستم بهتون خونه‌ی ضرب‌دیده انداخته؟ نچ‌نچ! توروخدا نگاه! دخترم وایسا پسرم مهراب رو صدا کنم؛ آخه اون جوشکاره، بلده جوش بزنه... .
و در ادامه با صدای بلند رو به خانه فریاد کشید:
- مهراب، مهراب پاشو لنگ ظهره! بیا حیاط کارِت دارم.
مهراب با کف دست محکم بر سرش کوبید که به لطف کلاه پشمینش، از ضربه مغزی شدن، جانِ سالم به در برد.
زمزمه کرد:
- بابای طرف خونه‌ای به غیرِ مالِ ما نمی‌شناخت یعنی؟ ای خدا...!
و دوباره به صدای مادرش که هر لحظه توفنده‌تر و پرخاشگونه‌تر صدایش می‌زد، گوش کرد. امیدوار بود ناامید شود و به آن شخص بگوید که برود و بعداً بیاید. گویی آرزویش را خدا شنید و همان دقیقه مستجاب شد!
صدای مادرش را شنید که شرمنده می‌گفت:
- شرمنده دخترم، انگار خونه نیست. اومد، می‌فرستم درِ خونتون.
و با خداحافظی مختصری بالاخره رفتند پِی کارشان؛ اما غرهای مادرش را می‌شنید که می‌گفت:
- نمی‌فهمه که! نمی‌فهمه. نمی‌دونم بچه‌هاش قراره بهش بگن بابابزرگ یا بابا. پیر شده زن نمی‌خواد. پسره‌ی عنق، اسم زن و زندگی میاد در میره. وایسا یکی رو جور کنم برات کَفِت بِبُره!
دوباره اسم زن که آمد، به قول مادرش خواست که زودتر از صح*نه در برود. نمی‌دانست که چرا به تشکیل زندگی علاقه نداشت. همیشه به مادرش تکرار کرده بود که تا آخر عمر بیخِ ریشش است و جایی نمی‌رود، اما هر باره با توپ و تشر او مواجه می‌شد.
از لای در دید که چادرش را روی ساعدش انداخت و وارد خانه شد و در را هم محکم بست.
نفسی آسوده کشید. کلاهش را با انگشت اشاره کمی عقب برد و پیشانی‌اش را آزاد گذاشت. همان‌طور که وارد شده بود، خارج شد و نرم‌نرمک و پاورچین به سوی در حیاط رفت. در آهنی را که آن را هم خودش ساخته بود، آهسته باز کرد و تن خود را بیرون کشید. اکنون در کوچه بود. با خیال آسوده نفسی کشید و چرخید تا در را ببندد، اما همان که قیافه برزخی مادر را دید، هینی بلند کشید و در را با شدت زیاد کوبید.
لبخندی به روی لبانش پدید آمد. همان که صدای داد مادر را شنید، لبخندش تبدیل به قهقهه‌ای نعره‌مانند شد.
- بالاخره که میای خونه! آشی پختم واسه‌ات پسر گلم.
اشتباه نکنید! این یک کلمه محبت‌آمیز نبود، بلکه تهدیدی خطرناک بود که مهراب را به هچل می‌انداخت. شانه‌ای بالا انداخت و دوباره با صدای بلند خندید. همیشه خنده‌ی بلندِ او به همسایگان می‌فهماند که مهراب از خواب بیدار شده و دارد به سوی محل کارش می‌رود. چندین دختر همسایه هم که احساس می‌کردند به او حسی دارند، هر صبح زود منتظر بودند که صدای خنده‌ی مردانه‌اش را که در کوچه اِکو میشد، بشنوند و دم پنجره بدوند و چهره‌ی ساده اما مردانه و پرجذبه‌اش را ببینند.
گویی از وقتی که توبه کرده بود، دختران محل هم به او روی خوش نشان می‌دادند.
از میان برف‌ها و آب‌های گل‌آلود داخل جوب‌ها گذشت تا به جوشکاری رسید. یا علی گفت و کرکره‌ی سنگین مغازه‌اش را باز کرد.
به درِ بزرگی که سفارش صاحب یک مغازه بود، نگاه کرد. کار آن را تمام کرده بود و قرار بود نرده‌هایی برای روی جوب‌های بلند و مرتفع درست کند.

کد:
- اِی وای! یعنی آقا رستم بهتون خونه‌ی ضرب‌دیده انداخته؟ نچ‌نچ! توروخدا نگاه! دخترم وایسا پسرم مهراب رو صدا کنم؛ آخه اون جوشکاره، بلده جوش بزنه... .

و در ادامه با صدای بلند رو به خانه فریاد کشید:

- مهراب، مهراب پاشو لنگ ظهره! بیا حیاط کارِت دارم.

مهراب با کف دست محکم بر سرش کوبید که به لطف کلاه پشمینش، از ضربه مغزی شدن، جانِ سالم به در برد.

زمزمه کرد:

- بابای طرف خونه‌ای به غیرِ مالِ ما نمی‌شناخت یعنی؟ ای خدا...!

و دوباره به صدای مادرش که هر لحظه توفنده‌تر و پرخاشگونه‌تر صدایش می‌زد، گوش کرد. امیدوار بود ناامید شود و به آن شخص بگوید که برود و بعداً بیاید. گویی آرزویش را خدا شنید و همان دقیقه مستجاب شد!

صدای مادرش را شنید که شرمنده می‌گفت:

- شرمنده دخترم، انگار خونه نیست. اومد، می‌فرستم درِ خونتون.

و با خداحافظی مختصری بالاخره رفتند پِی کارشان؛ اما غرهای مادرش را می‌شنید که می‌گفت:

- نمی‌فهمه که! نمی‌فهمه. نمی‌دونم بچه‌هاش قراره بهش بگن بابابزرگ یا بابا. پیر شده زن نمی‌خواد. پسره‌ی عنق، اسم زن و زندگی میاد در میره. وایسا یکی رو جور کنم برات کَفِت بِبُره!

دوباره اسم زن که آمد، به قول مادرش خواست که زودتر از صح*نه در برود. نمی‌دانست که چرا به تشکیل زندگی علاقه نداشت. همیشه به مادرش تکرار کرده بود که تا آخر عمر بیخِ ریشش است و جایی نمی‌رود، اما هر باره با توپ و تشر او مواجه می‌شد.

از لای در دید که چادرش را روی ساعدش انداخت و وارد خانه شد و در را هم محکم بست.

نفسی آسوده کشید. کلاهش را با انگشت اشاره کمی عقب برد و پیشانی‌اش را آزاد گذاشت. همان‌طور که وارد شده بود، خارج شد و نرم‌نرمک و پاورچین به سوی در حیاط رفت. در آهنی را که آن را هم خودش ساخته بود، آهسته باز کرد و تن خود را بیرون کشید. اکنون در کوچه بود. با خیال آسوده نفسی کشید و چرخید تا در را ببندد، اما همان که قیافه برزخی مادر را دید، هینی بلند کشید و در را با شدت زیاد کوبید.

لبخندی به روی لبانش پدید آمد. همان که صدای داد مادر را شنید، لبخندش تبدیل به قهقهه‌ای نعره‌مانند شد.

- بالاخره که میای خونه! آشی پختم واسه‌ات پسر گلم.

اشتباه نکنید! این یک کلمه محبت‌آمیز نبود، بلکه تهدیدی خطرناک بود که مهراب را به هچل می‌انداخت. شانه‌ای بالا انداخت و دوباره با صدای بلند خندید. همیشه خنده‌ی بلندِ او به همسایگان می‌فهماند که مهراب از خواب بیدار شده و دارد به سوی محل کارش می‌رود. چندین دختر همسایه هم که احساس می‌کردند به او حسی دارند، هر صبح زود منتظر بودند که صدای خنده‌ی مردانه‌اش را که در کوچه اِکو میشد، بشنوند و دم پنجره بدوند و چهره‌ی ساده اما مردانه و پرجذبه‌اش را ببینند.

گویی از وقتی که توبه کرده بود، دختران محل هم به او روی خوش نشان می‌دادند.

از میان برف‌ها و آب‌های گل‌آلود داخل جوب‌ها گذشت تا به جوشکاری رسید. یا علی گفت و کرکره‌ی سنگین مغازه‌اش را باز کرد.

به درِ بزرگی که سفارش صاحب یک مغازه بود، نگاه کرد. کار آن را تمام کرده بود و قرار بود نرده‌هایی برای روی جوب‌های بلند و مرتفع درست کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
داخل مغازه آن‌قدر شلوغ بود که نمیشد کار بزرگی را انجام داد. کُتش را در آورد و شال‌گر*دن را از زیر پیراهن به دور کمرش بست تا دیسک کمرش عود نکند. میله‌های فلزی را که رنگ کرده بود، بیرون برد و وسط کوچه انداخت. کوچه به اندازه‌ی یک خیابان عرض داشت، به همین دلیل می‌توانست به خوبی آن‌جا کارش را بدون مزاحمتی انجام دهد.
زمانی که از خانه بیرون زده بود، ساعت نه و نیم بود و اکنون سه ساعت از آن زمان می‌گذشت. دماغ سرخ‌ شده‌اش را که پی‌درپی بالا می‌کشید، با کف دست گرفت و چند دقیقه‌ای آن‌طور ماند تا بی‌حسی دماغش از بین برود و گرم شود. آن‌سوی کوچه مقابل دکانش نشسته بود و همان‌طور که چمباتمه زده بود و سیگار پک می‌زد، به سلام و احوال‌پرسی‌های رهگذران‌ هم پاسخ می‌داد.
از کف زمین آسفالت شده چشم برداشت و به ته کوچه دوخت. همان زمان دختری ناشناس به داخل کوچه پیچید. چشمانش را ریز کرد و پک عمیقی از سیگار کشید. سر دختر پایین بود و با سرعت و عجله‌ای زیاد سعی داشت خود را از متلک‌های پسران جلوی سوپرمارکت خلاص کند. با این‌که از جلوی سوپر مارکت گذشت، اما مزاحمان پی‌اش را گرفتند. به دنبالش راه‌ می‌آمدند و با خنده و شوخی حرف به او می‌چسباندند. مهراب با خود اندیشید که این دخترک خجالتی در این منطقه از شهر چه می‌کند؟ شاید تازه به این محل آمده‌اند. دخترهای این محل آن‌قدر نترس هستند که مقابل الوات می‌ایستند و سی*ن*ه ستبر می‌کنند و لگدی نثار صورت‌شان می‌کنند؛ اما این دخترک نحیف و لاغر حتی نمی‌توانست سرش را هم بلند کند. حرکاتش نشان می‌داد که ترسیده است. شال سیاه رنگش را جلو کشید و موی سیاه حالت‌دارش را داخل برد. دست به جیب کاپشن سرمه‌ای‌اش برد و با سرعتی بیشتر دوید. مهراب نفسی عمیق کشید. کلافه سیگار را روی زمین انداخت و با پایش له کرد. بلند شد و شلوارش را بالا کشید. کلاهش را هم کمی بالا برد و پیشانی براقش را به نمایش گذاشت.
- هوی! دارین چه غلطی می‌کنید؟
دختر بالاخره سرش را بالا آورد و با آن چشمان درشت و گربه‌ای‌اش، به مهراب که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. گویی که از این حرف مهراب انگیزه گرفته باشد، سویش دوید و پشت سرش ایستاد. یکی از پسران داخل اکیپ با نعره و خنده گفت:
- بروبچ انگار آق مهراب می‌خواد توبه بشکونه. بشکن بشکنه... بشکن!
و با خنده و شوخی چند تیکه درشت هم نثار مهراب کردند. هرچند رنگ پیشانی مهراب نشان می‌داد بسیار عصبانی است، اما با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خشم خود را فرو ببرد. دست مشت شده‌اش را باز کرد و نفسِ عمیق دیگری کشید. سرش را به عقب چرخاند و دختر کوچکی را دید که رو به موت بود؛ چشمان درشت زیبایش را به چشمان کوچک و قهوه‌ای کمرنگ مهراب دوخته است.
کمی دیگر نگاهش کرد و گفت:
- برو دیگه، برو خونتون! چرا وایستادی؟

کد:
داخل مغازه آن‌قدر شلوغ بود که نمیشد کار بزرگی را انجام داد. کُتش را در آورد و شال‌گر*دن را از زیر پیراهن به دور کمرش بست تا دیسک کمرش عود نکند. میله‌های فلزی را که رنگ کرده بود، بیرون برد و وسط کوچه انداخت. کوچه به اندازه‌ی یک خیابان عرض داشت، به همین دلیل می‌توانست به خوبی آن‌جا کارش را بدون مزاحمتی انجام دهد.

زمانی که از خانه بیرون زده بود، ساعت نه و نیم بود و اکنون سه ساعت از آن زمان می‌گذشت. دماغ سرخ‌ شده‌اش را که پی‌درپی بالا می‌کشید، با کف دست گرفت و چند دقیقه‌ای آن‌طور ماند تا بی‌حسی دماغش از بین برود و گرم شود. آن‌سوی کوچه مقابل دکانش نشسته بود و همان‌طور که چمباتمه زده بود و سیگار پک می‌زد، به سلام و احوال‌پرسی‌های رهگذران‌ هم پاسخ می‌داد.

از کف زمین آسفالت شده چشم برداشت و به ته کوچه دوخت. همان زمان دختری ناشناس به داخل کوچه پیچید. چشمانش را ریز کرد و پک عمیقی از سیگار کشید. سر دختر پایین بود و با سرعت و عجله‌ای زیاد سعی داشت خود را از متلک‌های پسران جلوی سوپرمارکت خلاص کند. با این‌که از جلوی سوپر مارکت گذشت، اما مزاحمان پی‌اش را گرفتند. به دنبالش راه‌ می‌آمدند و با خنده و شوخی حرف به او می‌چسباندند. مهراب با خود اندیشید که این دخترک خجالتی در این منطقه از شهر چه می‌کند؟ شاید تازه به این محل آمده‌اند. دخترهای این محل آن‌قدر نترس هستند که مقابل الوات می‌ایستند و سی*ن*ه ستبر می‌کنند و لگدی نثار صورت‌شان می‌کنند؛ اما این دخترک نحیف و لاغر حتی نمی‌توانست سرش را هم بلند کند. حرکاتش نشان می‌داد که ترسیده است. شال سیاه رنگش را جلو کشید و موی سیاه حالت‌دارش را داخل برد. دست به جیب کاپشن سرمه‌ای‌اش برد و با سرعتی بیشتر دوید. مهراب نفسی عمیق کشید. کلافه سیگار را روی زمین انداخت و با پایش له کرد. بلند شد و شلوارش را بالا کشید. کلاهش را هم کمی بالا برد و پیشانی براقش را به نمایش گذاشت.

- هوی! دارین چه غلطی می‌کنید؟

دختر بالاخره سرش را بالا آورد و با آن چشمان درشت و گربه‌ای‌اش، به مهراب که مقابلش ایستاده بود نگاه کرد. گویی که از این حرف مهراب انگیزه گرفته باشد، سویش دوید و پشت سرش ایستاد. یکی از پسران داخل اکیپ با نعره و خنده گفت:

- بروبچ انگار آق مهراب می‌خواد توبه بشکونه. بشکن بشکنه... بشکن!

و با خنده و شوخی چند تیکه درشت هم نثار مهراب کردند. هرچند رنگ پیشانی مهراب نشان می‌داد بسیار عصبانی است، اما با نفس عمیقی که کشید، سعی کرد خشم خود را فرو ببرد. دست مشت شده‌اش را باز کرد و نفسِ عمیق دیگری کشید. سرش را به عقب چرخاند و دختر کوچکی را دید که رو به موت بود؛ چشمان درشت زیبایش را به چشمان کوچک و قهوه‌ای کمرنگ مهراب دوخته است.

کمی دیگر نگاهش کرد و گفت:

- برو دیگه، برو خونتون! چرا وایستادی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
دخترک با لکنت پاسخ داد:
- اما شما... .
- اما من چی؟ بودنت این‌جا کاری میکنه که کتک نخورم؟ دِ برو دیگه دختر...!
دخترک نگاهی به جمع روبه‌رو و چهره‌ی گرفته‌ی مهراب انداخت. زیر ل*ب چیزی زمزمه کرد و با سرعت زیادی به سوی کوچه دوید و با چرخیدنش به کوچه‌ی دیگر، از چشم ناپدید شد. مهراب سری کج کرد و نفس حبس شده‌اش را به بیرون دمید. بالاخره به سوی آن جمع اشرار که هر لحظه حرفی را می‌گفتند و می‌خندیدند چرخید و آهسته گفت:
- بی‌خیالِ قضیه، برین سر زندگیتون!
شیطان‌ترین عضو گروه که سواد نام داشت، از پشت داد زد:
- قرار بود یکیمون با اون دختره زندگی کنه، پروندیش.
و با ابرو به پسر خجالتی خوش‌چهره‌ای که در جلوی جمع ایستاده بود و سرش خم بود اشاره کرد. اخم‌های مهراب در هم رفتند. دستش را دور دهانش کشید و با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:
- احمق! می‌خوای عیال‌وار بشی چطور اجازه دادی رفیقات مزاحم کسی که دوستش داری بشن؟ غیرت مِیرَت یُوخ؟ (غیرت میرت نداری؟)
همان لحظه پسر خجالتی سرش را بلند کرد و خصمانه گفت:
- من هرطور که بخوام با زن زندگیم رفتار می‌کنم.
مهراب ابروهایش را بیشتر درهم کشید و خواست دهن باز کند که با «لا اله الّا الله» غلیظی صورتش را از آن‌ها برگرداند و وارد مغازه شد. صدای زمزمه‎‌ی بین آن‌ها را هم شنید که می‌گفتند:
- بهتره بی‌خیال بشیم. ضرب دستش رو نچشیدین! یدونه به کمرتون بزنه رودتون از دماغتون میزنه بیرون.
- آره، قبلاًها که به جای تسبیح چاقو می‌بست به دستش هرکی یه نگاه چپ می‌انداخت بیخ‌تابیخ سرش رو می‌برید. بهزاد، تو هم جمع و جور کن با ننه بابات برین خواستگاری. چند روزه ما ز*ب*ونِ تو شدیم هی به دختره نخ می‌دیم.
دوباره خشم مهراب بازگشت. خواست برود و دک و پوزشان را به خاک بمالد. از مغازه خارج شد ولی وقتی دید که دارند به سوی مغازه سوپر مارکت می‌روند، از خیر شر درست کردن گذشت. کتش را از روی میخ بلندی که عنوان رخت‌آویز داشت، برداشت و روی شانه‌هایش انداخت. نرده‌ها را با یک دست گرفت و از مغازه بیرون رفت. یادش آمد که قرار است لولای در خانه‌ای را هم جوش بزند، پس برگشت و ترانس جوش را به ب*غ*ل زد و از جوشکاری خارج شد. با دست آزاد به زحمت کرکره را پایین کشید و بدون زدنِ قفل، ترانس را به دست آزادش سپرد و به سمت خانه رفت. صبحانه که به جای شکم خود، قسمت معده‌ی زنان همسایه شده بود. توان جمع کرده بود و با سرعتی تمام می‌رفت که هرچه زودتر به خانه برسد و چیزی کوفت کند.
راه مغازه تا خانه ده دقیقه بود. به همین دلیل وسط راه ایستاد و سیگاری را روشن کرد و همان‌طور که روی لبانش گذاشته بود، دوباره به راه افتاد. از کوچه‌ها گذشت و به هر که از راه می‌رسید، سلام می‌داد. مقابل در خانه ایستاد. سیگارش را بیرون تف کرد و با پا لِهش کرد. نرده‌ها را به پایش تکیه داد و ترانس را زیر بغلش زد. دسته‌کلیدی از جیب پالتویش بیرون آورد و به دنبال کلید خانه گشت. خواست در خانه را باز کند که همان موقع یکی از پشت، در را باز کرد.

کد:
دخترک با لکنت پاسخ داد:

- اما شما... .

- اما من چی؟ بودنت این‌جا کاری میکنه که کتک نخورم؟ دِ برو دیگه دختر...!

دخترک نگاهی به جمع روبه‌رو و چهره‌ی گرفته‌ی مهراب انداخت. زیر ل*ب چیزی زمزمه کرد و با سرعت زیادی به سوی کوچه دوید و با چرخیدنش به کوچه‌ی دیگر، از چشم ناپدید شد. مهراب سری کج کرد و نفس حبس شده‌اش را به بیرون دمید. بالاخره به سوی آن جمع اشرار که هر لحظه حرفی را می‌گفتند و می‌خندیدند چرخید و آهسته گفت:

- بی‌خیالِ قضیه، برین سر زندگیتون!

شیطان‌ترین عضو گروه که سواد نام داشت، از پشت داد زد:

- قرار بود یکیمون با اون دختره زندگی کنه، پروندیش.

و با ابرو به پسر خجالتی خوش‌چهره‌ای که در جلوی جمع ایستاده بود و سرش خم بود اشاره کرد. اخم‌های مهراب در هم رفتند. دستش را دور دهانش کشید و با صدای کنترل‌شده‌ای گفت:

- احمق! می‌خوای عیال‌وار بشی چطور اجازه دادی رفیقات مزاحم کسی که دوستش داری بشن؟ غیرت مِیرَت یُوخ؟ (غیرت میرت نداری؟)

همان لحظه پسر خجالتی سرش را بلند کرد و خصمانه گفت:

- من هرطور که بخوام با زن زندگیم رفتار می‌کنم.

مهراب ابروهایش را بیشتر درهم کشید و خواست دهن باز کند که با «لا اله الّا الله» غلیظی صورتش را از آن‌ها برگرداند و وارد مغازه شد. صدای زمزمه‎‌ی بین آن‌ها را هم شنید که می‌گفتند:

- بهتره بی‌خیال بشیم. ضرب دستش رو نچشیدین! یدونه به کمرتون بزنه رودتون از دماغتون میزنه بیرون.

- آره، قبلاًها که به جای تسبیح چاقو می‌بست به دستش هرکی یه نگاه چپ می‌انداخت بیخ‌تابیخ سرش رو می‌برید. بهزاد، تو هم جمع و جور کن با ننه بابات برین خواستگاری. چند روزه ما ز*ب*ونِ تو شدیم هی به دختره نخ می‌دیم.

دوباره خشم مهراب بازگشت. خواست برود و دک و پوزشان را به خاک بمالد. از مغازه خارج شد ولی وقتی دید که دارند به سوی مغازه سوپر مارکت می‌روند، از خیر شر درست کردن گذشت. کتش را از روی میخ بلندی که عنوان رخت‌آویز داشت، برداشت و روی شانه‌هایش انداخت. نرده‌ها را با یک دست گرفت و از مغازه بیرون رفت. یادش آمد که قرار است لولای در خانه‌ای را هم جوش بزند، پس برگشت و ترانس جوش را به ب*غ*ل زد و از جوشکاری خارج شد. با دست آزاد به زحمت کرکره را پایین کشید و بدون زدنِ قفل، ترانس را به دست آزادش سپرد و به سمت خانه رفت. صبحانه که به جای شکم خود، قسمت معده‌ی زنان همسایه شده بود. توان جمع کرده بود و با سرعتی تمام می‌رفت که هرچه زودتر به خانه برسد و چیزی کوفت کند.

راه مغازه تا خانه ده دقیقه بود. به همین دلیل وسط راه ایستاد و سیگاری را روشن کرد و همان‌طور که روی لبانش گذاشته بود، دوباره به راه افتاد. از کوچه‌ها گذشت و به هر که از راه می‌رسید، سلام می‌داد. مقابل در خانه ایستاد. سیگارش را بیرون تف کرد و با پا لِهش کرد. نرده‌ها را به پایش تکیه داد و ترانس را زیر بغلش زد. دسته‌کلیدی از جیب پالتویش بیرون آورد و به دنبال کلید خانه گشت. خواست در خانه را باز کند که همان موقع یکی از پشت، در را باز کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
متعجب به چشمان گربه‌ای درشت دخترک که مبهوت مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد. گویی که در آن همه سیاهی غرق شده باشد، صدای معنی‌دار مادرش او را از خیال بیرون کشید. خجالت‌زده سری پایین انداخت و سلامی داد. دخترک نیز با سر پایین افتاده پاسخی داد و از خانه بیرون آمد. مادر مهراب لبخندی به ل*ب داشت و با نگاه معنی‌داری به خجالتِ پسرش چشم دوخته بود. همان لحظه گفت:
- عه مهراب پسرم اومدی؟ چه خوب موقع رسیدی قربونت برم.
به دخترک اشاره کرد و ادامه داد:
- روشنک خانوم همسایه جدیده. صبحی اومد گفت اون چیزو بده لولای در رو جوش بزنیم. منم گفتم پسرم خودش جوشکاره خودش میاد جوش می‌زنه.
و به ترانس دستش نگاهی انداخت و گفت:
- این چیز که دستته، برو در خونه آقا شیخی رو هم جوش بزن مادر به فدات.
مهراب نیم نگاهی به روشنک انداخت و زمزمه کرد:
- چشم.
مادرش لبخندی از سر رضایت زد و سر تکان داد و رو به روشنک گفت:
- روشنک تو جلوتر برو خونتون رو به مهراب نشون بده! مهراب مادر تو هم زود برگرد نهار آش داریم.
و فوری در را کوبید. مهراب از کار مادرش خنده‌اش گرفته بود، اما با یک سرفه تصنعی آن را از بین برد. مادرش پیشِ خود چه فکر می‌کرد؟ به روشنک که همان‌جا سر به زیر ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- جلوتر برو خونه رو نشون بده دختر خوب!
روشنک فوری چرخید و به آن‌طرف کوچه رفت. مهراب نیز پشت سرش آهسته و آرام قدم بر می‌داشت.
- خیلی دوره؟
روشنک چرخید و بدون نگاه کردن به او پرسید:
- کجا؟
- خونتون رو میگم.
- نه، سه تا کوچه پایین‌تره.
مهراب سری تکان داد. نگاهی به نرده‌های دستش انداخت و گفت:
- میگم...من باید این نرده‌ها رو بدم به برنجی حاجی قائم. شیش کوچه اون‌طرف‌تره ولی از یه میان‌بر بریم زودتر می‌رسیم. اول این رو بدم بعد بریم؟
روشنک سری برای تائید تکان داد. مهراب بار دیگر پرسید:
- تو کدوم کوچه‌این؟
- کوچه شهید رضائی.
دیگر پس از آن حرفی زده نشد. مهراب که درون کوچه‌ای دیگر چرخید، روشنک را که داشت از راهی دیگر می‌رفت، متوجه خودش کرد و این‌بار روشنک بود که پشت سر مهراب راه می‌رفت.

کد:
متعجب به چشمان گربه‌ای درشت دخترک که مبهوت مقابلش ایستاده بود، نگاه کرد. گویی که در آن همه سیاهی غرق شده باشد، صدای معنی‌دار مادرش او را از خیال بیرون کشید. خجالت‌زده سری پایین انداخت و سلامی داد. دخترک نیز با سر پایین افتاده پاسخی داد و از خانه بیرون آمد. مادر مهراب لبخندی به ل*ب داشت و با نگاه معنی‌داری به خجالتِ پسرش چشم دوخته بود. همان لحظه گفت:

- عه مهراب پسرم اومدی؟ چه خوب موقع رسیدی قربونت برم.

به دخترک اشاره کرد و ادامه داد:

- روشنک خانوم همسایه جدیده. صبحی اومد گفت اون چیزو بده لولای در رو جوش بزنیم. منم گفتم پسرم خودش جوشکاره خودش میاد جوش می‌زنه.

و به ترانس دستش نگاهی انداخت و گفت:

- این چیز که دستته، برو در خونه آقا شیخی رو هم جوش بزن مادر به فدات.

مهراب نیم نگاهی به روشنک انداخت و زمزمه کرد:

- چشم.

مادرش لبخندی از سر رضایت زد و سر تکان داد و رو به روشنک گفت:

- روشنک تو جلوتر برو خونتون رو به مهراب نشون بده! مهراب مادر تو هم زود برگرد نهار آش داریم.

و فوری در را کوبید. مهراب از کار مادرش خنده‌اش گرفته بود، اما با یک سرفه تصنعی آن را از بین برد. مادرش پیشِ خود چه فکر می‌کرد؟ به روشنک که همان‌جا سر به زیر ایستاده بود نگاه کرد و گفت:

- جلوتر برو خونه رو نشون بده دختر خوب!

روشنک فوری چرخید و به آن‌طرف کوچه رفت. مهراب نیز پشت سرش آهسته و آرام قدم بر می‌داشت.

- خیلی دوره؟

روشنک چرخید و بدون نگاه کردن به او پرسید:

- کجا؟

- خونتون رو میگم.

- نه، سه تا کوچه پایین‌تره.

مهراب سری تکان داد. نگاهی به نرده‌های دستش انداخت و گفت:

- میگم...من باید این نرده‌ها رو بدم به برنجی حاجی قائم. شیش کوچه اون‌طرف‌تره ولی از یه میان‌بر بریم زودتر می‌رسیم. اول این رو بدم بعد بریم؟

روشنک سری برای تائید تکان داد. مهراب بار دیگر پرسید:

- تو کدوم کوچه‌این؟

- کوچه شهید رضائی.

دیگر پس از آن حرفی زده نشد. مهراب که درون کوچه‌ای دیگر چرخید، روشنک را که داشت از راهی دیگر می‌رفت، متوجه خودش کرد و این‌بار روشنک بود که پشت سر مهراب راه می‌رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
دو کوچه آن‌ورتر، چشمش که به مغازه بسته‌ی برنج فروشی افتاد، آه از نهادش برخاست. مقابل در بسته شده ایستاد و عاجزانه به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد. دعا می‌کرد که همین حالا حاجی قائم سر برسد و نرده‌ها را بگیرد، اما به طور حتم هرگز در این وقت نمی‌آمد. زیرا وقت نهار بود و همه به خانه‌هایشان رفته بودند.
مهراب ناچار نرده‌ها را به درِ شیشه‌ای برنج فروشی تکیه داد و بار دیگر با نگاه کوتاه، ترانس را از این دست به آن دست داد و از روی جوب بزرگ به آن‌سو پرید.
روشنک کمی آن‌طرف‌تر سر به زیر ایستاده بود و منتظر مهراب بود تا حرکت کنند.
مهراب گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره حاجی قائم را گرفت. پس از سه بوق پاسخ داد. مهراب گفت که نرده‌ها را آورده و مقابل مغازه‌اش گذاشته و بعداً اگر گذرش به آن‌طر‌ف‌ها افتاد باهم حساب و کتاب می‌کنند.
پس از چند دقیقه تلفن را قطع کرد و داخل جیب پالتوی گشادش انداخت.
هر دو دستش به خاطر سرمای زیاد بیرون سرخ و بی‌حس شده بودند. مهراب که ناچار بود ترانس را با دست نگه‌ دارد دست دیگرش را وارد جیب پالتویش کرد تا کمی گرم شود.
بار دیگر بدون نگاه کردن به روشنک، به راه افتاد.
روشنک پشت سرش قدم برمی‌داشت. مهراب پیش خودش فکر کرد که علاوه بر چشم‌های درشت گربه‌ مانندش، راه رفتن و طرز حرکاتش هم همچون گربه‌های ملوس و زیبایی است که به تازگی در فضای مجازی عکس‌هایشان پخش شده است.
با این اندیشه لبخندی زد. سرش را کاملاً بالا آورد و خواست نفسی عمیق بکشد که ناگهان با دیدنِ کسی ایستاد.
نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد و قلبش تند زد. اخمی بزرگ مهمان چهره‌ی مردانه‌اش کرد و با ترش‌رویی رو به روشنک برگرداند و گفت:
- بیا کنارِ من راه برو!
روشنک هم با دیدن آن شخص ترسیده بود.
چهره‌اش نشان می‌داد که از شیطان‌صفت‌های روزگار است. قدی متوسط و کوتاه‌تر از مهراب داشت، اما هیکل توپر و ورزشکاری‌اش جلب توجه می‌کرد. چشمان کوچک قهوه‌ای رنگش توسط ابروهای پرپشت بالا رفته‌اش، بر چهره‌ی شرورانه‌اش شیطنتی بامزه بخشیده بودند.
دست‌های سفیدش را داخل جیب شلوارش کرده و به دیوار کوچه تکیه داد بود.
شلوار چسبان کتانش با لباس لی پاره‌پوره‌اش هم‌رنگ بود و از دور چراغ سفید می‌داد. آن مرد با دیدنِ مهراب، ابرویی بالا انداخت و شال‌گر*دن سفیدش را که شل بسته بود، از دور گ*ردنش باز کرد و با لبخندی منتظر مهراب ایستاد.
مهراب که از روشنک مطمئن شده بود به راه افتاد. چندمتری با آن مرد فاصله داشتند پس مهراب جایز دانست که حرفی را به روشنک بزند.
- وقتی از کنارش رد شدیم حتی به کفش‌هاش هم نگاه ننداز! حالیته؟
روشنک سرش را پایین انداخت و تندتند تکانش داد.
هرچقدر نزدیک آن مرد می‌شدند، چهره‌ی مهراب هم خشمگین‌تر و گرفته‌تر می‌شد. روشنک به گفته مهراب کارش را درست انجام داده بود و حتی سعی هم نمی‌کرد چشمانش از محوطه‌ی جلوی پایش بالاتر برود. نزدیک‌تر که شدند، مهراب با همان وضعیت سرش را بالا آورد و به روبه‌رویش خیره شد.

کد:
دو کوچه آن‌ورتر، چشمش که به مغازه بسته‌ی برنج فروشی افتاد، آه از نهادش برخاست. مقابل در بسته شده ایستاد و عاجزانه به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد. دعا می‌کرد که همین حالا حاجی قائم سر برسد و نرده‌ها را بگیرد، اما به طور حتم هرگز در این وقت نمی‌آمد. زیرا وقت نهار بود و همه به خانه‌هایشان رفته بودند.

مهراب ناچار نرده‌ها را به درِ شیشه‌ای برنج فروشی تکیه داد و بار دیگر با نگاه کوتاه، ترانس را از این دست به آن دست داد و از روی جوب بزرگ به آن‌سو پرید.

روشنک کمی آن‌طرف‌تر سر به زیر ایستاده بود و منتظر مهراب بود تا حرکت کنند.

مهراب گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره حاجی قائم را گرفت. پس از سه بوق پاسخ داد. مهراب گفت که نرده‌ها را آورده و مقابل مغازه‌اش گذاشته و بعداً اگر گذرش به آن‌طر‌ف‌ها افتاد باهم حساب و کتاب می‌کنند.

پس از چند دقیقه تلفن را قطع کرد و داخل جیب پالتوی گشادش انداخت.

هر دو دستش به خاطر سرمای زیاد بیرون سرخ و بی‌حس شده بودند. مهراب که ناچار بود ترانس را با دست نگه‌ دارد دست دیگرش را وارد جیب پالتویش کرد تا کمی گرم شود.

بار دیگر بدون نگاه کردن به روشنک، به راه افتاد.

روشنک پشت سرش قدم برمی‌داشت. مهراب پیش خودش فکر کرد که علاوه بر چشم‌های درشت گربه‌ مانندش، راه رفتن و طرز حرکاتش هم همچون گربه‌های ملوس و زیبایی است که به تازگی در فضای مجازی عکس‌هایشان پخش شده است.

با این اندیشه لبخندی زد. سرش را کاملاً بالا آورد و خواست نفسی عمیق بکشد که ناگهان با دیدنِ کسی ایستاد.

نفس در س*ی*نه‌اش حبس شد و قلبش تند زد. اخمی بزرگ مهمان چهره‌ی مردانه‌اش کرد و با ترش‌رویی رو به روشنک برگرداند و گفت:

- بیا کنارِ من راه برو!

روشنک هم با دیدن آن شخص ترسیده بود.

چهره‌اش نشان می‌داد که از شیطان‌صفت‌های روزگار است. قدی متوسط و کوتاه‌تر از مهراب داشت، اما هیکل توپر و ورزشکاری‌اش جلب توجه می‌کرد. چشمان کوچک قهوه‌ای رنگش توسط ابروهای پرپشت بالا رفته‌اش، بر چهره‌ی شرورانه‌اش شیطنتی بامزه بخشیده بودند.

دست‌های سفیدش را داخل جیب شلوارش کرده و به دیوار کوچه تکیه داد بود.

شلوار چسبان کتانش با لباس لی پاره‌پوره‌اش هم‌رنگ بود و از دور چراغ سفید می‌داد. آن مرد با دیدنِ مهراب، ابرویی بالا انداخت و شال‌گر*دن سفیدش را که شل بسته بود، از دور گ*ردنش باز کرد و با لبخندی منتظر مهراب ایستاد.

مهراب که از روشنک مطمئن شده بود به راه افتاد. چندمتری با آن مرد فاصله داشتند پس مهراب جایز دانست که حرفی را به روشنک بزند.

- وقتی از کنارش رد شدیم حتی به کفش‌هاش هم نگاه ننداز! حالیته؟

روشنک سرش را پایین انداخت و تندتند تکانش داد.

هرچقدر نزدیک آن مرد می‌شدند، چهره‌ی مهراب هم خشمگین‌تر و گرفته‌تر می‌شد. روشنک به گفته مهراب کارش را درست انجام داده بود و حتی سعی هم نمی‌کرد چشمانش از محوطه‌ی جلوی پایش بالاتر برود. نزدیک‌تر که شدند، مهراب با همان وضعیت سرش را بالا آورد و به روبه‌رویش خیره شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
نمی‌خواست آن مرد را ببیند. اصلاً دلش نمی‌خواست...او آن‌جا چه می‌کرد؟ باز برای چه آمده بود؟ از مقابلش که گذشتند، اخم مهراب باز شد، اما با صدای شیطان و بامزه‌ی مرد، دوباره چهره‌اش به حالت قبل بازگشت.
- سلام داداش مهراب! یه جوری میری انگار غریبه‌ام. این خانوم خوشگله کیه؟ بالاخره واسه‌ی خودت زندگی دست و پا کردی؟ برات خوشحالم اما یکم بچه به نظر میاد! اِم... یه هیجده نوزدهی میشه گمونم.
از راه رفتن باز ایستاد. خدایا! او آن‌جا چه می‌خواست؟ دوباره آمده بود که عذابش دهد؟ حرف‌های بدون فکرش را جلوی مهراب بریزد و بارِ دیگر آبرویش را ببرد؟ از جانش چه می‌خواست؟ او دیگر خوشبخت بود. پدری پولدار داشت و در ناز و نعمت بزرگ شده بود. همیشه از تک‌تک لحظات زندگی‌اش ل*ذت می‌برد. پس چرا به خود زحمت می‌داد تا به برادر بزرگ و مادر پیرش سر بزند؟
چشمانش را بست و شانه‌هایش خم شدند.
- سهراب از جونِ من چی می‌خوای؟
- داداش اومدم بهتون سر بزنم، دلم برای مامان تنگ شده. اسم نامزدت چیه؟
- نامزدم نیست.
به روشنک که با چهره‌ای سرخ شده سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد. نمی‌خواست که آن دختر وارد ماجرای خانوادگیشان شود. پس آهسته گفت:
- تو برو خونتون. منم الان میام... .
صدای نازک و نازدار روشنک باعث شد چشمانش را به آن دو گوهر سیاه بدوزد.
- چندتا پسر اون‌جا ایستادن. من می‌ترسم تنهایی برم.
- خیله خب. منتظر باش همین‌جا!
بدون این‌که با او تماسی داشته باشد به عقب هولش داد و با قدم‌هایی بلند مقابل سهراب ایستاد. نفسش را آهسته بیرون دمید و نرم گفت:
- سهراب، داداش. ما داریم این‌جا زندگی می‌کنیم. به زور یه خونه و زندگی دست و پا کردیم. بدون سر زدنای تو هم حالمون خوش و خرمه. حرف اصلیت رو بزن. همونی که باعث شد بیای این‌جا. زود باش!
سهراب لبخندی زیبا به روی برادرش زد. آن دو هیچ شباهتی به هم نداشتند. سهراب بسیار زیبا بود و مهراب چهره‌ای متوسط داشت که دیگران را متوجه می‌ساخت که در میان این دو برادر کسی مورد توجه زیاد نبوده است. حتی نسبت پسرعمو بودن هم بهشان نمی‌چسبید. سهراب این‌پا و آن‌پا شد و ل*ب‌تر کرد. در آخر با لحنی ناخشنود گفت:
- خیله خب باشه! اومده بودم این‌جا سری به یکی بزنم، تصمیم گرفت با شما هم سلام علیکی کنم.
- همین؟
مهراب با چشم‌های ریز شده به او چشم دوخت. آن دیدار چقدر برای سهراب ارزش داشت که این‌طور وارد آن محل به قول خودش کثیف شده بود؟
سهراب آهی کشید و سرش را پایین انداخت. آهسته و زمزمه‌وار گفت:
- یه کارخونه‌دار ورشکسته تازگیا اومده این‌جا. می‌خواست از دست بابا در بره، بعد چند هفته بالاخره پیداش کرد و گفت که برم سراغش. ق*م*ا*ر کرده بودن و انگاری طرف دخترش رو به بابا باخته.

کد:
نمی‌خواست آن مرد را ببیند. اصلاً دلش نمی‌خواست...او آن‌جا چه می‌کرد؟ باز برای چه آمده بود؟ از مقابلش که گذشتند، اخم مهراب باز شد، اما با صدای شیطان و بامزه‌ی مرد، دوباره چهره‌اش به حالت قبل بازگشت.

- سلام داداش مهراب! یه جوری میری انگار غریبه‌ام. این خانوم خوشگله کیه؟ بالاخره واسه‌ی خودت زندگی دست و پا کردی؟ برات خوشحالم اما یکم بچه به نظر میاد! اِم... یه هیجده نوزدهی میشه گمونم.

از راه رفتن باز ایستاد. خدایا! او آن‌جا چه می‌خواست؟ دوباره آمده بود که عذابش دهد؟ حرف‌های بدون فکرش را جلوی مهراب بریزد و بارِ دیگر آبرویش را ببرد؟ از جانش چه می‌خواست؟ او دیگر خوشبخت بود. پدری پولدار داشت و در ناز و نعمت بزرگ شده بود. همیشه از تک‌تک لحظات زندگی‌اش ل*ذت می‌برد. پس چرا به خود زحمت می‌داد تا به برادر بزرگ و مادر پیرش سر بزند؟

چشمانش را بست و شانه‌هایش خم شدند.

- سهراب از جونِ من چی می‌خوای؟

- داداش اومدم بهتون سر بزنم، دلم برای مامان تنگ شده. اسم نامزدت چیه؟

- نامزدم نیست.

به روشنک که با چهره‌ای سرخ شده سرش را پایین انداخته بود نگاه کرد. نمی‌خواست که آن دختر وارد ماجرای خانوادگیشان شود. پس آهسته گفت:

- تو برو خونتون. منم الان میام... .

صدای نازک و نازدار روشنک باعث شد چشمانش را به آن دو گوهر سیاه بدوزد.

- چندتا پسر اون‌جا ایستادن. من می‌ترسم تنهایی برم.

- خیله خب. منتظر باش همین‌جا!

بدون این‌که با او تماسی داشته باشد به عقب هولش داد و با قدم‌هایی بلند مقابل سهراب ایستاد. نفسش را آهسته بیرون دمید و نرم گفت:

- سهراب، داداش. ما داریم این‌جا زندگی می‌کنیم. به زور یه خونه و زندگی دست و پا کردیم. بدون سر زدنای تو هم حالمون خوش و خرمه. حرف اصلیت رو بزن. همونی که باعث شد بیای این‌جا. زود باش!

سهراب لبخندی زیبا به روی برادرش زد. آن دو هیچ شباهتی به هم نداشتند. سهراب بسیار زیبا بود و مهراب چهره‌ای متوسط داشت که دیگران را متوجه می‌ساخت که در میان این دو برادر کسی مورد توجه زیاد نبوده است. حتی نسبت پسرعمو بودن هم بهشان نمی‌چسبید. سهراب این‌پا و آن‌پا شد و ل*ب‌تر کرد. در آخر با لحنی ناخشنود گفت:

- خیله خب باشه! اومده بودم این‌جا سری به یکی بزنم، تصمیم گرفت با شما هم سلام علیکی کنم.

- همین؟

مهراب با چشم‌های ریز شده به او چشم دوخت. آن دیدار چقدر برای سهراب ارزش داشت که این‌طور وارد آن محل به قول خودش کثیف شده بود؟

سهراب آهی کشید و سرش را پایین انداخت. آهسته و زمزمه‌وار گفت:

- یه کارخونه‌دار ورشکسته تازگیا اومده این‌جا. می‌خواست از دست بابا در بره، بعد چند هفته بالاخره پیداش کرد و گفت که برم سراغش. ق*م*ا*ر کرده بودن و انگاری طرف دخترش رو به بابا باخته.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

حیدار

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-16
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
1,110
امتیازها
73
کیف پول من
303
Points
6
برق از سر مهراب پرید. باز هم همان ک*ثافت‌‌کاری‌ها! بازهم...یعنی حتی ترک‌ کردن مادر را هم به جایی حساب نکرده بود.
- طرف کیه؟ همه اهل محلو می‌شناسم، بگو بهم.
سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:
- شیخی... عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست ولی یه "ش" داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.
با چشم‌هایی خشک شده به چهره‌ی سهراب خیره شد. چه می‌شنید؟ نکند منظورش از شیرین همان روشنک شیخی باشد که اکنون در چندمتر دورتر ایستاده و سرش پایین افتاده؟ یعنی حرف‌هایشان را شنیده است؟ چهره‌اش گرفته شد. سهراب وقتی سکوت او را طولانی دانست با شیطنت وسط فکر و خیالش دوید و گفت:
- آخرش نگفتی، این خانومه کیه که باهاش داشتی می‌رفتی؟ به خدا اگه بگی نامزدته باورم نمیشه. طرف جای دختر نداشته‌ی توئه.
ناگاه مهراب بدون آن‌که خودش هم بداند، یقه‌ی سهراب را گرفت و کوبیدش بر روی دیوار سیمانی سرد پشت سرش. سهراب متعجب منتظر بود تا مهراب حرفی بزند.
- ببین کوتوله! این خانومی که میگی ن*ا*موس منه! چه هم‌سن دختر نداشته‌ام باشه چه نباشه من بهش نظر دارم! حالیته؟ می‌خوام برم خواستگاریش. از این به بعد هم هر گوسفندی راجع بهش بد حرف زد یا یه نگاه بد بهش انداخت، چشاش رو از حدقه در میارم. این رو تو کله‌ات فرو کن!
سهراب لبخند یک‌وری زد و دستان مهراب را از روی لباسش کند و همان‌طور هم گفت:
- باشه حالا، چرا وحشی میشی؟ من که چیزی نگفتم. بردار ببرش اصلاً به من چه!
و در ادامه چند قدمی از او دور شد و گفت:
- میرم پیش مامان. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.
مهراب بی‌حرف به رفتنش نگاه کرد و وقتی خسته شد، چرخید تا به راهش ادامه دهد. روشنک هنوز سر جایش سر به زیر ایستاده بود. لبخندی زد. سبیل دسته دوچرخه‌ای که داشت، ذره‌ای به او در هنگام خندیدن زیبایی می‌بخشید.
با همان لبخند به سوی روشنک رفت و بالای سرش ایستاد. گفت:
- خب خداروشکر به خیر گذشت. بریم؟
روشنک آهسته سرش را بالا آورد. باورش نمیشد! این اشک بود که بر چشم‌های گربه‌ای بزرگ آن زیبارو نشسته بود؟ با تعجب پرسید:
- چته دختر؟ چیزی‌شده؟ واسه چی داری زار میزنی؟
ناگهان یاد حرف‌هایی افتاد که بین خود و برادرش گفته شده بود. پس واقعاً شنیده است. با حالِ زاری ترانس را روی سکوی یکی از مغازه‌های بسته شده قرار داد و سیگاری روشن کرد.
- چه مرگته دختر؟ یه حرفی بزن!
روشنک کمی جلوتر آمد و سرش را بالا آورد. آهسته گفت:
- من اون پسره رو می‌شناسم. همونیه که بابام من رو به بابای اون پسره باخت.

کد:
برق از سر مهراب پرید. باز هم همان ک*ثافت‌‌کاری‌ها! بازهم...یعنی حتی ترک‌ کردن مادر را هم به جایی حساب نکرده بود.

- طرف کیه؟ همه اهل محلو می‌شناسم، بگو بهم.

سهراب ابرو بالا انداخت و گفت:

- شیخی... عماد شیخی. اسم دخترش یادم نیست ولی یه "ش" داشت تو اسمش. فکر کنم شیرین بود.

با چشم‌هایی خشک شده به چهره‌ی سهراب خیره شد. چه می‌شنید؟ نکند منظورش از شیرین همان روشنک شیخی باشد که اکنون در چندمتر دورتر ایستاده و سرش پایین افتاده؟ یعنی حرف‌هایشان را شنیده است؟ چهره‌اش گرفته شد. سهراب وقتی سکوت او را طولانی دانست با شیطنت وسط فکر و خیالش دوید و گفت:

- آخرش نگفتی، این خانومه کیه که باهاش داشتی می‌رفتی؟ به خدا اگه بگی نامزدته باورم نمیشه. طرف جای دختر نداشته‌ی توئه.

ناگاه مهراب بدون آن‌که خودش هم بداند، یقه‌ی سهراب را گرفت و کوبیدش بر روی دیوار سیمانی سرد پشت سرش. سهراب متعجب منتظر بود تا مهراب حرفی بزند.

- ببین کوتوله! این خانومی که میگی ن*ا*موس منه! چه هم‌سن دختر نداشته‌ام باشه چه نباشه من بهش نظر دارم! حالیته؟ می‌خوام برم خواستگاریش. از این به بعد هم هر گوسفندی راجع بهش بد حرف زد یا یه نگاه بد بهش انداخت، چشاش رو از حدقه در میارم. این رو تو کله‌ات فرو کن!

سهراب لبخند یک‌وری زد و دستان مهراب را از روی لباسش کند و همان‌طور هم گفت:

- باشه حالا، چرا وحشی میشی؟ من که چیزی نگفتم. بردار ببرش اصلاً به من چه!

و در ادامه چند قدمی از او دور شد و گفت:

- میرم پیش مامان. دلم براش تنگ شده. خیلی وقته ندیدمش.

مهراب بی‌حرف به رفتنش نگاه کرد و وقتی خسته شد، چرخید تا به راهش ادامه دهد. روشنک هنوز سر جایش سر به زیر ایستاده بود. لبخندی زد. سبیل دسته دوچرخه‌ای که داشت، ذره‌ای به او در هنگام خندیدن زیبایی می‌بخشید.

با همان لبخند به سوی روشنک رفت و بالای سرش ایستاد. گفت:

- خب خداروشکر به خیر گذشت. بریم؟

روشنک آهسته سرش را بالا آورد. باورش نمیشد! این اشک بود که بر چشم‌های گربه‌ای بزرگ آن زیبارو نشسته بود؟ با تعجب پرسید:

- چته دختر؟ چیزی‌شده؟ واسه چی داری زار میزنی؟

ناگهان یاد حرف‌هایی افتاد که بین خود و برادرش گفته شده بود. پس واقعاً شنیده است. با حالِ زاری ترانس را روی سکوی یکی از مغازه‌های بسته شده قرار داد و سیگاری روشن کرد.

- چه مرگته دختر؟ یه حرفی بزن!

روشنک کمی جلوتر آمد و سرش را بالا آورد. آهسته گفت:

- من اون پسره رو می‌شناسم. همونیه که بابام من رو به بابای اون پسره باخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا