دلنوشته‌ی کافه‌‌‌چی‌هایِ دیوانه| ثناء(جیرجیرکِ آبی) کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
12,857
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
عنوانِ دلنوشته: کافه‌‌چی‌های دیوانه
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نام نویسنده: ثناء محمدی(جیرجیرکِ آبی)
***
کافه‌های کوچک را بیشتر دوست داشتم، فضایِ بهتری داشت،
شبیه همین کافه‌ی کوچک قدیمی که در و دیوارش از چوب ساخته شده بود.
جایی بود که حتی درهایش بوی قهوه می‌داد!
هرچیزی که بوی قهوه می‌داد می‌توانست خاطراتی برایم تداعی کند، نه اینکه نتوانم شاعرانه بنویسم، نه!
خوب هم می‌توانم اما...
حقیقتش این است که بعضی وقت‌ها از شاعرانه نوشتنم دلگیر می‌شوم.
مثل جایِ تمام این کاغذ‌هایی که از دفتر رحلیِ کافه‌چیِ بی عاطف‌ی اینجا گرفته بودم، جای تمامی شاعرانه‌هایم روی تنم می‌ماند، روی سطر به سطر از‌زندگی‌ام دیکته می‌شد، شبیه نواختن‌های بتهون و نقاشی‌های پیکاسو و ونگوگ رنگ می‌باخت.
بعضی وقت‌ها دوست داشتنی‌تر از تمامی جای زخم‌ها این بود عامیانه بنویسم.
طوری که بعدها نگاهم را از نوشته‌هایم نستانم،
انگار که بوی تلخ تمام جوهر را می‌بلعیدم هر بار که به شعرهای نامفهومِ پر از واژه‌های نا آشنا نگاه می‌انداختم.
خودم را گول می‌زدم، همیشه!
شبیه کسی که یادش می‌رود "نوش دارو بعد از مرگ سهراب" چیست!
یادم رفته بود.
سال‌ها!
ماه‌ها، روزها.
در صَدُمِ ثانیه!
بوی قهوه می‌آمد، حالم بهتر است!
خیلی بهتر، دوباره پناه می‌آورم به کاغذهای پخش شده روی میزِ همیشگی.
کافه‌چیِ بیچاره، ولی بی‌خیال عواطف مهم بود و لمس کردن زندگی که او قدرتش را نداشت! هربار به این‌جا می‌آمدم یک کاغذ زیرِ فنجان قهوه‌ام گذاشته بود؛ می‌دانست بعضی وقت‌ها کشان کشان می‌آمدم تا آنجا، مگر کسی که دیوانه می‌شود می‌تواند به فکر کاغذ برداشتن باشد؟
شاید از جمله دیوانه‌های محدودی بودم که اعتیاد به کاغذ داشتم.
داشتم می‌گفتم، پناه برده بودم، به کاغذ‌های کافه‌چی، خودکارم چرا آنقدر زود به زود جوهر تمام می‌کرد؟!
کافه‌چی می‌گفت بهتر است برای احوالاتم به یک روانپزشک مراجعه کنم!
از او انتظار نداشتم!
آخر همیشه فکر می‌کردم کافه‌چی‌ها همه‌شان دیوانه‌اند.
وقتی به اینجا می‌آمدم، می‌گفت:
- اعتیاد به قهوه دارید، آن را ترک کنید!
از کافه‌چی بعید بود؛ یک زمانی هم من کافه‌چی بودم، راستش من هم هراس داشتم، هراس این‌که نکند تلخی‌هایشان را دارم بیشتر از حد نصاب تلخ می‌کنم!
خیلی حرف است ها، خیلی! گفته بودم که هراس داشتم، به جا بود! شبیه کسی که لبه‌ی پرتگاهی ایستاده باشد و بگوید:
- می‌خواهم بپرم، اما از مردن می‌ترسم!
تا یوم‌الدهر همین بود!
از اعتیاد به قهوه تا کاغذهایِ کافه‌چی، تا یوم‌الدهر ادامه‌شان می‌دادم، معتقد بر این بودم که یک بیمار هرگز نمی‌توانست قرص‌هایش، پزشک معالج خوبش را کنار بگذارد!
از یک‌جا به بعد فنجان‌قهوه‌هایِ غمزده‌ی من را فردی دیگر مقابلم می‌گذاشت که عواطف و احساساتِ قهوه‌هایی که دم می‌کرد را نمی‌فهمید، درک نمی‌کرد، ساده‌تر بگویم، دل به دل قهوه‌های ما نمی‌داد، پزشکِ خوبی برای بیمارانش نبود!
بوی‌ قهوه‌ها را تا انتهای ریه‌هایش نمی‌فرستاد.
حالا می‌دانستم چرا قهوه‌های این‌جا تلخ‌تر بودند؛ کافه‌چی‌هایی که دیوانه نبودند، تلخی قهوه را به کاممان تلخ‌تر می‌کردند.
***
تراژدیِ دیگری از من.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
12,857
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
عشق ورزیدن برایم شبیه هنر است.
یکی از رشته‌هایش.
نقاشی!
عشق و دوست داشتن شبیه این است که سطلی مملوء از رنگ را بر دیوار قلبت پرت کنی!
درست شبیه همین بود، دوست داشتن سطل رنگِ زردی بود بر جهان سیاه و تاریک و مات شده‌ی انسان.
هرچه بیشتر و جلوتر می‌رفتی، رنگ زردِ جهان آفتابگردانت، گرم‌تر می‌شد.
کم‌کم نارنجی کم رنگ، نارنجی پر از پرتقال‌ها و بوی نارنج.
پس از آن آرام، تمایل پیدا می‌کرد به قرمز! آتشی می‌شد که تا عمق جانت و انتهای مغزت را می‌سوزاند.
اما وای از کسی که قصه‌ی عشقش نافرجام می‌ماند،
از گرم‌ترین رنگ‌ها به سردترینشان سو می‌زد و سطل‌های رنگ را سفید می‌دید.
سفیدِ مات، فجیح‌تر از سیاهی‌های ناواضح!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

ثَنـــاء.م

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-25
نوشته‌ها
1,042
لایک‌ها
12,857
امتیازها
93
سن
20
محل سکونت
سرزمین خورشیدهایی که از دل خاک طلوع می‌کنند🌻
کیف پول من
995
Points
0
حالم زیاد از حد بد بود!
شبیه سکوت‌هایی که در گلویم چنبره می‌زدند.
شبیه بغض‌هایی که رگ و پیم را از ته می‌زد.
حالم زیاد از حد بد است، آنقدر که می‌تونم آناً قید خودم را هم بزنم.
جلو می‌روم، سعی می‌کنم خوب باشم، این‌بار شبیه کسی که تمام حال و احوالاتش رو به راه است،
شبیه آن وقت‌ها که می‌توانستم لبخند بزنم، شبیه آن روزها که معنیِ لبخند را خودم برای خودم می‌خواندم، شبیه روزهایی که خنده را با شعرها در خودم تلاقی می‌کردم؛
نه مثل امروز!
نه مثل امروزی که دیگر نمی‌دانم کجا، چه کسی خندیده است، برای چه باید بخندم!
نه مثل امروز، برای گذشته‌ها فقط تلخند می‌ماند و بس.
می‌گویند شما باارزش‌تر این هستید که بخاطر کسی گریه کنید.
سوگند می‌خوردم همه‌اش چرند بود.
آری؛ چرندیاتی که می‌چپاندند در گوشمان.
مگر می‌شود کسی تا بحال احساس نکرده باشد دلش دارد از غم و غصه می‌ترکد!
مگر هست؟!
هرکجا را نگاه می‌کردم سراسر رنج را بخاطرم می‌آورد، همه چیز ارمغانی بود از دردهای وصف ناپذیر، دست‌هایم می‌لرزند، خودم را سرزنش نمی‌کنم، نه سرزنش نمی‌کنم که چرا غم را بجای جوهر در خودکارم ریخته‌ام...
خسته‌گی بعد از انجام زیاد کار نیست! خستگی بعد از این است که روح و جانت را از جسمت بیرون بکشند، می‌دانی دردش چگونه است؟
شرحه شرحه می‌شوم اگر شرحش دهم!
اگر دردش را لمس کرده‌ای که هیچ آب از سرت گذشته‌ است اگرنه سفت قلبت را بچسب.
داشتم از حال بدم می‌گفتم منتهی شد به قلب دیوانه‌ام،
بعضی وقت‌ها دوست دارم بگویم، اگر این عضله‌ی تپنده نبود، حالِ خوبمان به کجای دنیا بر می‌خورد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا