عنوانِ دلنوشته: کافهچیهای دیوانه
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نام نویسنده: ثناء محمدی(جیرجیرکِ آبی)
***
کافههای کوچک را بیشتر دوست داشتم، فضایِ بهتری داشت،
شبیه همین کافهی کوچک قدیمی که در و دیوارش از چوب ساخته شده بود.
جایی بود که حتی درهایش بوی قهوه میداد!
هرچیزی که بوی قهوه میداد میتوانست خاطراتی برایم تداعی کند، نه اینکه نتوانم شاعرانه بنویسم، نه!
خوب هم میتوانم اما...
حقیقتش این است که بعضی وقتها از شاعرانه نوشتنم دلگیر میشوم.
مثل جایِ تمام این کاغذهایی که از دفتر رحلیِ کافهچیِ بی عاطفی اینجا گرفته بودم، جای تمامی شاعرانههایم روی تنم میماند، روی سطر به سطر اززندگیام دیکته میشد، شبیه نواختنهای بتهون و نقاشیهای پیکاسو و ونگوگ رنگ میباخت.
بعضی وقتها دوست داشتنیتر از تمامی جای زخمها این بود عامیانه بنویسم.
طوری که بعدها نگاهم را از نوشتههایم نستانم،
انگار که بوی تلخ تمام جوهر را میبلعیدم هر بار که به شعرهای نامفهومِ پر از واژههای نا آشنا نگاه میانداختم.
خودم را گول میزدم، همیشه!
شبیه کسی که یادش میرود "نوش دارو بعد از مرگ سهراب" چیست!
یادم رفته بود.
سالها!
ماهها، روزها.
در صَدُمِ ثانیه!
بوی قهوه میآمد، حالم بهتر است!
خیلی بهتر، دوباره پناه میآورم به کاغذهای پخش شده روی میزِ همیشگی.
کافهچیِ بیچاره، ولی بیخیال عواطف مهم بود و لمس کردن زندگی که او قدرتش را نداشت! هربار به اینجا میآمدم یک کاغذ زیرِ فنجان قهوهام گذاشته بود؛ میدانست بعضی وقتها کشان کشان میآمدم تا آنجا، مگر کسی که دیوانه میشود میتواند به فکر کاغذ برداشتن باشد؟
شاید از جمله دیوانههای محدودی بودم که اعتیاد به کاغذ داشتم.
داشتم میگفتم، پناه برده بودم، به کاغذهای کافهچی، خودکارم چرا آنقدر زود به زود جوهر تمام میکرد؟!
کافهچی میگفت بهتر است برای احوالاتم به یک روانپزشک مراجعه کنم!
از او انتظار نداشتم!
آخر همیشه فکر میکردم کافهچیها همهشان دیوانهاند.
وقتی به اینجا میآمدم، میگفت:
- اعتیاد به قهوه دارید، آن را ترک کنید!
از کافهچی بعید بود؛ یک زمانی هم من کافهچی بودم، راستش من هم هراس داشتم، هراس اینکه نکند تلخیهایشان را دارم بیشتر از حد نصاب تلخ میکنم!
خیلی حرف است ها، خیلی! گفته بودم که هراس داشتم، به جا بود! شبیه کسی که لبهی پرتگاهی ایستاده باشد و بگوید:
- میخواهم بپرم، اما از مردن میترسم!
تا یومالدهر همین بود!
از اعتیاد به قهوه تا کاغذهایِ کافهچی، تا یومالدهر ادامهشان میدادم، معتقد بر این بودم که یک بیمار هرگز نمیتوانست قرصهایش، پزشک معالج خوبش را کنار بگذارد!
از یکجا به بعد فنجانقهوههایِ غمزدهی من را فردی دیگر مقابلم میگذاشت که عواطف و احساساتِ قهوههایی که دم میکرد را نمیفهمید، درک نمیکرد، سادهتر بگویم، دل به دل قهوههای ما نمیداد، پزشکِ خوبی برای بیمارانش نبود!
بوی قهوهها را تا انتهای ریههایش نمیفرستاد.
حالا میدانستم چرا قهوههای اینجا تلختر بودند؛ کافهچیهایی که دیوانه نبودند، تلخی قهوه را به کاممان تلختر میکردند.
***
تراژدیِ دیگری از من.
ژانر: تراژدی، عاشقانه
نام نویسنده: ثناء محمدی(جیرجیرکِ آبی)
***
کافههای کوچک را بیشتر دوست داشتم، فضایِ بهتری داشت،
شبیه همین کافهی کوچک قدیمی که در و دیوارش از چوب ساخته شده بود.
جایی بود که حتی درهایش بوی قهوه میداد!
هرچیزی که بوی قهوه میداد میتوانست خاطراتی برایم تداعی کند، نه اینکه نتوانم شاعرانه بنویسم، نه!
خوب هم میتوانم اما...
حقیقتش این است که بعضی وقتها از شاعرانه نوشتنم دلگیر میشوم.
مثل جایِ تمام این کاغذهایی که از دفتر رحلیِ کافهچیِ بی عاطفی اینجا گرفته بودم، جای تمامی شاعرانههایم روی تنم میماند، روی سطر به سطر اززندگیام دیکته میشد، شبیه نواختنهای بتهون و نقاشیهای پیکاسو و ونگوگ رنگ میباخت.
بعضی وقتها دوست داشتنیتر از تمامی جای زخمها این بود عامیانه بنویسم.
طوری که بعدها نگاهم را از نوشتههایم نستانم،
انگار که بوی تلخ تمام جوهر را میبلعیدم هر بار که به شعرهای نامفهومِ پر از واژههای نا آشنا نگاه میانداختم.
خودم را گول میزدم، همیشه!
شبیه کسی که یادش میرود "نوش دارو بعد از مرگ سهراب" چیست!
یادم رفته بود.
سالها!
ماهها، روزها.
در صَدُمِ ثانیه!
بوی قهوه میآمد، حالم بهتر است!
خیلی بهتر، دوباره پناه میآورم به کاغذهای پخش شده روی میزِ همیشگی.
کافهچیِ بیچاره، ولی بیخیال عواطف مهم بود و لمس کردن زندگی که او قدرتش را نداشت! هربار به اینجا میآمدم یک کاغذ زیرِ فنجان قهوهام گذاشته بود؛ میدانست بعضی وقتها کشان کشان میآمدم تا آنجا، مگر کسی که دیوانه میشود میتواند به فکر کاغذ برداشتن باشد؟
شاید از جمله دیوانههای محدودی بودم که اعتیاد به کاغذ داشتم.
داشتم میگفتم، پناه برده بودم، به کاغذهای کافهچی، خودکارم چرا آنقدر زود به زود جوهر تمام میکرد؟!
کافهچی میگفت بهتر است برای احوالاتم به یک روانپزشک مراجعه کنم!
از او انتظار نداشتم!
آخر همیشه فکر میکردم کافهچیها همهشان دیوانهاند.
وقتی به اینجا میآمدم، میگفت:
- اعتیاد به قهوه دارید، آن را ترک کنید!
از کافهچی بعید بود؛ یک زمانی هم من کافهچی بودم، راستش من هم هراس داشتم، هراس اینکه نکند تلخیهایشان را دارم بیشتر از حد نصاب تلخ میکنم!
خیلی حرف است ها، خیلی! گفته بودم که هراس داشتم، به جا بود! شبیه کسی که لبهی پرتگاهی ایستاده باشد و بگوید:
- میخواهم بپرم، اما از مردن میترسم!
تا یومالدهر همین بود!
از اعتیاد به قهوه تا کاغذهایِ کافهچی، تا یومالدهر ادامهشان میدادم، معتقد بر این بودم که یک بیمار هرگز نمیتوانست قرصهایش، پزشک معالج خوبش را کنار بگذارد!
از یکجا به بعد فنجانقهوههایِ غمزدهی من را فردی دیگر مقابلم میگذاشت که عواطف و احساساتِ قهوههایی که دم میکرد را نمیفهمید، درک نمیکرد، سادهتر بگویم، دل به دل قهوههای ما نمیداد، پزشکِ خوبی برای بیمارانش نبود!
بوی قهوهها را تا انتهای ریههایش نمیفرستاد.
حالا میدانستم چرا قهوههای اینجا تلختر بودند؛ کافهچیهایی که دیوانه نبودند، تلخی قهوه را به کاممان تلختر میکردند.
***
تراژدیِ دیگری از من.
آخرین ویرایش: