کامل شده داستان کوتاه انسان | دل. (شایان صمدی) کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع دل.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
نام داستان کوتاه: انسان | Human
نویسنده: شایان صمدی کاربر انجمن تک رمان
ژانر: اجتماعی، تراژدی، علمی-تخیلی
ناظر: Seta rad
ویراستار: Pegah.a

خلاصه : فکر می‌کردم انسان‌ها بیش از این نباید زجر می‌کشیدند؛ اما او طور دیگری برای من بازگو کرد. من به اسرار انسان‌ها آگاه بودم؛ اما هنوز هم باید یاد می‌گرفتم، پس از او خواستم تا جهانی را پیش روی چشمم بگذارد تا بتوانم درک کنم زجر این دنیای فانی را!
به نظرم داستان خیلی پویا به سمت جلو حرکت خواهد کرد؛ ولیکن داستان از این قرار است که به چند لحظه از زندگی فردی وارد خواهیم شد که ارتباط قدرتمندی با دنیای خارج از ذهن ما دارد و می‌خواهیم از زاویه‌ی دید این شخص به این دنیا نگاه کنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
نشسته بودم در خیال خود شعر می‌خواندم؛ با نغمه‌ای تلخ و سنگین!
عابری در خیابان می گذشت. حال خوشی نداشت. سرش درد می‌کرد. به گونه‌ی اسفناکی سیاه شده بود، دستش، صورتش افکارش. با چه نگاهی به اون چشم می‌دوختند. من هم هم‌گناه آنان بودم؛ اما او چیزی نداشت برای از دست دادن؛ خودش بود و خدای خودش! بی‌تفاوت به هرچه اطرافش می‌گفتند، گوشه‌ی خیابان جمع شده بود. حتی اگر از کنارش رد می شدی نه او تو را احساس می‌کرد و نه تو او را.
آدم‌ها از یک‌جا به بعد ان‌قدر خودشان را از دست می‌دهند که تبدیل به مرده‌های متحرک می‌شوند، تبدیل به وجود توخالی. انگار نه انگار وجود دارند! حتی خودشان هم نمی‌توانند جسم و روح خود را لمس‌ کنند.
خدا نکند به آن‌جا برسیم! با قلبی پر از افسوس هر روز در خیابان‌ها رد می‌شوم. اگر تصویری شبیه به آن روز ببینم دلم می‌شکند. من مهربان نیستم، من فقط انسانم. سعی می‌کنم باشم! شاید هم مانند جانوران ما قبل تاریخ، انسان‌ها هم با یک ضربه‌ی فضایی رو به انقراض رفتند. کسی چه می‌داند؟ مگر ما می‌بینیم که کرات چطور به‌هم وصل شده‌اند یا مگر می‌بینیم زمانی که به آسمان می‌پریم کدام دست، ما را به زمین می‌کشد؟ مگر می‌بینیم که روح‌مان چطور تف سر بالا را به روی خودمون بر می‌گرداند تا بفهمیم مقصر خودمانیم؟ این‌ها هم تف سربالایی بیش نیست. از کنار انسان‌های کوچه و خیابان می‌گذریم و فکر می‌کنیم ما قوی هستیم و آن‌ها ضعیف یا برعکس. معیار ضعیف و خوب بودنت چیست؟ آیا تابه‌حال به آن فکر کرده‌ای؟ می‌دانم که نه، فقط به یک سری از معیارهای قدیمی دست برده‌ای و می‌گویی این‌ها معیار من است. من این‌طور فکر می‌کنم؛ اما نمی‌دانی در این هشت میلیارد انسان چند صدهزار نفر مانند تو معیارشان را بر حسب گذشتگان می‌سازند و فکر می‌کنند که چیزی را ساخته‌اند.
کسانی ساخته‌اند که دنیا را درحال تغییر می‌بینند و خودشان و دنیای خودشان را بستری برای ایجاد تغییر.
به نظرم این چند وقته یک شهاب سنگ میان آدم‌ها فرود آمده که از انسانیت خودشان دور شده‌اند. من دارم می‌بینم و کاری از دستم برنمی‌آید. هیچکس جز پروردگار کاری از دستش برنمی‌‌آید؛ مگر این‌که او بخواهد کسی را برای نجات‌مان بفرستد. هر روز در ذهن افراد یا در چشم آن‌ها گشت و گذاری می‌کنم. دیگر خسته‌ام! از این خسته‌ام که دچار این مجازات شده‌ام. که انسان‌ها و تمام دنیای‌مان باید در مقابل چشمانم از بین برود و من باید تماشا کنم که چقدر انسان بودن سخت است.
اگر به دنیای اطرافمان نگاه کنیم؛ یعنی هر روز که از خانه بیرون
می‌رویم یا حتی از داخل خانه از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم، خواهیم دید که چه چیزهای زیادی در دور و اطراف ما در حال شکل گرفتن هستند و ما مدت‌ها بود بی‌خبر از آن‌ها در همین کوچه و خیابان‌ها پرسه می‌زدیم. می‌دانم پرسه زدن برای آدم‌های سرگردان است؛ اما تا زمانی که اهداف خودمان را ندانیم حرکت بی‌دلیل می‌باشد و چه پرسه‌هایی که هر روز می‌بینم و کاری از دستم بر نمی‌آید تا برایشان انجام بدهم. چقدر انسان بودن سخت است! اصولا انسان‌ها باید خودشان به این پرسه‌ها پایان دهند؛ زیرا که باز ممکن است به اصل خویش برگردند و این چرخه تا جایی ادامه پیدا می‌کند که دیگر انسانیت آن‌ها به پایان می‌رسد و چاره‌ای جز مرگ برای جسم آن‌‌ها در این دنیای فانی باقی نمی‌ماند. واقعاً چقدر انسان بودن سخت است!

کد:
نشسته بودم در خیال خود شعر می‌خواندم؛ با نغمه‌ای تلخ و سنگین!
عابری در خیابان می گذشت. حال خوشی نداشت. سرش درد می‌کرد. به گونه‌ی اسفناکی سیاه شده بود، دستش، صورتش افکارش. با چه نگاهی به اون چشم می‌دوختند. من هم هم‌گناه آنان بودم؛ اما او چیزی نداشت برای از دست دادن؛ خودش بود و خدای خودش! بی‌تفاوت به هرچه اطرافش می‌گفتند، گوشه‌ی خیابان جمع شده بود. حتی اگر از کنارش رد می شدی نه او تو را احساس می‌کرد و نه تو او را.
آدم‌ها از یک‌جا به بعد ان‌قدر خودشان را از دست می‌دهند که تبدیل به مرده‌های متحرک می‌شوند، تبدیل به وجود توخالی. انگار نه انگار وجود دارند! حتی خودشان هم نمی‌توانند جسم و روح خود را لمس‌ کنند.
خدا نکند به آن‌جا برسیم! با قلبی پر از افسوس هر روز در خیابان‌ها رد می‌شوم. اگر تصویری شبیه به آن روز ببینم دلم می‌شکند. من مهربان نیستم، من فقط انسانم. سعی می‌کنم باشم! شاید هم مانند جانوران ما قبل تاریخ، انسان‌ها هم با یک ضربه‌ی فضایی رو به انقراض رفتند. کسی چه می‌داند؟ مگر ما می‌بینیم که کرات چطور به‌هم وصل شده‌اند یا مگر می‌بینیم زمانی که به آسمان می‌پریم کدام دست، ما را به زمین می‌کشد؟ مگر می‌بینیم که روح‌مان چطور تف سر بالا را به روی خودمون بر می‌گرداند تا بفهمیم مقصر خودمانیم؟ این‌ها هم تف سربالایی بیش نیست. از کنار انسان‌های کوچه و خیابان می‌گذریم و فکر می‌کنیم ما قوی هستیم و آن‌ها ضعیف یا برعکس. معیار ضعیف و خوب بودنت چیست؟ آیا تابه‌حال به آن فکر کرده‌ای؟ می‌دانم که نه، فقط به یک سری از معیارهای قدیمی دست برده‌ای و می‌گویی این‌ها معیار من است. من این‌طور فکر می‌کنم؛ اما نمی‌دانی در این هشت میلیارد انسان چند صدهزار نفر مانند تو معیارشان را بر حسب گذشتگان می‌سازند و فکر می‌کنند که چیزی را ساخته‌اند.
کسانی ساخته‌اند که دنیا را درحال تغییر می‌بینند و خودشان و دنیای خودشان را بستری برای ایجاد تغییر.
به نظرم این چند وقته یک شهاب سنگ میان آدم‌ها فرود آمده که از انسانیت خودشان دور شده‌اند. من دارم می‌بینم و کاری از دستم برنمی‌آید.  هیچکس جز پروردگار کاری از دستش برنمی‌‌آید؛ مگر این‌که او بخواهد کسی را برای نجات‌مان بفرستد. هر روز در ذهن افراد یا در چشم آن‌ها گشت و گذاری می‌کنم. دیگر خسته‌ام! از این خسته‌ام که دچار این مجازات شده‌ام. که انسان‌ها و تمام دنیای‌مان باید در مقابل چشمانم از بین برود و من باید تماشا کنم که چقدر انسان بودن سخت است.
اگر به دنیای اطرافمان نگاه کنیم؛ یعنی هر روز که از خانه بیرون
می‌رویم یا حتی از داخل خانه از پشت پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم، خواهیم دید که چه چیزهای زیادی در دور و اطراف ما در حال شکل گرفتن هستند و ما مدت‌ها بود بی‌خبر از آن‌ها در همین کوچه و خیابان‌ها پرسه می‌زدیم. می‌دانم پرسه زدن برای آدم‌های سرگردان است؛ اما تا زمانی که اهداف خودمان را ندانیم حرکت بی‌دلیل می‌باشد و چه پرسه‌هایی که هر روز می‌بینم و کاری از دستم بر نمی‌آید تا برایشان انجام بدهم. چقدر انسان بودن سخت است! اصولا انسان‌ها باید خودشان به این پرسه‌ها پایان دهند؛ زیرا که باز ممکن است به اصل خویش برگردند و این چرخه تا جایی ادامه پیدا می‌کند که دیگر انسانیت آن‌ها به پایان می‌رسد و چاره‌ای جز مرگ برای جسم آن‌‌ها در این دنیای فانی باقی نمی‌ماند. واقعاً چقدر انسان بودن سخت است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
فکر می‌کردم خدای انسانیت باشم؛ اما پروردگار عالم مرا همچون انسان‌ها به دنیا بازگرداند تا بتوانم تنها بودن آدم و حتی بیشتر از آن تنها بودن خودش را ببینم که می‌دانم طاقت نمی‌آورم. هنوز خیلی مانده تا تمام این سرزمین را بگردم ، از اینجا زمین خیلی دور است؛ اما تمام ارواح روی زمین را حس می‌کنم. میبینم و از دور زجر می‌کشم. من روی زمین نیستم، اشتباه نکن! باید زودتر خودم رو معرفی می‌کردم. من خدای انسانیت تبعید شده بر روی سرزمینی ناشناس، هنوز انسانیت رو در وجود خودم دارم؛ اما قابل شناسایی نیستم. خدا این‌طور می‌خواست تا بتوانم فرار کنم از خدای ترس، از خشم، از حیله و از تمام آن‌هایی که می‌خواستند مرا نابود کنند.
هر آنچه از ترس یا از خشم یا از تمام متحاد این‌ها می‌دانید به کنار بگذارید. من خود انسانیت هستم! من به چشم دیدم که چگونه می‌خواستند مرا از پای در بیاورند، من به چشم دیدم زیبایی را، بخشش را، دوستی را از ما گرفتند و زمانی که خداوند مرا به این‌جا تبعید کرد، وجود آن‌ها را در من نهاد و نام مرا انسانیت گذاشت. من خدای مهربانی بودم، هیچوقت نتوانستند مرا درگیر خشم و نفرت کنند؛ اما دوستانم نه به سادگی اما در نتیجه به خشم، ترس، نفرت، زشتی، پلیدی، تاریکی، بی‌ثباتی، بی‌احساسی و تمام صفات بد رسیدند، تا پیش از این همگان قدرت مهربانی را تمسخر می‌کردند، حتی دوستانم؛ اما اکنون تمام آن صفات خوب در من به دور هم جمع شدند تا روزی دوباره این صفات به جای اصلی خود برگردند.
جنگ سختی بود، اصلاً آسان نبود. ارتش‌های بی‌پایان و مبارزات نفس‌گیر، گاهاً خنجرهایی از پشت که از غرور می‌رسید و همین ما را از پای درآورد، زیبایی را غرور گرفت، جای بخشش را حس انتقام و دوستی تبدیل به وظیفه شد تا این‌که به خشم بیش از حد رسید حتی سلاح خوش‌زبانی کارگر نشد من ماندم و دنیای دربرابر من‌. همیشه وقتی انسان‌های مهربان را درگیر سختی‌ها و بی‌توجهی‌ها می‌دیدم و نگاه می‌کردم که این‌ها بازهم مهربان می‌مانند، دلم را قدرتمندتر می‌کرد و همین باعث شد که من انتخاب بشوم تا به این‌جا بیایم و تمام صفات خوب را با خودم تا زمان مناسبش همراه کنم. البته همین‌جا ساکت نمی‌مانیم و از همین‌جا تمام مردم جهان را زیر نظر داریم. پروردگار عالم به ما قدرتی داد تا از روی این جهان فانی بتوانیم به انسان‌ها راهنمایی بدهیم تا زندگی‌هایشان درگیر خشم و جنگ نباشد. ما هنوز هم در تلاشیم؛ اما آن‌ها هیچوقت ما را در این‌جا پیدا نخواهند کرد. خداوند م‌توانست جلوی آن‌ها را بگیرد؛ اما در آن صورت ما رشد نمی‌کردیم و تمام و کمال مانند یک گل مصنوعی تا به ابد به همان شکل اولیه‌ی خود باقی می‌ماندیم. اگر که ما دوام آوردیم یعنی انسان‌ها هم دوام خواهند آورد. یعنی آن‌ها قدرتمندتر خواهند شد و درونشان را تاریکی فرا نمی‌گیرد. می‌دانم برایتان سخت است؛ اما من چند لحظه بیشتر نیست که آمده‌ام و نحوه‌ی توصیف من به شما کمی گنگ است؛ اما در آینده به این علم بزرگ دست پیدا می‌کنید.
آخرین‌بار شنیدم که صفات بد در برابر من زمزمه‌ای را بارها تکرار می‌کردند. شنیدم که می‌گفتند: «تو هر چقدر هم قوی باشی ما به تو خواهیم رسید و این دنیای فانی ما را قوی‌تر خواهد کرد.»
با خودم فکر کردم گفتم نه ما می‌توانیم مستقیما بر انسان‌ها و هر آنچه در این دنیا زندگی می‌کند تاثیر بگذاریم. نه آن‌ها، این فقط و فقط از دست پروردگار عالم بر می‌آید ما فقط وظیفه‌ی زنده نگاه داشتن این صفات رو داریم؛ اما همیشه برای من سوال هست که وظیفه ی صفات بد چیست؟ یعنی ما بدون آن‌ها هم معنی داریم؟ اگر آن‌ها نباشند ما برای چه باید باشیم؟ آیا ما همیشه مجبور به جنگ با آن‌ها هستیم یا صرفا باید یک رقابت دوستانه ایجاد کنیم؟ در آن صورت چرا دوستی شکست خورد؟ سوالات زیادی در سر دارم و همیشه با پروردگار عالم در میان می‌گذارم با این حال او گاها ما را آماده‌ی جواب دادن به این سوالات نمی‌داند و ما سعی می‌کنیم تا آن‌قدر لایق شویم که از علم این عالم با خبر بشویم.
حال با این‌همه سوال در این سرزمین در کنار دوستانم در یک ب*دن انسانی با تمام صفات خوب بدون هیچ بدی باید شروعی را رقم می‌زدیم؛ اما انگار در این سرزمین تنها نیستیم.
اکنون نشسته‌ام با یک موجود غول‌ پیکر صحبت می‌کنم؛ ولی او چیزی از گفته‌های من نمی‌فهمد. هنوز خون روی بدنش د*اغ است. مطمئنم اتفاقات بزرگی این‌جا رخ داده است.
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
فکر می‌کردم خدای انسانیت باشم؛ اما پروردگار عالم مرا همچون انسان‌ها به دنیا بازگرداند تا بتوانم تنها بودن آدم و حتی بیشتر از آن تنها بودن خودش را ببینم که می‌دانم طاقت نمی‌آورم. هنوز خیلی مانده تا تمام این سرزمین را بگردم ، از اینجا زمین خیلی دور است؛ اما تمام ارواح روی زمین را حس می‌کنم. میبینم و از دور زجر می‌کشم. من روی زمین نیستم، اشتباه نکن! باید زودتر خودم رو معرفی می‌کردم. من خدای انسانیت تبعید شده بر روی سرزمینی ناشناس، هنوز انسانیت رو در وجود خودم دارم؛ اما قابل شناسایی نیستم. خدا این‌طور می‌خواست تا بتوانم فرار کنم از خدای ترس، از خشم، از حیله و از تمام آن‌هایی که می‌خواستند مرا نابود کنند.
هر آنچه از ترس یا از خشم یا از تمام متحاد این‌ها می‌دانید به کنار بگذارید. من خود انسانیت هستم! من به چشم دیدم که چگونه می‌خواستند مرا از پای در بیاورند، من به چشم دیدم زیبایی را، بخشش را، دوستی را از ما گرفتند و زمانی که خداوند مرا به این‌جا تبعید کرد، وجود آن‌ها را در من نهاد و نام مرا انسانیت گذاشت. من خدای مهربانی بودم، هیچوقت نتوانستند مرا درگیر خشم و نفرت کنند؛ اما دوستانم نه به سادگی اما در نتیجه به خشم، ترس، نفرت، زشتی، پلیدی، تاریکی، بی‌ثباتی، بی‌احساسی و تمام صفات بد رسیدند، تا پیش از این همگان قدرت مهربانی را تمسخر می‌کردند، حتی دوستانم؛ اما اکنون تمام آن صفات خوب در من به دور هم جمع شدند تا روزی دوباره این صفات به جای اصلی خود برگردند.
جنگ سختی بود، اصلاً آسان نبود. ارتش‌های بی‌پایان و مبارزات نفس‌گیر، گاهاً خنجرهایی از پشت که از غرور می‌رسید و همین ما را از پای درآورد، زیبایی را غرور گرفت، جای بخشش را حس انتقام و دوستی تبدیل به وظیفه شد تا این‌که به خشم بیش از حد رسید حتی سلاح خوش‌زبانی کارگر نشد من ماندم و دنیای دربرابر من‌. همیشه وقتی انسان‌های مهربان را درگیر سختی‌ها و بی‌توجهی‌ها می‌دیدم و نگاه می‌کردم که این‌ها بازهم مهربان می‌مانند، دلم را قدرتمندتر می‌کرد و همین باعث شد که من انتخاب بشوم تا به این‌جا بیایم و تمام صفات خوب را با خودم تا زمان مناسبش همراه کنم. البته همین‌جا ساکت نمی‌مانیم و از همین‌جا تمام مردم جهان را زیر نظر داریم. پروردگار عالم به ما قدرتی داد تا از روی این جهان فانی بتوانیم به انسان‌ها راهنمایی بدهیم تا زندگی‌هایشان درگیر خشم و جنگ نباشد. ما هنوز هم در تلاشیم؛ اما آن‌ها هیچوقت ما را در این‌جا پیدا نخواهند کرد. خداوند م‌توانست جلوی آن‌ها را بگیرد؛ اما در آن صورت ما رشد نمی‌کردیم و تمام و کمال مانند یک گل مصنوعی تا به ابد به همان شکل اولیه‌ی خود باقی می‌ماندیم. اگر که ما دوام آوردیم یعنی انسان‌ها هم دوام خواهند آورد. یعنی آن‌ها قدرتمندتر خواهند شد و درونشان را تاریکی فرا نمی‌گیرد. می‌دانم برایتان سخت است؛ اما من چند لحظه بیشتر نیست که آمده‌ام و نحوه‌ی توصیف من به شما کمی گنگ است؛ اما در آینده به این علم بزرگ دست پیدا می‌کنید.
آخرین‌بار شنیدم که صفات بد در برابر من زمزمه‌ای را بارها تکرار می‌کردند. شنیدم که می‌گفتند: «تو هر چقدر هم قوی باشی ما به تو خواهیم رسید و این دنیای فانی ما را قوی‌تر خواهد کرد.»
با خودم فکر کردم گفتم نه ما می‌توانیم مستقیما بر انسان‌ها و هر آنچه در این دنیا زندگی می‌کند تاثیر بگذاریم. نه آن‌ها، این فقط و فقط از دست پروردگار عالم بر می‌آید ما فقط وظیفه‌ی زنده نگاه داشتن این صفات رو داریم؛ اما همیشه برای من سوال هست که وظیفه ی صفات بد چیست؟ یعنی ما بدون آن‌ها هم معنی داریم؟ اگر آن‌ها نباشند ما برای چه باید باشیم؟ آیا ما همیشه مجبور به جنگ با آن‌ها هستیم یا صرفا باید یک رقابت دوستانه ایجاد کنیم؟ در آن صورت چرا دوستی شکست خورد؟ سوالات زیادی در سر دارم و همیشه با پروردگار عالم در میان می‌گذارم با این حال او گاها ما را آماده‌ی جواب دادن به این سوالات نمی‌داند و ما سعی می‌کنیم تا آن‌قدر لایق شویم که از علم این عالم با خبر بشویم.
حال با این‌همه سوال در این سرزمین در کنار دوستانم در یک ب*دن انسانی با تمام صفات خوب بدون هیچ بدی باید شروعی را رقم می‌زدیم؛ اما انگار در این سرزمین تنها نیستیم.
اکنون نشسته‌ام با یک موجود غول‌ پیکر صحبت می‌کنم؛ ولی او چیزی از گفته‌های من نمی‌فهمد. هنوز خون روی بدنش د*اغ است. مطمئنم اتفاقات بزرگی این‌جا رخ داده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
بدنش ترکیبی از پر کلاغ و پو*ست انسان بود پرهای کوچک ولی متعدد اول فکر کردم که لباس پوشیده است اما وقتی دست بر روی بدنش کشیدم تمام واقعی بودن آنرا احساس کردم. یک نیمه انسان البته از نظر من اینطور هست شاید آنها خودشان را چیز دیگری خطاب می کنند با این حال بدنش هر لحظه در حال تغییر بود، یک لحظه دستش پر از پر های کلاغ و لحظه ای دیگر با یک حالت شناور تبدیل به پو*ست انسان میشد. در بهشت خداوند این چنین چیزها عادیست اما در این سرزمین نمی دانم. بدنش د*اغ شده بود، سعی داشت با من صحبت کند اما چشمانش پر از خون بود. یکی از چشمانش هنوز چشم کلاغ و دیگری چشم انسان بود از چشم حیوان گونه ی آن چیزی نمی دیدم اما چشم انسانی او کاملا پر از خون بود و رگه هایی از تصویر مرا می دید، کمرش را به تکه سنگی تکیه داده بود پاهایش روی زمین ولو شده و دستانش دیگر طاقت بلند شدن نداشتند از بازوی او خون سرایز میشد یکی از پاهایش زخم عمیقی داشت و دیگری انگار که له شده بود، نمی خواستم اینهارا بازگو کنم اما هر آنچه طاقت دیدنش را داشتم گفتم، سعی میکردم با او صحبت کنم و بیدار نگهش دارم شاید کسی به دنبالش بیاید. در همان حین شنیدم که میخواست بگوید «من....» که در یک آن شخصی بالای سر ما از نا کجا آبادی ظاهر شد طوری که نفهمیدم دقیقا از کجا آمده و مجبور شدم به خاطراتش بروم و تصویر یک جنگ سخت را به چشم خود دیدم، و برای این مردمان گریستم. آن شخص هم مانند دوستش هیکل بزرگی داشت و تفاوت بزرگش با منه انسان بالهای کلاغی او بود که پشت او باز بودند و در دستش یک نیزه ی بلند که تیغه ی تیز آن هر لحظه با برخورد شعشعه ی نور بر چشم من زخم می زد. من از جنگ به دور بودم اما اینجا خود جهنم بود، جهنمی که حتی تصورش را نمی توانی به ذهنت بیاوری؛ آه از این انسان ها. مرا دید و گفت چرا گریه می کنی؟ چه بلایی سر سرورمان آمده؟ به او گفتم که او زنده است نگران نباش ولی گفتی سرورمان؟ او کیست؟ من اینجا غریبم کسی را نمی شناسم. سخنم را برید و گفت اون به خاطر من به این حال و روز افتاده است. لحظه ای به فکر رفتم و از خودم پرسیدم چرا باید به خاطر من به این حال بیافتد؟
به سمت مرد زخمی رفت و با چشم های گریان دست بر او انداخت و سرش را روی یک دستش و پایش را روی دست دیگرش گذاشت و بلند شد. گفت که:
ـ تو باید با من بیای، سرورم گفت که هر اتفاقی افتاد کاری با تو نداشته باشیم ولی اگه سرورم دیگه نتونه با من حرف بزنه من می مونم و تو... پس دعا کن که دوباره سلامتیشو بدست بیاره.
او مرا تهدید میکرد اما ترس وارد من نمیشد، او مرا نمی شناخت و نمی دانست که چه چیزی درون من در حال غلیان است و کجا میخواهد بذر ترس را بکارد، جایی که هیچ چیزی جز صفات خوب رشد نمیکند.
در درون خودم قبول کردم که با او بروم چون حال که به یاد میآورم لحظه ی برخوردم با این سرزمین مانند یک شهاب سنگ بود و دقیقا او آنجا بود؛ به مرد جنجگو گفتم که:
ـ من با تو می آیم اما من مانند تو بال پرواز ندارم شما چگونه به این علم رسیدید؟
مرد جنگجو با پوزخندی گفت:
ـ این علم نیست، این وجود ذاتی ماست که برای همچون تویی باید غریبه باشه، کم کم به این عادت میکنی غریبه
از کلمه ی غریبه زیاد خوشم نمیآید اما باز هم منتظر این بودم که چگونه باید همراهیش کنم. که یک لحظه به پرواز در آمد من هنوز داشتم اورا می دیدم که از پشت یک عقاب قهوه ای تنومند با چنگالی بزرگ مرا از زمین بلند کرد و در میان چنگال هایش انداخت، سپس به سمت او حرکت کردیم.
از دور صورت آن مرد زخمی را می دیدم که با گذر باد بر روی گونه هایش به حالت انسانگونه ی خود باز میگشت و در لحظه ی آخر لبخندی بر چهره اش دیدم و بعد خوابش برد فکر نمی کنم خواب عمیقی باشد قلبش هنوز در حال تپش است و هنوز مغزش در حال فکر کردن به من است که از کجا آمده ام و دلیل آمدنم چه بود...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
بدنش ترکیبی از پر کلاغ و پو*ست انسان بود پرهای کوچک ولی متعدد اول فکر کردم که لباس پوشیده است اما وقتی دست بر روی بدنش کشیدم تمام واقعی بودن آنرا احساس کردم. یک نیمه انسان البته از نظر من اینطور هست شاید آنها خودشان را چیز دیگری خطاب می کنند با این حال بدنش هر لحظه در حال تغییر بود، یک لحظه دستش پر از پر های کلاغ و لحظه ای دیگر با یک حالت شناور تبدیل به پو*ست انسان میشد. در بهشت خداوند این چنین چیزها عادیست اما در این سرزمین نمی دانم. بدنش د*اغ شده بود، سعی داشت با من صحبت کند اما چشمانش پر از خون بود. یکی از چشمانش هنوز چشم کلاغ و دیگری چشم انسان بود از چشم حیوان گونه ی آن چیزی نمی دیدم اما چشم انسانی او کاملا پر از خون بود و رگه هایی از تصویر مرا می دید، کمرش را به تکه سنگی تکیه داده بود پاهایش روی زمین ولو شده و دستانش دیگر طاقت بلند شدن نداشتند از بازوی او خون سرایز میشد یکی از پاهایش زخم عمیقی داشت و دیگری انگار که له شده بود، نمی خواستم اینهارا بازگو کنم اما هر آنچه طاقت دیدنش را داشتم گفتم، سعی میکردم با او صحبت کنم و بیدار نگهش دارم شاید کسی به دنبالش بیاید. در همان حین شنیدم که میخواست بگوید «من....» که در یک آن شخصی بالای سر ما از نا کجا آبادی ظاهر شد طوری که نفهمیدم دقیقا از کجا آمده و مجبور شدم به خاطراتش بروم و تصویر یک جنگ سخت را به چشم خود دیدم، و برای این مردمان گریستم. آن شخص هم مانند دوستش هیکل بزرگی داشت و تفاوت بزرگش با منه انسان بالهای کلاغی او بود که پشت او باز بودند و در دستش یک نیزه ی بلند که تیغه ی تیز آن هر لحظه با برخورد شعشعه ی نور بر چشم من زخم می زد. من از جنگ به دور بودم اما اینجا خود جهنم بود، جهنمی که حتی تصورش را نمی توانی به ذهنت بیاوری؛ آه از این انسان ها. مرا دید و گفت چرا گریه می کنی؟ چه بلایی سر سرورمان آمده؟ به او گفتم که او زنده است نگران نباش ولی گفتی سرورمان؟ او کیست؟ من اینجا غریبم کسی را نمی شناسم. سخنم را برید و گفت اون به خاطر من به این حال و روز افتاده است. لحظه ای به فکر رفتم و از خودم پرسیدم چرا باید به خاطر من به این حال بیافتد؟
به سمت مرد زخمی رفت و با چشم های گریان دست بر او انداخت و سرش را روی یک دستش و پایش را روی دست دیگرش گذاشت و بلند شد. گفت که:
 ـ تو باید با من بیای، سرورم گفت که هر اتفاقی افتاد کاری با تو نداشته باشیم ولی اگه سرورم دیگه نتونه با من حرف بزنه من می مونم و تو... پس دعا کن که دوباره سلامتیشو بدست بیاره.
او مرا تهدید میکرد اما ترس وارد من نمیشد، او مرا نمی شناخت و نمی دانست که چه چیزی درون من در حال غلیان است و کجا میخواهد بذر ترس را بکارد، جایی که هیچ چیزی جز صفات خوب رشد نمیکند.
در درون خودم قبول کردم که با او بروم چون حال که به یاد میآورم لحظه ی برخوردم با این سرزمین مانند یک شهاب سنگ بود و دقیقا او آنجا بود؛ به مرد جنجگو گفتم که:
ـ من با تو می آیم اما من مانند تو بال پرواز ندارم شما چگونه به این علم رسیدید؟
مرد جنگجو با پوزخندی گفت:
ـ این علم نیست، این وجود ذاتی ماست که برای همچون تویی باید غریبه باشه، کم کم به این عادت میکنی غریبه
از کلمه ی غریبه زیاد خوشم نمیآید اما باز هم منتظر این بودم که چگونه باید همراهیش کنم. که یک لحظه به پرواز در آمد من هنوز داشتم اورا می دیدم که از پشت یک عقاب قهوه ای تنومند با چنگالی بزرگ مرا از زمین بلند کرد و در میان چنگال هایش انداخت، سپس به سمت او حرکت کردیم.
از دور صورت آن مرد زخمی را می دیدم که با گذر باد بر روی گونه هایش به حالت انسانگونه ی خود باز میگشت و در لحظه ی آخر لبخندی بر چهره اش دیدم و بعد خوابش برد فکر نمی کنم خواب عمیقی باشد قلبش هنوز در حال تپش است و هنوز مغزش در حال فکر کردن به من است که از کجا آمده ام و دلیل آمدنم چه بود...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
تمام سرزمین زیر پایم بود ، من زمین و سرزمین هایی مثل آنرا دیده بودم که از هر نوع آب و هوایی با خبر بودم اما اینجا سرزمینی جدید بود. اب و هوایش نه گرم و نه سرد بود و انگار گاهی نسیم صرفا برای نوازش صورت ما وزیده میشد نه حتی برای خنک شدن. ابر ها خودشان حرکت می کردند هیچ جریان بادی در هوای آنجا احساس نکردم، احساس نمیکردم که به زمین کشیده میشوم انگار جاذبه ای وجود نداشت با این حال روی خاکش که بودیم اثری از بی جاذبگی ندیدم. خدای من، باید فرمول های عجیبی برای این سرزمین وجود داشته باشد چون چیزی که می بینم به هیچ وجه هیچ جای این دنیا ندیده ام؛ رودخانه ای که از پایین کوه می جوشید و به سمت قله میرفت و من دریاچه ی بالای کوه را می دیدم. چقدر زیبایی در همین لحظه که وارد این دنیا شدم به چشم هایم می بینم انگار که زندگی واقعا در آن جریان دارد اما آن جنگ سخت برای کی بود؟ چه زمانی اتفاق افتاده است؟ من کجای این دنیا هستم؟ باز هم سوالات مرا گیج کردند... .
حال لحظه ی فرود آمدن بود، سر عقاب به سمت من کج شد و گفت:
ـ سعی کن به پرواز فکر کنی اینطوری آروم میخوری زمین
من منظورش را از ذهنش خواندم اما نمیدانستم که واقعا میخواهد مرا روی هوا رها کند، من در ذهنش دیدم که از من می خواست تا روی هوا شناور بمانم اما این واقعی بود؟ اون چنین چیزی را می خواست؟ لحظه فکر کردم که دچار وهم و خیال شدم اما دیگر دیر بود من روی زمین و هوا مانده بودم که به گفته ی او عمل کردم و به همان چیزی که در ذهنش بود فکر کردم... اتفاق خیلی عجیبی افتاد و من به آرامی روی زمین افتادم انگار که از روی یک تخت روی زمین بیافتی و هیچ درد خاصی حس نکنی حال بیشتر به جاذبه آن فکر می کنم انگار که مجذوب آن شده ام و آن نیز مرا جذب خود می کند اما نه جسم مرا بلکه ذهن و فکر مرا. لحظه ای خواستم که به حرکت روی هوا فکر کنم و وقتی که از زمین بلند شدم و قدم برداشتم دیدم که پاهایم روی هوا مانده است و من معجزه ی دیگری را لمس کردم.
انسان هایی در مقابلم بودند که تفاوت های زیادی با انسان داشتند؛ نصف حیوان و نصف انسان بودند. تقریبا از تمام حیوانات وجود داشتند هر کدام یکی انگار که آمده بودند برای من و ذهن آنها نیز همین را می گفت. راهی برای من باز کردند و یک خانم به سمت من آمد:
ـ به سرزمین ما خوش آمدید، در اصل به جهان ما، شما یک انسان کامل هستید و ما نشانه ای از حیوانات در شما نمیبینیم مگر اینکه شما خودتان آنرا از چشم ما پنهان کرده باشید؟
من در جوابش گفتم:
ـ سلام به شما، من چیزی را پنهان نمیکنم نام من انسان است و دوست دارم که با شماها بیشتر آشنا شوم، من برای این سرزمین نیستم حتی نمیدانم اسم آن چیست اما از اتفاقی که برای دوستمان افتاد واقعا شرمسارم چون فکر می کنم ایشان به خاطر من به این حال افتادند. با این حال امیدوارم که از دست من ناراحت نشده باشید چون ورود من به اینجا دست خودم نبود تصمیم گیرنده من نبودم.
آن خانم جواب مرا چنین گفت:
ـ من همین الان نام این سرزمین را به شما گفتم، ـ جهان ـ نام این سرزمین است چون ما فکر می کردیم چیزی بیرون از اینجا وجود ندارد اما حال به این تصمیم شک داریم، شما باید بگویید که از کجا آمدید و چه چیزی بیرون از اینجا وجود دارد؟ در ضمن درست است آن دوست پادشاه کلاغ ها بودند که به خواست خودشان و داوطلبانه به سمت شما آمدند اما پس از برخورد شما ایشان آسیب جدی دیدند.
دوست داشتم به او بگویم اما نباید چیزی از خودم و گذشته ی خود می گفتم، به ذهنم آمد داستانی از زمین به آنها بگویم اما قبل از آن گفتم:
ـ من دوست دارم اول حال دوستمان خوب شود چون او به دنبال من آمده بود و من میخواهم به بالین او بروم فکر می کنم میتوان به او کمک کنم راستی نام شما چیست؟
در پاسخ به سوالم گفت:
ـ من ملکه ی گربه های این سرزمین هستم و مسئول شده ام تا شما را همراهی کنم و به سوالاتتان پاسخ بدهم و همچنین سوالاتی را از شما بپرسم. بفرمایید تا به سمت قصر حرکت کنیم البته فکر میکنم شما به جاذبه ی این سرزمین عادت کردید چون هنوز روی زمین و هوا هستید اگر بخواهید میتوانید زودتر از ما به بالای پله ها برسید.
من گفتم:
ـ نه فکر میکنم میخواهم بیشتر پای روی سطح این زمین بگذارم تا بیشتر با آن ارتباط بگیرم.
سرم را به بالا گرفتم همچین بنای باشکوهی را جایی در دوردست ها دیده بودم اما نه روی زمین با اینحال شبیه بناهای قدیمی اسکاتلند بود با این تفاوت که برج های مراقبت زیادی داشت و باید تا آسمان سر را بالا میبردی تا انتهای آن را ببینی. سنگ های دیوار ها بسیار زخیم و بزرگ بودند گویی قدرت زیادی برای جا به جا کردن آن سنگ ها داشتند اما در مورد جاذبه درست فکر کردم انگار که جاذبه میخواهد با تو صحبت کند شاید همین جاذبه این بناها را ساخته باشد، هر چه که هست بسیار باشکوه است بنای اصلی از اینجا مشخص است با پرچم های بلندش که همان نسیم انگار فقط و فقط برای چرخاندن آن پرچم ها با سرعت بالا می وزید ولی من هیچ نسیمی را حس نمی کردم.
پله های جلوی ورودی بزرگ قصر حدودا چهل تا بود با اینحال میخواستم بشمرم اما صدای عجیبی از دور دست به گوشمان رسید و تمام حواس نیمه انسان های آنجا به همراه منه انسان را به خود جلب کرد... .
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
تمام سرزمین زیر پایم بود ، من زمین و سرزمین هایی مثل آنرا دیده بودم که از هر نوع آب و هوایی با خبر بودم اما اینجا سرزمینی جدید بود. اب و هوایش نه گرم و نه سرد بود و انگار گاهی نسیم صرفا برای نوازش صورت ما وزیده میشد نه حتی برای خنک شدن. ابر ها خودشان حرکت می کردند هیچ جریان بادی در هوای آنجا احساس نکردم، احساس نمیکردم که به زمین کشیده میشوم انگار جاذبه ای وجود نداشت با این حال روی خاکش که بودیم اثری از بی جاذبگی ندیدم. خدای من، باید فرمول های عجیبی برای این سرزمین وجود داشته باشد چون چیزی که می بینم به هیچ وجه هیچ جای این دنیا ندیده ام؛ رودخانه ای که از پایین کوه می جوشید و به سمت قله میرفت و من دریاچه ی بالای کوه را می دیدم. چقدر زیبایی در همین لحظه که وارد این دنیا شدم به چشم هایم می بینم انگار که زندگی واقعا در آن جریان دارد اما آن جنگ سخت برای کی بود؟ چه زمانی اتفاق افتاده است؟ من کجای این دنیا هستم؟ باز هم سوالات مرا گیج کردند... .
حال لحظه ی فرود آمدن بود، سر عقاب به سمت من کج شد و گفت:
ـ سعی کن به پرواز فکر کنی اینطوری آروم میخوری زمین
 من منظورش را از ذهنش خواندم اما نمیدانستم که واقعا میخواهد مرا روی هوا رها کند، من در ذهنش دیدم که از من می خواست تا روی هوا شناور بمانم اما این واقعی بود؟ اون چنین چیزی را می خواست؟ لحظه فکر کردم که دچار وهم و خیال شدم اما دیگر دیر بود من روی زمین و هوا مانده بودم که به گفته ی او عمل کردم و به همان چیزی که در ذهنش بود فکر کردم... اتفاق خیلی عجیبی افتاد و من به آرامی روی زمین افتادم انگار که از روی یک تخت روی زمین بیافتی و هیچ درد خاصی حس نکنی حال بیشتر به جاذبه آن فکر می کنم انگار که مجذوب آن شده ام و آن نیز مرا جذب خود می کند اما نه جسم مرا بلکه ذهن و فکر مرا. لحظه ای خواستم که به حرکت روی هوا فکر کنم و وقتی که از زمین بلند شدم و قدم برداشتم دیدم که پاهایم روی هوا مانده است و من معجزه ی دیگری را لمس کردم.
انسان هایی در مقابلم بودند که تفاوت های زیادی با انسان داشتند؛ نصف حیوان و نصف انسان بودند. تقریبا از تمام حیوانات وجود داشتند هر کدام یکی انگار که آمده بودند برای من و ذهن آنها نیز همین را می گفت. راهی برای من باز کردند و یک خانم به سمت من آمد:
ـ به سرزمین ما خوش آمدید، در اصل به جهان ما، شما یک انسان کامل هستید و ما نشانه ای از حیوانات در شما نمیبینیم مگر اینکه شما خودتان آنرا از چشم ما پنهان کرده باشید؟
من در جوابش گفتم:
ـ سلام به شما، من چیزی را پنهان نمیکنم نام من انسان است و دوست دارم که با شماها بیشتر آشنا شوم، من برای این سرزمین نیستم حتی نمیدانم اسم آن چیست اما از اتفاقی که برای دوستمان افتاد واقعا شرمسارم چون فکر می کنم ایشان به خاطر من به این حال افتادند. با این حال امیدوارم که از دست من ناراحت نشده باشید چون ورود من به اینجا دست خودم نبود تصمیم گیرنده من نبودم.
آن خانم جواب مرا چنین گفت:
ـ من همین الان نام این سرزمین را به شما گفتم، ـ جهان ـ نام این سرزمین است چون ما فکر می کردیم چیزی بیرون از اینجا وجود ندارد اما حال به این تصمیم شک داریم، شما باید بگویید که از کجا آمدید و چه چیزی بیرون از اینجا وجود دارد؟ در ضمن درست است آن دوست پادشاه کلاغ ها بودند که به خواست خودشان و داوطلبانه به سمت شما آمدند اما پس از برخورد شما ایشان آسیب جدی دیدند.
دوست داشتم به او بگویم اما نباید چیزی از خودم و گذشته ی خود می گفتم، به ذهنم آمد داستانی از زمین به آنها بگویم اما قبل از آن گفتم:
ـ من دوست دارم اول حال دوستمان خوب شود چون او به دنبال من آمده بود و من میخواهم به بالین او بروم فکر می کنم میتوان به او کمک کنم راستی نام شما چیست؟
در پاسخ به سوالم گفت:
ـ من ملکه ی گربه های این سرزمین هستم و مسئول شده ام تا شما را همراهی کنم و به سوالاتتان پاسخ بدهم و همچنین سوالاتی را از شما بپرسم. بفرمایید تا به سمت قصر حرکت کنیم البته فکر میکنم شما به جاذبه ی این سرزمین عادت کردید چون هنوز روی زمین و هوا هستید اگر بخواهید میتوانید زودتر از ما به بالای پله ها برسید.
من گفتم:
ـ نه فکر میکنم میخواهم بیشتر پای روی سطح این زمین بگذارم تا بیشتر با آن ارتباط بگیرم.
 سرم را به بالا گرفتم همچین بنای باشکوهی را جایی در دوردست ها دیده بودم اما نه روی زمین با اینحال شبیه بناهای قدیمی اسکاتلند بود با این تفاوت که برج های مراقبت زیادی داشت و باید تا آسمان سر را بالا میبردی تا انتهای آن را ببینی. سنگ های دیوار ها بسیار زخیم و بزرگ بودند گویی قدرت زیادی برای جا به جا کردن آن سنگ ها داشتند اما در مورد جاذبه درست فکر کردم انگار که جاذبه میخواهد با تو صحبت کند شاید همین جاذبه این بناها را ساخته باشد، هر چه که هست بسیار باشکوه است بنای اصلی از اینجا مشخص است با پرچم های بلندش که همان نسیم انگار فقط و فقط برای چرخاندن آن پرچم ها با سرعت بالا می وزید ولی من هیچ نسیمی را حس نمی کردم.
پله های جلوی ورودی بزرگ قصر حدودا چهل تا بود با اینحال میخواستم بشمرم اما صدای عجیبی از دور دست به گوشمان رسید و تمام حواس نیمه انسان های آنجا به همراه منه انسان را به خود جلب کرد... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
امواج صدا از پشت سر به من نزدیک می شد، هر چقدر دور خودم چرخیدم نتوانستم که منشا صدایی که می شنوم را پیدا کنم که اصلا از چه سمتی می آمد؟ همه حیران بودند ناگهان گروهی از خفاش ها از میان سایه های برج پایین آمدند و در گوش ملکه مطلبی را گفتند و به میان سایه ها رفتند و دوباره نگاه کردند. ملکه گفت:
ـ صدا از جنوب می آید، حیوانات جنگل خشم دوباره فریاد می کشند، باید برید و ببینید چه اتفاقی افتاده. من میهمان رو به قصر راهنمایی می کنم.
سپس گروهی از کلاغ ها و عقاب ها به پرواز درآمدند و رفتند. ذهنم مشغول و نگران با اینحال پله ها را می شمردم که در شماره ی 39 به بالا رسیدم و دروازه ی اصلی باز شد. درون برج پر از نور بود، پر از رنگ های مختلف اما با نظم انسان گونه ی زیبایی که در زمین هم دیده بودم. انسان ها هر جا که باشند صفات خوبشان را پرورش می دهند و آنجا را به مکان دلنشینی تبدیل می کنند حتی اگر نیمه انسان باشند. احساس گرمای شدید تمام تنم را گرفت با اینحال چیزی به زبان نیاوردم فقط در ذهن خودم گفتم که کاش نسیمی که آن پرچم ها را به اهتزاز در می آورد کمی هم به صورت و ب*دن من برخورد می کرد؛ ناگهان تمام وجودم خنک شد. برایم منطقی نبود ولی انگار هر چقدر که بیشتر به خنک شدن فکر می کردم سرد تر می شدم و حتی مهم نبود که چه لباسی بر تن داشتم، باد از تمام منافذ وارد می شد و به سطح پو*ست من برخورد می کرد. به نظرم اگر انیشتین هم اینجا پا میگذاشت از قوانین اینجا سر درنمی آورد.
در همان ورودی منتظر بودم که ملکه حرفی بزند و مرا به سمت پادشاه کلاغ ها راهنمایی کند که ناگهان دستش را به سمت بالا برد و یک در که از همان پایین مشخص بود در بزرگیست اما نمیدانم چند طبقه بالاتر بود را نشان من داد. گفت میتوانی در آنجا پادشاه را ببینی که الان در حال مداوا شدن هست. خیز کوچکی برداشتم و دوباره در هوا معلق شدم و در حال صعود به سمت در بودم که به ملکه گفتم:«
ـ شما به مسائل خودتون برسید من باید مدتی رو در کنار این پادشاه بنشینم تا زمانی که حالش خوب نشود هم از او جدا نمی شوم.»
او نیز با لبخندی آرام و ملیح حرف مرا تایید کرد و به سمت بیرون از قصر رفت تا به مسئله ی صدای بلند برسد، میتوانستم از ذهنش بخوانم.
جلوی درب نگهبان بود اما مرا به داخل راهنمایی کردند. کلاغ روی تخت درحال درد کشیدن بود گاهی وقت ها حرکت های ناگهانی می کرد که شاید برای کسانی که در اطراف او نشسته بودند و دعا می کردند یا به اون می نگریستند، ترسناک هم بود. فکر می کنم خانواده ی او در آنجا بود، آری همسر و فرزند کوچکش که داشتند می گریستند اما با ورود من به اتاق حواسشان ذره ای هم پرت نشد. به سمت آنها رفتم و گفتم:
ـ من می توانم به پادشاه کمک کنم همانطور که خودم باعث حال بدشان شدم اما از شما میخواهم که برای او دعا کنید و بخندید، او شما را و غم شما را حس می کند حتی بیشتر از درد خودش.
کودک آرام شد و گفت:
ـ پدر من به خارج از این سرزمین علاقه ی زیادی داشت شما تنها امید اون هستید، کمکش کنید.
وقتی به کلاغ نزدیک تر شدم و دست به بدنش کشیدم، تب شدیدی را حس کردم و لرز های ناگهانی که به قلبش آسیب می رساند. از دیگران درخواست کردم که از او دور شوند اما طبیب میگفت باید زخم هایش را ببندم؛ با نگاهی آرامش بخش به او نگاه کردم تا خاطرش آرام شود دستش را گرفتم و از روی پادشاه برداشتم. چشم هایم را بستم و به تمام زخم هایش که در مقابل چشمانم بود فکر کردم، آرام آرام زخم ها رو به بهبودی رفتند. لرز های بدنش لحظه ای شدت گرفت اما اینبار آرام آرام به پایان رسید و دمای بدنش پایین آمد. برای طبیب قابل باور نبود طوری که زیر ل*ب انگار که داشت ذکری را به زبان خودش می خواند یا زمزمه ای میکرد که آرامش کند. پادشاه از روز قبل خودش هم بهتر بود، زخم های سطحی اش خوب شدند و درد های درونی را به ب*دن خودش سپردم، باید خودش حال خود را بهتر می کرد. رو به حاضرین کردم و گفتم:
ـ حالش بهتر است فقط به او کمی خوراکی های گرم و مقوی بدهید، تا یکی دو روز آینده حتی بهتر از قبل می تواند پرواز کند.
منتظر ماندم تا به هوش بیآید پس به سمت پنجره رفتم تا مناظر را نگاه کنم...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
امواج صدا از پشت سر به من نزدیک می شد، هر چقدر دور خودم چرخیدم نتوانستم که منشا صدایی که می شنوم را پیدا کنم که اصلا از چه سمتی می آمد؟ همه حیران بودند ناگهان گروهی از خفاش ها از میان سایه های برج پایین آمدند و در گوش ملکه مطلبی را گفتند و به میان سایه ها رفتند و دوباره نگاه کردند. ملکه گفت:
ـ صدا از جنوب می آید، حیوانات جنگل خشم دوباره فریاد می کشند، باید برید و ببینید چه اتفاقی افتاده. من میهمان رو به قصر راهنمایی می کنم.
سپس گروهی از کلاغ ها و عقاب ها به پرواز درآمدند و رفتند. ذهنم مشغول و نگران با اینحال پله ها را می شمردم که در شماره ی 39 به بالا رسیدم و دروازه ی اصلی باز شد. درون برج پر از نور بود، پر از رنگ های مختلف اما با نظم انسان گونه ی زیبایی که در زمین هم دیده بودم. انسان ها هر جا که باشند صفات خوبشان را پرورش می دهند و آنجا را به مکان دلنشینی تبدیل می کنند حتی اگر نیمه انسان باشند. احساس گرمای شدید تمام تنم را گرفت با اینحال چیزی به زبان نیاوردم فقط در ذهن خودم گفتم که کاش نسیمی که آن پرچم ها را به اهتزاز در می آورد کمی هم به صورت و ب*دن من برخورد می کرد؛ ناگهان تمام وجودم خنک شد. برایم منطقی نبود ولی انگار هر چقدر که بیشتر به خنک شدن فکر می کردم سرد تر می شدم و حتی مهم نبود که چه لباسی بر تن داشتم، باد از تمام منافذ وارد می شد و به سطح پو*ست من برخورد می کرد. به نظرم اگر انیشتین هم اینجا پا میگذاشت از قوانین اینجا سر درنمی آورد.
در همان ورودی منتظر بودم که ملکه حرفی بزند و مرا به سمت پادشاه کلاغ ها راهنمایی کند که ناگهان دستش را به سمت بالا برد و یک در که از همان پایین مشخص بود در بزرگیست اما نمیدانم چند طبقه بالاتر بود را نشان من داد. گفت میتوانی در آنجا پادشاه را ببینی که الان در حال مداوا شدن هست. خیز کوچکی برداشتم و دوباره در هوا معلق شدم و در حال صعود به سمت در بودم که به ملکه گفتم:«
ـ شما به مسائل خودتون برسید من باید مدتی رو در کنار این پادشاه بنشینم تا زمانی که حالش خوب نشود هم از او جدا نمی شوم.»
او نیز با لبخندی آرام و ملیح حرف مرا تایید کرد و به سمت بیرون از قصر رفت تا به مسئله ی صدای بلند برسد، میتوانستم از ذهنش بخوانم.
جلوی درب نگهبان بود اما مرا به داخل راهنمایی کردند. کلاغ روی تخت درحال درد کشیدن بود گاهی وقت ها حرکت های ناگهانی می کرد که شاید برای کسانی که در اطراف او نشسته بودند و دعا می کردند یا به اون می نگریستند، ترسناک هم بود. فکر می کنم خانواده ی او در آنجا بود، آری همسر و فرزند کوچکش که داشتند می گریستند اما با ورود من به اتاق حواسشان ذره ای هم پرت نشد. به سمت آنها رفتم و گفتم:
ـ من می توانم به پادشاه کمک کنم همانطور که خودم باعث حال بدشان شدم اما از شما میخواهم که برای او دعا کنید و بخندید، او شما را و غم شما را حس می کند حتی بیشتر از درد خودش.
کودک آرام شد و گفت:
ـ پدر من به خارج از این سرزمین علاقه ی زیادی داشت شما تنها امید اون هستید، کمکش کنید.
وقتی به کلاغ نزدیک تر شدم و دست به بدنش کشیدم، تب شدیدی را حس کردم و لرز های ناگهانی که به قلبش آسیب می رساند. از دیگران درخواست کردم که از او دور شوند اما طبیب میگفت باید زخم هایش را ببندم؛ با نگاهی آرامش بخش به او نگاه کردم تا خاطرش آرام شود دستش را گرفتم و از روی پادشاه برداشتم. چشم هایم را بستم و به تمام زخم هایش که در مقابل چشمانم بود فکر کردم، آرام آرام زخم ها رو به بهبودی رفتند. لرز های بدنش لحظه ای شدت گرفت اما اینبار آرام آرام به پایان رسید و دمای بدنش پایین آمد. برای طبیب قابل باور نبود طوری که زیر ل*ب انگار که داشت ذکری را به زبان خودش می خواند یا زمزمه ای میکرد که آرامش کند. پادشاه از روز قبل خودش هم بهتر بود، زخم های سطحی اش خوب شدند و درد های درونی را به ب*دن خودش سپردم، باید خودش حال خود را بهتر می کرد. رو به حاضرین کردم و گفتم:
ـ حالش بهتر است فقط به او کمی خوراکی های گرم و مقوی بدهید، تا یکی دو روز آینده حتی بهتر از قبل می تواند پرواز کند.
منتظر ماندم تا به هوش بیآید پس به سمت پنجره رفتم تا مناظر را نگاه کنم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
عجب شعری می نواخت طبیعت این سرزمین در میان خلا و خالی بودن اطراف این کره؛ هیچ خورشیدی را نمی بینم، منبع نور و گرمای این سرزمین از کجا تامین می شود؟ شاید آنهم مانند باد اگر بخواهی بر تو بتابد اما نه انگار حواسم نیست، اصلا منبع نوری نیست با اینحال آسمان درخشان و آبیست، حداقل می توان گفت که آب در اینجا به اندازه ی کافی وجود دارد و حتی رنگش آبیست. رنگ همه چیز سرجای خودش هست، درختان و گیاهان سبز هستند، زمین قهوه ای و آب همانطور که گفتم آبیست اما چطور این سرزمین زنده است؟ چطور گیاهان فتو سنتز می کنند بدون وجود منبع نور؟ سوالات همینطور زیاد می شد و من بیشتر از قبل غرق در خیال. آخر چرا من از اینجا سر درآوردم چرا روی زمینی که می شناختم نرفتم؟ اینجا هم حضور خشم و ترس و عوامل بد را حس می کنم، در اینجا هم می توانم مورد حمله ی آنها قرار بگیرم چه بسا شاید همان صدای عجیب به خاطر وجود من در اینجا بوده اما مطمعنم آنها هنوز نمی دانند که دقیقا چه چیزی را احساس کرده اند. حتما اینجا یک فرق بزرگی دارد که خداوند مرا به اینجا تبعید کرد...
هرچه بیشتر می گذرد با نیمه انسان های این اتاق بیشتر ارتباط می گیرم و حتی بیشتر می توانم وارد عواطف و افکار آنها بشوم. می توانم بیشتر درکشان کنم و اعتماد بیشتری به آنها بدهم و حتی از آنها کسب کنم. نگاهم به کتابخانه ی روی دیوار ها افتاد قفسه های بلند و عریض و پر از... و پر از سنگ های استوانه ای در اندازه های متغیر. بعضی از آنها کوتاه بعضی از آنها بلند، بعضی عریض و بعضی بسیار کوچک بودند اما چیزی که بینشان متشابه بود، شکل کلی آنها بود. یکی شش ضلعی بالا و شش ضلعی دیگر در پایین می توان گفت که استوانه ی شش ضلعی بودند. برایم عجیب بود به سمت یکی از قفسه ها رفتم و یکی از آنها را برداشتم. به نظرم آمد که اینها قاب هایی هستند که در آن ها کاغذ هایی از علم و دانش و داستان های این سرزمین هست اما نتوانستم بازش کنم. ناگهان فرزند پادشاه را در کنارم حس کردم و رو به او برگرداندم؛ او به من گفت:
ـ شما به کتاب های داستانی علاقه دارید؟
در جوابش طوری که صورتم را تعجب گرفته بود گفتم:
ـ بله عزیز من اما چطور این را فهمیدی؟
کودک با نیش خندی که زد و نگاهی که به استوانه ی در دستم انداخت فهمیدم منظورش را:
ـ خب شما یک کتاب داستان اساطیری رو برداشتید.
با توجه به اینکه تازه فهمیدم که اینها کتاب هستند و فکر می کردم که حدس درستی زده بودم به او گفتم:
ـ من نمی دانم چطور باید این کتاب را باز کنم چون از جایی که می آیم کتاب ها این شکل نیستند، یا حداقل الان این شکل نیستند. در سرزمین من در زمان های قدیم نامه ها و گاها دست نوشته هایشان را در درون همچین استوانه هایی می گذاشتند و در قفسه ها نه به صورت ایستاده بلکه در کنار هم می چیدند. کتاب های شما فرق می کند و من نمی توانم آنرا باز کنم.
کودک یک لحظه خنده ی بلندی زد و همینطور ک می خندید گفت:
ـ من معذرت می خوام آقا، قصد بدی نداشتم فقط نتونستم خنده ام رو کنترل کنم. بذارید کمکتون کنم، شما حتما نمی دونید که چطور میشه اونها رو خوند. شاید هم کتاب های شما هم مثل کتاب های قدیمی ماست البته دیگه از اونها چیزی نمونده ولی به هر حال این ها کتاب های ما هستن، شما باید با تمام وجودتون به کتاب دستور بدین تا باز بشه، نگاه کنید من این کتاب رو بر می دارم و چشمام رو می بندم؛ توی ذهنم به باز شدن این کتاب فکر می کنم و نیت پاکی که از استفاده از اون دارم رو به ذهنم میارم، حالا می بینید که کتاب باز میشه و ما می تونیم علم کتاب رو بدست بیاریم.
من این صح*نه را با دقت بیشتری می دیدم، کودک چشمانش را بست و به چیزی که میخواست فکر کرد، ناگهان سر استوانه دریچه ای باز شد و یک نوری از آن ساتع شد که هیچ هم چشم را نمیزد. من با تمام وجودم به آن نگاه کردم که در لحظه ای صدایی وارد ذهنم شد و شروع کرد صحبت کردن با من...
درست است، کتاب های سخنگو که می توانید تمام سوال هایتان را از آن بپرسید یا شما را در خلسه ای ببرند و در آنجا برگه های نوشته شده ی کتاب ها را به دست شما بدهند و شما در آنجا مطالعه کنید. من حتی فراموش کردم که کودک در کنار من است و میتوانم از او سوالات بیشتری کنم و در داستان های آن کتاب فرو رفتم.
حدودا پنج ساعتی گذشت و من به یاد آوردم که کار مهم تری برای انجام دارم، باید وضعیت پادشاه را نگاه می کردم.
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
عجب شعری می نواخت طبیعت این سرزمین در میان خلا و خالی بودن اطراف این کره؛ هیچ خورشیدی را نمی بینم، منبع نور و گرمای این سرزمین از کجا تامین می شود؟ شاید آنهم مانند باد اگر بخواهی بر تو بتابد اما نه انگار حواسم نیست، اصلا منبع نوری نیست با اینحال آسمان درخشان و آبیست، حداقل می توان گفت که آب در اینجا به اندازه ی کافی وجود دارد و حتی رنگش آبیست. رنگ همه چیز سرجای خودش هست، درختان و گیاهان سبز هستند، زمین قهوه ای و آب همانطور که گفتم آبیست اما چطور این سرزمین زنده است؟ چطور گیاهان فتو سنتز می کنند بدون وجود منبع نور؟ سوالات همینطور زیاد می شد و من بیشتر از قبل غرق در خیال. آخر چرا من از اینجا سر درآوردم چرا روی زمینی که می شناختم نرفتم؟ اینجا هم حضور خشم و ترس و عوامل بد را حس می کنم، در اینجا هم می توانم مورد حمله ی آنها قرار بگیرم چه بسا شاید همان صدای عجیب به خاطر وجود من در اینجا بوده اما مطمعنم آنها هنوز نمی دانند که دقیقا چه چیزی را احساس کرده اند. حتما اینجا یک فرق بزرگی دارد که خداوند مرا به اینجا تبعید کرد...
هرچه بیشتر می گذرد با نیمه انسان های این اتاق بیشتر ارتباط می گیرم و حتی بیشتر می توانم وارد عواطف و افکار آنها بشوم. می توانم بیشتر درکشان کنم و اعتماد بیشتری به آنها بدهم و حتی از آنها کسب کنم. نگاهم به کتابخانه ی روی دیوار ها افتاد قفسه های بلند و عریض و پر از... و پر از سنگ های استوانه ای در اندازه های متغیر. بعضی از آنها کوتاه بعضی از آنها بلند، بعضی عریض و بعضی بسیار کوچک بودند اما چیزی که بینشان متشابه بود، شکل کلی آنها بود. یکی شش ضلعی بالا و شش ضلعی دیگر در پایین می توان گفت که استوانه ی شش ضلعی بودند. برایم عجیب بود به سمت یکی از قفسه ها رفتم و یکی از آنها را برداشتم. به نظرم آمد که اینها قاب هایی هستند که در آن ها کاغذ هایی از علم و دانش و داستان های این سرزمین هست اما نتوانستم بازش کنم. ناگهان فرزند پادشاه را در کنارم حس کردم و رو به او برگرداندم؛ او به من گفت:
ـ شما به کتاب های داستانی علاقه دارید؟
در جوابش طوری که صورتم را تعجب گرفته بود گفتم:
ـ بله عزیز من اما چطور این را فهمیدی؟
کودک با نیش خندی که زد و نگاهی که به استوانه ی در دستم انداخت فهمیدم منظورش را:
ـ خب شما یک کتاب داستان اساطیری رو برداشتید.
با توجه به اینکه تازه فهمیدم که اینها کتاب هستند و فکر می کردم که حدس درستی زده بودم به او گفتم:
ـ من نمی دانم چطور باید این کتاب را باز کنم چون از جایی که می آیم کتاب ها این شکل نیستند، یا حداقل الان این شکل نیستند. در سرزمین من در زمان های قدیم نامه ها و گاها دست نوشته هایشان را در درون همچین استوانه هایی می گذاشتند و در قفسه ها نه به صورت ایستاده بلکه در کنار هم می چیدند. کتاب های شما فرق می کند و من نمی توانم آنرا باز کنم.
کودک یک لحظه خنده ی بلندی زد و همینطور ک می خندید گفت:
ـ من معذرت می خوام آقا، قصد بدی نداشتم فقط نتونستم خنده ام رو کنترل کنم. بذارید کمکتون کنم، شما حتما نمی دونید که چطور میشه اونها رو خوند. شاید هم کتاب های شما هم مثل کتاب های قدیمی ماست البته دیگه از اونها چیزی نمونده ولی به هر حال این ها کتاب های ما هستن، شما باید با تمام وجودتون به کتاب دستور بدین تا باز بشه، نگاه کنید من این کتاب رو بر می دارم و چشمام رو می بندم؛ توی ذهنم به باز شدن این کتاب فکر می کنم و نیت پاکی که از استفاده از اون دارم رو به ذهنم میارم، حالا می بینید که کتاب باز میشه و ما می تونیم علم کتاب رو بدست بیاریم.
من این صح*نه را با دقت بیشتری می دیدم، کودک چشمانش را بست و به چیزی که میخواست فکر کرد، ناگهان سر استوانه دریچه ای باز شد و یک نوری از آن ساتع شد که هیچ هم چشم را نمیزد. من با تمام وجودم به آن نگاه کردم که در لحظه ای صدایی وارد ذهنم شد و شروع کرد صحبت کردن با من...
درست است، کتاب های سخنگو که می توانید تمام سوال هایتان را از آن بپرسید یا شما را در خلسه ای ببرند و در آنجا برگه های نوشته شده ی کتاب ها را به دست شما بدهند و شما در آنجا مطالعه کنید. من حتی فراموش کردم که کودک در کنار من است و میتوانم از او سوالات بیشتری کنم و در داستان های آن کتاب فرو رفتم.
حدودا پنج ساعتی گذشت و من به یاد آوردم که کار مهم تری برای انجام دارم، باید وضعیت پادشاه را نگاه می کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
وقتی از میان خلسه ی ذهنی بیدار شدم و خود را آشفته روی یک صندلی و کتاب بر دست دیدم ناگهان صدایی مرا فراخواند. آهای غریبه کجا سیر میکنی؟ بیا اینجا سوال های زیادی در ذهن دارم، تویی که میتوانی تمامشان را پاسخ بدهی اصلا خداوند تو را برای پاسخ به سوالات من اینجا فرستاده مگر غیر از این است؟
درست همان موقع که خوشحال بودم که حال پادشاه خوب شده به قدری که می خواهد سوالاتش را از من بپرسد، این سوال اول که پرسید مرا دوباره در جایم خشک کرد. چه بسا درست بگوید و من برای نجات این مردم به اینجا آمده باشم اما از چه چیزی نمی دانم فقط این را فهمیدم که خداوند سوالات مرا شنیده و درحال پاسخ دادن هست اما آرام آرام. ابتدا من باید به سوالات آنها پاسخ بدهم چرا که وجود من در اینجا برای آنها عجیب تر از وجود خودم در این سرزمین برای خودم هست. آنها سال های زیادی فقط خودشان را دیده اند و چیزی بیرون از اینجا را توان دیدن نداشتند با اینکه قدرت های عجیبی اینجا حاکم است و شک ندارم اینها فقط نیمه انسان یا نیمه حیوان نیستند چون در داستان هایشان قدرت های افسانه ای عجیبی یافتم که وقتی پرسیدم اینها اتفاق افتاده اند یا خیر جوابی که گرفتم اینطور بود؛ تمام داستان های ما از گذشته گرفته شده و تمام افسانه های ما برگرفته از واقعیتی دور است. اینجا بود که متوجه شدم فقط طبقات آسمان نیست که موجودات عجیب و غریب دارد بلکه در این دنیای زیرین و فانی نیز موجوداتی زندگی می کنند که می توانند خود را از خیلی از زشتی های اطراف خود دور کنند و زشتی های مخصوص خود را بسازند یا شاید زیبایی های خود.
در هر حال باید از فکر خود بیرون می آمدم و به بالین پادشاه می رفتم. وقتی به او نزدیک شدم گفت:
ـ پسرم تو را به من معرفی کرد گرچه در این خواب کوتاه چند ساعته من می شنیدم سخن هایتان را، صدایتان را و حتی افکارتان را ولی دیگر چیزی از آنها به یاد ندارم. حال تو باید به من پاسخ بدهی ای انسان کامل.
چیزی برای گفتن نداشتم هنوز اما اجازه دادم که بپرسد:
ـ شما میتوانی از بنده هر سوالی که داشتی بپرسی منهم با تمام علم و دانشی که از خارج از این سرزمین دارم به شما پاسخ می دهم ولی اگر با منطق شما یکسان نبود بر پایه ی بی ادبی نگذارید چون تا همینجا هم خیلی از قوانین پایه ای و اساسی این سرزمین با سرزمین هایی که من دیده ام فرق میکند. حال من آماده ام.
این را گفتم و سوالاتش آغاز شد:
ـ نام تو چیست و از کجا آمدی؟
ــ از آنجا که پیش تر هم گفتم ولی شما هوشیاری کامل نداشتید من ـ انسان ـ هستم و از همه جا آمده ام. من سرزمین مشخصی ندارم من هم هیچ خویشاوندی ندارم و هم همه ی انسان های جهان خویشاوند من هستند اما نمی توانم بگویم کاملا چه چیزی هستم. من از دنیایی دیگر به این سرزمین تبعید شده ام اما نمی توانم بگویم به چه دلیلی اینجا هستم، راستش خودم هم دقیق نمی دانم اما می دانم که من و شما به یکدیگر نیاز داریم که اکنون و در این زمان وارد زندگی یکدیگر شدیم. راستش را بخواهید هنوز مغزم گنگ هست و منی که جهان های زیادی دیدم این سرزمین به اصطلاح ـ جهان ـ شما، مثل و مانندی در این دنیای فانی ندارد و در چشم من وارد نشده بود. با اینحال هوای این سرزمین مانند یک سپر قدرتمند به قدری در اطراف این جهان متراکم شده و آنرا به بالین گرفته که انگار نمیخواهد کسی بیرون از آنرا تماشا کند به راستی که قدرت در اینجا به معنای واقعی خود نزدیک تر است.
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
وقتی از میان خلسه ی ذهنی بیدار شدم و خود را آشفته روی یک صندلی و کتاب بر دست دیدم ناگهان صدایی مرا فراخواند. آهای غریبه کجا سیر میکنی؟ بیا اینجا سوال های زیادی در ذهن دارم، تویی که میتوانی تمامشان را پاسخ بدهی اصلا خداوند تو را برای پاسخ به سوالات من اینجا فرستاده مگر غیر از این است؟
درست همان موقع که خوشحال بودم که حال پادشاه خوب شده به قدری که می خواهد سوالاتش را از من بپرسد، این سوال اول که پرسید مرا دوباره در جایم خشک کرد. چه بسا درست بگوید و من برای نجات این مردم به اینجا آمده باشم اما از چه چیزی نمی دانم فقط این را فهمیدم که خداوند سوالات مرا شنیده و درحال پاسخ دادن هست اما آرام آرام. ابتدا من باید به سوالات آنها پاسخ بدهم چرا که وجود من در اینجا برای آنها عجیب تر از وجود خودم در این سرزمین برای خودم هست. آنها سال های زیادی فقط خودشان را دیده اند و چیزی بیرون از اینجا را توان دیدن نداشتند با اینکه قدرت های عجیبی اینجا حاکم است و شک ندارم اینها فقط نیمه انسان یا نیمه حیوان نیستند چون در داستان هایشان قدرت های افسانه ای عجیبی یافتم که وقتی پرسیدم اینها اتفاق افتاده اند یا خیر جوابی که گرفتم اینطور بود؛ تمام داستان های ما از گذشته گرفته شده و تمام افسانه های ما برگرفته از واقعیتی دور است. اینجا بود که متوجه شدم فقط طبقات آسمان نیست که موجودات عجیب و غریب دارد بلکه در این دنیای زیرین و فانی نیز موجوداتی زندگی می کنند که می توانند خود را از خیلی از زشتی های اطراف خود دور کنند و زشتی های مخصوص خود را بسازند یا شاید زیبایی های خود.
در هر حال باید از فکر خود بیرون می آمدم و به بالین پادشاه می رفتم. وقتی به او نزدیک شدم گفت:
ـ پسرم تو را به من معرفی کرد گرچه در این خواب کوتاه چند ساعته من می شنیدم سخن هایتان را، صدایتان را و حتی افکارتان را ولی دیگر چیزی از آنها به یاد ندارم. حال تو باید به من پاسخ بدهی ای انسان کامل.
چیزی برای گفتن نداشتم هنوز اما اجازه دادم که بپرسد:
ـ شما میتوانی از بنده هر سوالی که داشتی بپرسی منهم با تمام علم و دانشی که از خارج از این سرزمین دارم به شما پاسخ می دهم ولی اگر با منطق شما یکسان نبود بر پایه ی بی ادبی نگذارید چون تا همینجا هم خیلی از قوانین پایه ای و اساسی این سرزمین با سرزمین هایی که من دیده ام فرق میکند. حال من آماده ام.
این را گفتم و سوالاتش آغاز شد:
ـ نام تو چیست و از کجا آمدی؟
ــ از آنجا که پیش تر هم گفتم ولی شما هوشیاری کامل نداشتید من ـ انسان ـ هستم و از همه جا آمده ام. من سرزمین مشخصی ندارم من هم هیچ خویشاوندی ندارم و هم همه ی انسان های جهان خویشاوند من هستند اما نمی توانم بگویم کاملا چه چیزی هستم. من از دنیایی دیگر به این سرزمین تبعید شده ام اما نمی توانم بگویم به چه دلیلی اینجا هستم، راستش خودم هم دقیق نمی دانم اما می دانم که من و شما به یکدیگر نیاز داریم که اکنون و در این زمان وارد زندگی یکدیگر شدیم. راستش را بخواهید هنوز مغزم گنگ هست و منی که جهان های زیادی دیدم این سرزمین به اصطلاح ـ جهان ـ شما، مثل و مانندی در این دنیای فانی ندارد و در چشم من وارد نشده بود. با اینحال هوای این سرزمین مانند یک سپر قدرتمند به قدری در اطراف این جهان متراکم شده و آنرا به بالین گرفته که انگار نمیخواهد کسی بیرون از آنرا تماشا کند به راستی که قدرت در اینجا به معنای واقعی خود نزدیک تر است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
ـ چقدر حیف که بیشتر از این خود شما را نمی توان شناخت اما توصیفی که از دنیای ما دارید برایم زیباست. حال بگویید که شما چه چیز هایی در دنیای خود دارید که نمی توان اینجا پیدا کرد یا در اینجا چه چیز هایی دیدید که در دنیای خودتان نبود؟
ــ به صراحت میتوانم بگویم هیچوقت یک پادشاه کلاغ که می تواند در آن واحد یک کلاغ بزرگ و یک انسان بالغ باشد ندیده ام اما مزاح می کنم. در سرزمین های فانی ای که من پای گذاشتم هیچ بادی به درخواست شخص من نمی وزد تا مرا خنک کند و هیچ گرانشی وجود ندارد که دستور مرا بگیرد و با خواسته ی من عمل کند. هنوز هیچ جایی را ندیدم که صداهای عجیب و غریب را نتوان تشخیص داد که از کدام سمت میوزند و به سوی تو می آیند اما دیده ام کسانی که بر پایه ی قوانین و دانشی که وجود دارد دست به شگفتی های عظیمی می زنند و سعی بر این دارند که دنیایشان را بهتر از قبل کنند و حتی کسانی که بر پایه ی خشم زندگیشان را سیاه می کنند تا دنیای خود را از بین ببرند و در منجلاب قدرت مخرب ذهن مریض خودشان پادشاه باشند. نمیدانم اینجا چقدر فساد وجود دارد و چقدر نیکی اما به نظرم مانند سرزمین آدمیان که دیده ام نیست، آنجا را روز به روز فساد بیشتری می بلعد و به تاریکی روی می آورد. انسان های آنجا همگی انسان کاملی هستند و قدرت های ویژه ی شما را ندارند خود را اشرف مخلوقات می شمارند با اینکه هستند اما اکنون که من شما را می بینم، نمی دانم دیگر به کدام بگویم اشرف مخلوقات.
ـ چه می توان گفت در برابر این سخنان که مانده ام چه بپرسم و چه نپرسم، چه چیزی را اول بپرسم چه چیزی را دوم و اصلا چه چیز هایی را نباید بپرسم و بدانم. شما می توانید هرچه را من بپرسم پاسخ بدهید اما خودتان هم سوالات زیادی دارید. میخواهم کمی هم شما سوال بپرسید، من وقت شما را می گیرم شما نیز می توانید مرا سوال پیچ کنید چون حس میکنم هر دو به یک اندازه از دیدن هم تعجب کردیم.
ــ من به جای سوال پرسیدن می توانم کتاب های شما را بخوانم اما شما جز با سوال کردن راهی برای شناخت من و دنیای خارج از جهانتان ندارید پس راحت باشید. البته باید کمی بیشتر استراحت کنید من حالتان را مساعد می بینم اما خب استراحت کردن اصلا به ضرر نیست.
ـ بله درسته اما شما نمی دانید ما در این دنیا سرعت بهبودی بالاتری داریم اما یک سوال دهن مرا درگیر کرده؛ چطور وقتی شما در سرزمینی که از آن به نام سرزمین آدمیان یاد کردید همگی انسان کاملند و قدرت ویژه ای ندارند اما شما قدرت جان بخشی به من را دارید و من شنیدم که گفتید دنیای فانی مگر شما دنیای ابدی را دیده اید؟ براستی اگر دیده اید بگویید من باور عجیبی به زندگی پس از این دنیا دارم.
ــ می توان بگویم هر دو سوالتان یک پاسخ دارند و آن اینکه بله من دنیای ابدی را دیده ام اما از من نپرسید که آنجا چه شکل است یا چطور می توان به آنجا رفت یا چطور از آنجا به این دنیای فانی راه پیدا کرد، در همین حد بدانید که من شما را با قدرتی از دنیای ابدی به زندگی برگرداندم. به خدا قسم که اگر ذره ای از علم ابدی را هم داشته باشید برای شناخت آنجا کم است پس تا زمانش نرسیده از این دنیا چیزی نپرسید. من به وقتش پرده های ابهام راجع به خودم را برایتان کنار می زنم.
ـ بسیار عالی تا حدودی ذهنم را خالی کردم حال می خواهم کمکم کنید که کمی راه بروم و شما را به جای بهتری ببرم.
پس از این گفتگو من پادشاه را بلند کردم و با هم به سوی در کوچکی که در انتهای اتاق بود رفتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم پر از کتاب های استوانه ای شکل خودشان. او کتاب ها را به من معرفی می کرد و تعدادی از آنها را برایم کنار گذاشت تا بیشتر با این سرزمین آشنا شوم و تقریبا بعد از آن روزهای زیادی را در این کتابخانه گذراندم. از آن روز به بعد کارم همین بود کمی گشت و گذار در سطح سرزمین در کنار پادشاه و کمی مطالعه ی کتاب که گاها به 12 ساعت مطالعه می پرداختم چون خواب برای من معنی نداشت. فهمیدم که منهم انسان کاملی نیستم نمی توانم بخوابم و چقدر دوست داشتم که خواب را تجربه کنم اما خب من دنیای ابدی را دیده بودم دیگر نیازی به خواب نداشتم من خودم صاحبی از صاحبان دنیای ابدی بودم پس چه نیازمندی به دیدن نشانه های از طریق خواب باشم؟
بگذریم، آن صدای عجیب را به خاطر دارید؟ منشا آن صدا...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
ـ چقدر حیف که بیشتر از این خود شما را نمی توان شناخت اما توصیفی که از دنیای ما دارید برایم زیباست. حال بگویید که شما چه چیز هایی در دنیای خود دارید که نمی توان اینجا پیدا کرد یا در اینجا چه چیز هایی دیدید که در دنیای خودتان نبود؟
ــ به صراحت میتوانم بگویم هیچوقت یک پادشاه کلاغ که می تواند در آن واحد یک کلاغ بزرگ و یک انسان بالغ باشد ندیده ام اما مزاح می کنم. در سرزمین های فانی ای که من پای گذاشتم هیچ بادی به درخواست شخص من نمی وزد تا مرا خنک کند و هیچ گرانشی وجود ندارد که دستور مرا بگیرد و با خواسته ی من عمل کند. هنوز هیچ جایی را ندیدم که صداهای عجیب و غریب را نتوان تشخیص داد که از کدام سمت میوزند و به سوی تو می آیند اما دیده ام کسانی که بر پایه ی قوانین و دانشی که وجود دارد دست به شگفتی های عظیمی می زنند و سعی بر این دارند که دنیایشان را بهتر از قبل کنند و حتی کسانی که بر پایه ی خشم زندگیشان را سیاه می کنند تا دنیای خود را از بین ببرند و در منجلاب قدرت مخرب ذهن مریض خودشان پادشاه باشند. نمیدانم اینجا چقدر فساد وجود دارد و چقدر نیکی اما به نظرم مانند سرزمین آدمیان که دیده ام نیست، آنجا را روز به روز فساد بیشتری می بلعد و به تاریکی روی می آورد. انسان های آنجا همگی انسان کاملی هستند و قدرت های ویژه ی شما را ندارند خود را اشرف مخلوقات می شمارند با اینکه هستند اما اکنون که من شما را می بینم، نمی دانم دیگر به کدام بگویم اشرف مخلوقات.
ـ چه می توان گفت در برابر این سخنان که مانده ام چه بپرسم و چه نپرسم، چه چیزی را اول بپرسم چه چیزی را دوم و اصلا چه چیز هایی را نباید بپرسم و بدانم. شما می توانید هرچه را من بپرسم پاسخ بدهید اما خودتان هم سوالات زیادی دارید. میخواهم کمی هم شما سوال بپرسید، من وقت شما را می گیرم شما نیز می توانید مرا سوال پیچ کنید چون حس میکنم هر دو به یک اندازه از دیدن هم تعجب کردیم.
ــ من به جای سوال پرسیدن می توانم کتاب های شما را بخوانم اما شما جز با سوال کردن راهی برای شناخت من و دنیای خارج از جهانتان ندارید پس راحت باشید. البته باید کمی بیشتر استراحت کنید من حالتان را مساعد می بینم اما خب استراحت کردن اصلا به ضرر نیست.
ـ بله درسته اما شما نمی دانید ما در این دنیا سرعت بهبودی بالاتری داریم اما یک سوال دهن مرا درگیر کرده؛ چطور وقتی شما در سرزمینی که از آن به نام سرزمین آدمیان یاد کردید همگی انسان کاملند و قدرت ویژه ای ندارند اما شما قدرت جان بخشی به من را دارید و من شنیدم که گفتید دنیای فانی مگر شما دنیای ابدی را دیده اید؟ براستی اگر دیده اید بگویید من باور عجیبی به زندگی پس از این دنیا دارم.
ــ می توان بگویم هر دو سوالتان یک پاسخ دارند و آن اینکه بله من دنیای ابدی را دیده ام اما از من نپرسید که آنجا چه شکل است یا چطور می توان به آنجا رفت یا چطور از آنجا به این دنیای فانی راه پیدا کرد، در همین حد بدانید که من شما را با قدرتی از دنیای ابدی به زندگی برگرداندم. به خدا قسم که اگر ذره ای از علم ابدی را هم داشته باشید برای شناخت آنجا کم است پس تا زمانش نرسیده از این دنیا چیزی نپرسید. من به وقتش پرده های ابهام راجع به خودم را برایتان کنار می زنم.
ـ بسیار عالی تا حدودی ذهنم را خالی کردم حال می خواهم کمکم کنید که کمی راه بروم و شما را به جای بهتری ببرم.
پس از این گفتگو من پادشاه را بلند کردم و با هم به سوی در کوچکی که در انتهای اتاق بود رفتیم و وارد اتاق بزرگی شدیم پر از کتاب های استوانه ای شکل خودشان. او کتاب ها را به من معرفی می کرد و تعدادی از آنها را برایم کنار گذاشت تا بیشتر با این سرزمین آشنا شوم و تقریبا بعد از آن روزهای زیادی را در این کتابخانه گذراندم. از آن روز به بعد کارم همین بود کمی گشت و گذار در سطح سرزمین در کنار پادشاه و کمی مطالعه ی کتاب که گاها به 12 ساعت مطالعه می پرداختم چون خواب برای من معنی نداشت. فهمیدم که منهم انسان کاملی نیستم نمی توانم بخوابم و چقدر دوست داشتم که خواب را تجربه کنم اما خب من دنیای ابدی را دیده بودم دیگر نیازی به خواب نداشتم من خودم صاحبی از صاحبان دنیای ابدی بودم پس چه نیازمندی به دیدن نشانه های از طریق خواب باشم؟
بگذریم، آن صدای عجیب را به خاطر دارید؟ منشا آن صدا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

دل.

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-06-13
نوشته‌ها
31
لایک‌ها
306
امتیازها
53
کیف پول من
3,237
Points
11
آن روز اول پس از بازگشت ملکه، متوجه شدیم که حضور من برای ساکنین جنگل خشم آزردگی ای را حاصل شده بود که قطعا دلیلش را می دانید. در آنجا خشم و صفات بد رشد کرده بودند، حیوانات وحشی در آنجا ساکن بودند و هر حیوان دیگری هم وارد آنجا می شد درگیر خشم بود و خود را به خشم و نفرت فروخته بود. آنها درخواست تحویل من به خودشان بودند تا بفهمند که من چه چیزی هستم، از کجا آمدم و این حس عجیبی که دارند از چیست؟ ملکه و افرادش هم با ممانعت از این کار به سمت قصر بازگشته بودند. آنها فرصت یک هفته ای داده بودند تا من را تحویل بگیرند پس قرار جلسه با بزرگان گذاشته شد.
در روز پنجم جلسه ای برگزار شد. نزدیک به شب بود، سران و بزرگان جهان دور تا دور تالار ورودی قصر پادشاه کلاغ جمع بودند و باهم صحبت میکردند تا اینکه من و پادشاه کلاغ که دیگر زخم هایش به کل خوب شده بودند و جانی تازه گرفته بود آنها را به بالای برج فرا خواندیم. همگی به سمت بالا خیز برداشتند و پس از چند لحظه به بالای برج جایی که اتاق های خاص خودش را داشت با یک حیاط بزرگ مخصوص جمع شدن بزرگان که می توانستی از آنجا محدوده ی بزرگی از این سرزمین را نگاه عمیقی بیندازی.
چه صح*نه ی عجیب و پر قدرتی، چقدر پر رنگ و لعاب و چقدر سنگین. سکوت حاکم بود و من داشتم بزرگان را از بالا به پایین رصد می کردم. همگی در ب*دن انسانی خودشان بودند، آنها که پرنده بودند یا بال داشتند تازه بالهایشان را بستند و روی جایگاه مخصوص خودشان نشستند. هر شخصی صندلی خودش را داشت از اینجا می شد تشخیص داد که آن شخص یا پادشاه آن حیوان هاست یا نماینده ای از سوی آنها؛ با دقت که نگاه کردم همگی تاج مخصوصی داشتند حتی پادشاه کلاغ هم تاج خودش را داشت و فهمیدم که همگی پادشاه هر گونه ای از حیوانات یا پادشاه بخشی از جهان بودند. در این میان یک جای خالی هم بود که نماینده ی آن هنوز نرسیده بود که ملکه شروع به سخن گفتن کرد:
ـ بزرگان و پادشاهان عزیز، سلام. همانطور که با خبر شدم نماینده ی خفاش ها و حیوانات شب نتوانستند خودشان را به اینجا برسانند و چند تا از خفاش ها رو فرستادند تا خبر ها را به سرزمین تاریک برسانند. به همین خاطر ما از دوست جدیدمان که فکر میکنم همگی آنرا بشناسید، می خواهیم که به جای نماینده ی خفاش ها روی صندلی ایشان بنشینند.
من هنوز سر پا ایستاده بودم که با تلنگر ملکه سر جای پادشاه خفاش ها نشستم ولی برایم سوال بود که چرا نماینده؟ چرا حرفی از پادشاه خفاش ها نیست؟ چیزی نگفتم و سر جایم نشستم و به ادامه ی حرف های ملکه گوش سپردم:
ـ همه ی ما دلیل این جمع شدن را می دانیم. آنها انسان را می خواهند و ما نمی توانیم به همین راحتی این کار را انجام بدهیم باید رای گیری کنیم اما قبل از آن باید صحبت های پادشاه کلاغ که در این مدت بیشتر همراه ایشان بودند را بشنویم.
پادشاه کلاغ آرام از جای خودش بلند شد و با نگاهی به سمت من خواست که حرف هایش را شروع کند:
ـ درود بر شما بزرگان. من سریع به اصل مطلب اشاره می کنم چون تصمیم باید خیلی فوری گرفته شود. اینکه این مدت کمی تاخیر داشتیم به خاطر یک عده از دوستان بود که خواستیم همگی حضور داشته باشند از پادشاهان سرزمین های جنوبی تا شمالی از شرق به غرب که خداروشکر همگی هستند. البته برای نماینده سرزمین تاریک مشکلی پیش آمده که امیدوارم مشکل بزرگی نباشد. در هر حال من روی صحبت من با همه ی شماست. من در این مدت کم شناخت خوبی از انسان پیدا کردم و می توانم بگویم آزاری برای ما نمی رساند اما شاید شما نظر دیگه ای داشته باشید که قابل بحث است. انسان به اینجا تبعید شده از سرزمین های ابدی. اینکه می گویم ابدی یعنی واقعا ابدی جایی که اگر همه ی ما باهم بخواهیم نمی توانیم به راحتی به آنجا برویم. ولی با کمک این شخص می توانیم به خارج از اینجا دست پیدا کنیم به جایی که همه ما در تمام تاریخمان فکر کردیم که وجود ندارد. از تعریف های این شخص هم می توانیم بفهمیم که خارج از اینجا جای بدی نیست.
برایم مهم نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن بود حتی اگر مرا تحویل می دادند چون می دانستم که قرار نیست اتفاق بدی برای من بیفتد. در نگاه هیچکدام نابودی من وجود نداشت میتوانستم ببینم. فکر میکردم که دارم خاطرات آنها را می بینم اما چیزی غیر از آن بود، آینده بود. اما من در تمام آن آینده ها حالم خوب بود. توجهی به بحثی که شروع شده بود نداشتم در فکر فرو رفته بودم. به این فکر میکردم که من در اینجا گیر افتادم یا منجی آنان شده ام؟ دشمن هایشان چقدر میتوانند خطرناک باشند؟ من هم باید مبارزه کنم یا باید بنشینم و موعضه کردن را پیش بگیرم؟ روحیه ی مبارزه ای در من وجود داشت و با شنیدن این حرف ها آماده میشد اما آیا آنها مرا تحویل می دادند یا نه؟ فکر دیگری هم در میان این افکار هنوز سوزنش را بر ذهنم فرو میکرد؛ چه اتفاق برای شخصی که در جایش هستم افتاده؟ ناگهان پادشاه کلاغ مرا صدا کرد...
#انسان
#شایان_صمدی
#انجمن_تک_رمان

کد:
آن روز اول پس از بازگشت ملکه، متوجه شدیم که حضور من برای ساکنین جنگل خشم آزردگی ای را حاصل شده بود که قطعا دلیلش را می دانید. در آنجا خشم و صفات بد رشد کرده بودند، حیوانات وحشی در آنجا ساکن بودند و هر حیوان دیگری هم وارد آنجا می شد درگیر خشم بود و خود را به خشم و نفرت فروخته بود. آنها درخواست تحویل من به خودشان بودند تا بفهمند که من چه چیزی هستم، از کجا آمدم و این حس عجیبی که دارند از چیست؟ ملکه و افرادش هم با ممانعت از این کار به سمت قصر بازگشته بودند. آنها فرصت یک هفته ای داده بودند تا من را تحویل بگیرند پس قرار جلسه با بزرگان گذاشته شد.
در روز پنجم جلسه ای برگزار شد. نزدیک به شب بود، سران و بزرگان جهان دور تا دور تالار ورودی قصر پادشاه کلاغ جمع بودند و باهم صحبت میکردند تا اینکه من و پادشاه کلاغ که دیگر زخم هایش به کل خوب شده بودند و جانی تازه گرفته بود آنها را به بالای برج فرا خواندیم. همگی به سمت بالا خیز برداشتند و پس از چند لحظه به بالای برج جایی که اتاق های خاص خودش را داشت با یک حیاط بزرگ مخصوص جمع شدن بزرگان که می توانستی از آنجا محدوده ی بزرگی از این سرزمین را نگاه عمیقی بیندازی.
چه صح*نه ی عجیب و پر قدرتی، چقدر پر رنگ و لعاب و چقدر سنگین. سکوت حاکم بود و من داشتم بزرگان را از بالا به پایین رصد می کردم. همگی در ب*دن انسانی خودشان بودند، آنها که پرنده بودند یا بال داشتند تازه بالهایشان را بستند و روی جایگاه مخصوص خودشان نشستند. هر شخصی صندلی خودش را داشت از اینجا می شد تشخیص داد که آن شخص یا پادشاه آن حیوان هاست یا نماینده ای از سوی آنها؛ با دقت که نگاه کردم همگی تاج مخصوصی داشتند حتی پادشاه کلاغ هم تاج خودش را داشت و فهمیدم که همگی پادشاه هر گونه ای از حیوانات یا پادشاه بخشی از جهان بودند. در این میان یک جای خالی هم بود که نماینده ی آن هنوز نرسیده بود که ملکه شروع به سخن گفتن کرد:
ـ بزرگان و پادشاهان عزیز، سلام. همانطور که با خبر شدم نماینده ی خفاش ها و حیوانات شب نتوانستند خودشان را به اینجا برسانند و چند تا از خفاش ها رو فرستادند تا خبر ها را به سرزمین تاریک برسانند. به همین خاطر ما از دوست جدیدمان که فکر میکنم همگی آنرا بشناسید، می خواهیم که به جای نماینده ی خفاش ها روی صندلی ایشان بنشینند.
من هنوز سر پا ایستاده بودم که با تلنگر ملکه سر جای پادشاه خفاش ها نشستم ولی برایم سوال بود که چرا نماینده؟ چرا حرفی از پادشاه خفاش ها نیست؟ چیزی نگفتم و سر جایم نشستم و به ادامه ی حرف های ملکه گوش سپردم:
ـ همه ی ما دلیل این جمع شدن را می دانیم. آنها انسان را می خواهند و ما نمی توانیم به همین راحتی این کار را انجام بدهیم باید رای گیری کنیم اما قبل از آن باید صحبت های پادشاه کلاغ که در این مدت بیشتر همراه ایشان بودند را بشنویم.
پادشاه کلاغ آرام از جای خودش بلند شد و با نگاهی به سمت من خواست که حرف هایش را شروع کند:
ـ درود بر شما بزرگان. من سریع به اصل مطلب اشاره می کنم چون تصمیم باید خیلی فوری گرفته شود. اینکه این مدت کمی تاخیر داشتیم به خاطر یک عده از دوستان بود که خواستیم همگی حضور داشته باشند از پادشاهان سرزمین های جنوبی تا شمالی از شرق به غرب که خداروشکر همگی هستند. البته برای نماینده سرزمین تاریک مشکلی پیش آمده که امیدوارم مشکل بزرگی نباشد. در هر حال من روی صحبت من با همه ی شماست. من در این مدت کم شناخت خوبی از انسان پیدا کردم و می توانم بگویم آزاری برای ما نمی رساند اما شاید شما نظر دیگه ای داشته باشید که قابل بحث است. انسان به اینجا تبعید شده از سرزمین های ابدی. اینکه می گویم ابدی یعنی واقعا ابدی جایی که اگر همه ی ما باهم بخواهیم نمی توانیم به راحتی به آنجا برویم. ولی با کمک این شخص می توانیم به خارج از اینجا دست پیدا کنیم به جایی که همه ما در تمام تاریخمان فکر کردیم که وجود ندارد. از تعریف های این شخص هم می توانیم بفهمیم که خارج از اینجا جای بدی نیست.
برایم مهم نبود چه اتفاقی در حال رخ دادن بود حتی اگر مرا تحویل می دادند چون می دانستم که قرار نیست اتفاق بدی برای من بیفتد. در نگاه هیچکدام نابودی من وجود نداشت میتوانستم ببینم. فکر میکردم که دارم خاطرات آنها را می بینم اما چیزی غیر از آن بود، آینده بود. اما من در تمام آن آینده ها حالم خوب بود. توجهی به بحثی که شروع شده بود نداشتم در فکر فرو رفته بودم. به این فکر میکردم که من در اینجا گیر افتادم یا منجی آنان شده ام؟ دشمن هایشان چقدر میتوانند خطرناک باشند؟ من هم باید مبارزه کنم یا باید بنشینم و موعضه کردن را پیش بگیرم؟ روحیه ی مبارزه ای در من وجود داشت و با شنیدن این حرف ها آماده میشد اما آیا آنها مرا تحویل می دادند یا نه؟ فکر دیگری هم در میان این افکار هنوز سوزنش را بر ذهنم فرو میکرد؛ چه اتفاق برای شخصی که در جایش هستم افتاده؟ ناگهان پادشاه کلاغ مرا صدا کرد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا