gonay aksoy
همون یه خنده ی تو برای من کافی بود و دلمو خوش میکرد
من اومدم پیشت ولی این روزگار مانع دیدارمون شد
قلبت مثل یخ سرد و بی روحیه که خیلی ازم دوره
شروع کردم به گفتن از دردام ولی اونقدر زیادن که نتونستم همشو بگم
همش گریه کردم و گریه کردم و خنده رو ل*بم نیومد
این آخرین راه چاره برای نجات عشق مون بود
همه جا تاریکه ولی تو نترس و بغلم کن
بیا بغلم کن تا آخر سر این حسرت دوری تموم شه
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان