کامل شده کولبران | شیرین علیایی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شیرین علیایی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-06
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
57
امتیازها
13
کیف پول من
104
Points
0
نام اثر: کولبران
نویسنده: شیرین علیالی کاربر انجمن‌تک رمان
ژانر: اجتماعی

***
برف و بوران تمام کوه‌ها و دره‌ها را فراگرفته بود.
هوای سردِ مغزِ استخوان سوز، تمام تنم را نوازش می‌کرد‌.
پاهایم را لجوجانه روی زمین می‌کشیدم وبه سختی راه می‌رفتم، دستانم را به هم قفل می‌کردم تا گرمای‌شان را از دست ندهند و نگاهم را به انتهای مسیر نامعلوم می‌دوختم؛ هیچ چیزی در نظرم نمی‌آمد.
غبار تنفسم روی هوا ترسیم می‌شد ونفس کشیدن را برایم دشوار می‌کرد!
وصدای شکمم که از گرسنگی، گوش آسمان را کر کرده بود.
این راه پایانی ندارد...
کمرم به خم شدن طولانی عادت کرده بود، یعنی دیگر صاف نمی‌شد.
سنگینیِ این بار طاقتم را بریده بود!
نمی‌دانستم نگران خودم باشم یا آن لامذهب که سه برابر وزن خودم بود!
عقربه‌های ساعت قصد تکان خوردن نداشتند.
زوزه‌های هراس انگیز گرگ‌ها، ضربان قلبم را به تکاپو وادار کرده بود!
بسم الله...
خدایا! خودت بهتر از من از اوضاع خانه‌مان خبر داری!
می‌دانی آبجی مریم برای چندر غاز پول نداشته که باید خرج عمل‌‌اش کند در حال جان دادن است!
اگر به فکر من نیستی، حداقل به فکر آن‌ها باش!
اما حیف...
اگر پدرم زنده بود، می‌گذاشت من کار کنم؟آن هم این کار؟
کولبری!
کاش بودی...
نبودت من را نابود و بقیه را...
آه! اصلا چه می‌گویم؟
سکوت اطرافم، دلم را خالی کرده بود.
امیدی به زنده ماندن نداشتم!
هر لحظه امکان افتادن بار به تهِ دره بیشتر می‌شد!
با اینکه بار را محکم با بند پیچانده‌ بودم، اما دستانم را زیر آن نگه می‌داشتم تا فشار روی کمرم کمتر شود و خسارت به بار نیاورد.
_وقت‌ش شده، کمی استراحت کنید!
به خوبی به حرف‌هایم گوش‌ کنید!
چند قدم بیشتر به ل*ب مرز نماندهِ!
سربازها تمام اطراف را زیر نظر دارند، آن‌گونه که حرکت مورچه را بررسی می‌کنند!
پس مراقب خودتان باشید، اگر گیر مامورها بیفتید، بازداشت می‌شوید، خودتان بهتر از من می‌دانید چه بلایی سرتان می‌آید؛ یا کشته یا غذای گرگ‌ها می‌شوید!
همه با هم نمی‌رویم؛ یکی یکی
به سرعت می‌دوید وفرار می‌کنید.
آن طرف مرز برای تحویل گرفتن بار منتظرتان هستند.
دستانم را در جیبم کردم عکس مادرم وآبجی مریم را بیرون آوردم، نگاهی انداختم و ب*وسه بارانشان کردم،
مادر مهربانم!‌ می‌دانم دعایت پشت وپناه من است و دلهره وجودت را فرا گرفته و چشم انتظار آمدنم هستی!
می‌دانم همه‌ی این‌ها را..!
اما به لبخندها، قربان صدقهِ‌های خواهرم می‌ارزد!
_یا علی!
من اول می‌روم!
مقداری آب نوشیدم وآماده‌ی رفتن شدم، تا جایی که می‌توانستم دویدم، اما قسمت من تهِ دره شد و آخرین فریادم که به تن آسمان چنگ می‌زد
ومادرم که سر سجاده دست به دامان خدا برای من شده بود....

#شیرین_علیایی
#کولبران
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا