نمایشنامه کوتاه: برچسب
نویسنده: نارینه
ویراستار: Pegah.a
شخصیتها:
مراد: مرد رفتگر پنجاهساله.
فریبا: زن معتاد سیساله
آسمان هنوز نیمهتاریک است. سوز اواخر ماه آذر، باعث یخزدگی همهجا شده است. مرد رفتگر، روی لباس زرد رنگش، کاپشن ضخیمی پوشیده و زیر ل*ب و غرغرکنان مشغول انجام وظایفش است.
مراد: چه سرمای استخون سوزیه، لامصب! سگ هم توی این هوا از لونهاش در نمیاد.
جارو را روی زمین میکشد.
_ آخه نگاه، هرچی کوفت میکنن آشغالش رو زرت روی زمین پرت میکنن؛ پفک، چیپس... هر آشغالی که ضررش زیاده بیشتر میخورن؛ حتی اون تربچه باباش، کیانوش! آخه قحطی اسمه؟ دختر خلوضع، اینهمه اسم خوب توی دنیا هست، روی اسم کیانوش دست گذاشت. ای خدا مصبتو شکر! چندروز دیگه توله سگ، تولدشه. سر برجه، یهچیز خوب براش میگیرم.
کنار درختی میایستد تا سیگاری روشن کند. فندک را که روشن میکند، صدایی نازک توجهاش را جلب میکند.
فریبا: هوی عمو یه سیگارم به من بده!
مراد: یا پنجتن! دم صبحی صدای جنه یا حوری؟
فریبا: آخه پیری بوی حلوات بلند شده، دنبال حوری و پری هستی؟!
مراد با ترس نگاهی به اطراف میکند.
مراد: بسم الله! ببین آقای جن من پنج سر عائله دارم، رحم کن!
فریبا از پشت درخت بیرون میآید، موهای رنگ کردهاش از زیر روسری بیرون آمده و شکم ب*ر*جستهاش از لباسهای سیاه تنش نمایان است.
_ پیری چرا میگرخی؟ من یه آدم معمولیم عین خودت!
مراد: یا ابوالفضل! چی از جونم میخوای؟
چندقدم عقب میرود و به درختی تکیه میدهد.
فریبا: گیر عجب آدم خرفتی افتادما! ببین عمو یه نخ سیگار بهم بده.
مراد بسته سیگار را به طرفش پرتاب میکند، بسته کنار پای زن میافتد.
مراد: کل بسته سیگار رو دادم. حالا مثل بچه آدم راهت رو بکش و برو.
فریبا با مشقت خم میشود و بسته را برمیدارد.
_ هوی! چرا مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکنی؟
مراد: برو جلو بوقت رو بزن. از سر وضعت معلومه از چه قماشی هستی!
فریبا سیگاری آتش میزند و کام عمیقی از دود به س*ی*نهاش میبرد.
فریبا: نهبابا خوشم اومد! عمو بخت النصر، بِنال ببینم کی هستم؟
مراد: هه! یه زن معتادِ بدکارهای. برو زن، بذار دهنم باز نشه.
فریبا: پیری درت رو بذار. هی هیچی نمیگم داری عین اسب چارنعل میتازونی. یه بسته سیگار داده، هر برچسبی دلش میخواد میچسبونه!
مراد: مگه دروغ میگم؟ اگه ننه و بابای درست و حسابی داشتی، توی این ساعت با این سر و وضعِ تابلو، گدایی سیگار نمیکردی!
فریبا: آخه پیری از اون موی سفیدت خجالت بکش! شما آدما عادت دارین از روی ظاهر آدمها بدترین قضاوتها رو دربارهشون بکنین، بعدشم حکم صادر میکنین و تا چوبه اعدام هم میرین.
دست در زیر مانتویش کرد، بالشتکی را بیرون آورد و به طرف پیرمرد پرتاب کرد.
_ من یه بازیگر توی یه صح*نه دوربین مخفیام. نقش یه معتاد رو بازی میکردم.
نویسنده: نارینه
ویراستار: Pegah.a
شخصیتها:
مراد: مرد رفتگر پنجاهساله.
فریبا: زن معتاد سیساله
آسمان هنوز نیمهتاریک است. سوز اواخر ماه آذر، باعث یخزدگی همهجا شده است. مرد رفتگر، روی لباس زرد رنگش، کاپشن ضخیمی پوشیده و زیر ل*ب و غرغرکنان مشغول انجام وظایفش است.
مراد: چه سرمای استخون سوزیه، لامصب! سگ هم توی این هوا از لونهاش در نمیاد.
جارو را روی زمین میکشد.
_ آخه نگاه، هرچی کوفت میکنن آشغالش رو زرت روی زمین پرت میکنن؛ پفک، چیپس... هر آشغالی که ضررش زیاده بیشتر میخورن؛ حتی اون تربچه باباش، کیانوش! آخه قحطی اسمه؟ دختر خلوضع، اینهمه اسم خوب توی دنیا هست، روی اسم کیانوش دست گذاشت. ای خدا مصبتو شکر! چندروز دیگه توله سگ، تولدشه. سر برجه، یهچیز خوب براش میگیرم.
کنار درختی میایستد تا سیگاری روشن کند. فندک را که روشن میکند، صدایی نازک توجهاش را جلب میکند.
فریبا: هوی عمو یه سیگارم به من بده!
مراد: یا پنجتن! دم صبحی صدای جنه یا حوری؟
فریبا: آخه پیری بوی حلوات بلند شده، دنبال حوری و پری هستی؟!
مراد با ترس نگاهی به اطراف میکند.
مراد: بسم الله! ببین آقای جن من پنج سر عائله دارم، رحم کن!
فریبا از پشت درخت بیرون میآید، موهای رنگ کردهاش از زیر روسری بیرون آمده و شکم ب*ر*جستهاش از لباسهای سیاه تنش نمایان است.
_ پیری چرا میگرخی؟ من یه آدم معمولیم عین خودت!
مراد: یا ابوالفضل! چی از جونم میخوای؟
چندقدم عقب میرود و به درختی تکیه میدهد.
فریبا: گیر عجب آدم خرفتی افتادما! ببین عمو یه نخ سیگار بهم بده.
مراد بسته سیگار را به طرفش پرتاب میکند، بسته کنار پای زن میافتد.
مراد: کل بسته سیگار رو دادم. حالا مثل بچه آدم راهت رو بکش و برو.
فریبا با مشقت خم میشود و بسته را برمیدارد.
_ هوی! چرا مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکنی؟
مراد: برو جلو بوقت رو بزن. از سر وضعت معلومه از چه قماشی هستی!
فریبا سیگاری آتش میزند و کام عمیقی از دود به س*ی*نهاش میبرد.
فریبا: نهبابا خوشم اومد! عمو بخت النصر، بِنال ببینم کی هستم؟
مراد: هه! یه زن معتادِ بدکارهای. برو زن، بذار دهنم باز نشه.
فریبا: پیری درت رو بذار. هی هیچی نمیگم داری عین اسب چارنعل میتازونی. یه بسته سیگار داده، هر برچسبی دلش میخواد میچسبونه!
مراد: مگه دروغ میگم؟ اگه ننه و بابای درست و حسابی داشتی، توی این ساعت با این سر و وضعِ تابلو، گدایی سیگار نمیکردی!
فریبا: آخه پیری از اون موی سفیدت خجالت بکش! شما آدما عادت دارین از روی ظاهر آدمها بدترین قضاوتها رو دربارهشون بکنین، بعدشم حکم صادر میکنین و تا چوبه اعدام هم میرین.
دست در زیر مانتویش کرد، بالشتکی را بیرون آورد و به طرف پیرمرد پرتاب کرد.
_ من یه بازیگر توی یه صح*نه دوربین مخفیام. نقش یه معتاد رو بازی میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: