• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

کامل شده مجموع نمایشنامه ستاره های روی زمین|نارینه کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع نارینه
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایشنامه کوتاه: برچسب
نویسنده: نارینه
ویراستار: Pegah.a
شخصیت‌ها:
مراد: مرد رفتگر پنجاه‌ساله.
فریبا: زن معتاد سی‌ساله‌
آسمان هنوز نیمه‌تاریک است. سوز اواخر ماه آذر، باعث یخ‌زدگی همه‌جا شده است. مرد رفتگر، روی لباس زرد رنگش، کاپشن ضخیمی پوشیده و زیر ل*ب و غرغرکنان مشغول انجام وظایفش است.
مراد: چه سرمای استخون سوزیه، لامصب! سگ هم توی این هوا از لونه‌اش در نمیاد.
جارو را روی زمین می‌کشد.
_ آخه نگاه، هرچی کوفت می‌کنن آشغالش رو زرت روی زمین پرت می‌کنن؛ پفک‌، چیپس... هر آشغالی که ضررش زیاده بیشتر می‌خورن؛ حتی اون تربچه باباش، کیانوش! آخه قحطی اسمه؟ دختر خل‌وضع، این‌همه اسم خوب توی دنیا هست، روی اسم کیانوش دست گذاشت. ای‌ خدا مصبتو شکر! چندروز دیگه توله سگ، تولدشه. سر برجه، یه‌چیز خوب براش می‌گیرم.
کنار درختی می‌ایستد تا سیگاری روشن کند. فندک را که روشن می‌کند، صدایی نازک توجه‌اش را جلب می‌کند.
فریبا: هوی عمو یه سیگارم به من بده!
مراد: یا پنج‌‌تن! دم صبحی صدای جنه یا حوری؟
فریبا: آخه پیری بوی حلوات بلند شده، دنبال حوری و پری هستی؟!
مراد با ترس نگاهی به اطراف می‌کند.
مراد: بسم الله! ببین آقای جن من پنج سر عائله دارم، رحم کن!
فریبا از پشت درخت بیرون می‌آید، موهای رنگ کرده‌اش از زیر روسری بیرون آمده و شکم ب*ر*جسته‌اش از لباس‌های سیاه تنش نمایان است.
_ پیری چرا می‌گرخی؟ من یه آدم معمولیم عین خودت!
مراد: یا ابوالفضل! چی از جونم می‌خوای؟
چندقدم عقب می‌رود و به درختی تکیه می‌دهد.
فریبا: گیر عجب آدم خرفتی افتادما! ببین عمو یه نخ سیگار بهم بده.
مراد بسته سیگار را به طرفش پرتاب می‌کند، بسته کنار پای زن می‌افتد.
مراد: کل بسته سیگار رو دادم. حالا مثل بچه آدم راهت رو بکش و برو.
فریبا با مشقت خم می‌شود و بسته را برمی‌دارد.
_ هوی! چرا مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار می‌کنی؟
مراد: برو جلو بوقت‌ رو بزن. از سر وضعت معلومه از چه قماشی هستی!
فریبا سیگاری آتش می‌زند و کام عمیقی از دود به س*ی*نه‌اش می‌برد.
فریبا: نه‌بابا خوشم اومد! عمو بخت النصر، بِنال ببینم کی هستم؟
مراد: هه! یه زن معتادِ بدکاره‌ای. برو زن، بذار دهنم باز نشه.
فریبا: پیری درت رو بذار. هی هیچی نمیگم داری عین اسب چارنعل می‌تازونی. یه بسته سیگار داده، هر برچسبی دلش می‌خواد می‌چسبونه!
مراد: مگه دروغ میگم؟ اگه ننه و بابای درست و حسابی داشتی، توی این ساعت با این سر و وضعِ تابلو، گدایی سیگار نمی‌کردی!
فریبا: آخه پیری از اون موی سفیدت خجالت بکش! شما آدما عادت دارین از روی ظاهر آدم‌ها بدترین قضاوت‌ها رو درباره‌شون بکنین، بعدشم حکم صادر می‌کنین و تا چوبه اعدام هم میرین.
دست در زیر مانتویش کرد، بالشتکی را بیرون آورد و به طرف پیرمرد پرتاب کرد.
_ من یه بازیگر توی یه صح*نه دوربین مخفی‌ام. نقش یه معتاد رو بازی می‌کردم.

6rzj_01-3.jpg
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایشنامه: ما مرده‌ایم، شما چطور؟
شخصیت‌ها: نویسنده تازه‌کار، استاد
نویسنده: من دلم می‌خواد نوشته‌هام مثل نوشته‌های شما باشه!
استاد: مال من مگه چطوره؟
نویسنده: مال شما زنده هست.
استاد: زنده؟ یعنی چطور؟
نویسنده: خب چه‌جوری بگم؟ شخصیت‌ها مثلاً این‌که جون دارن و انگار فیلم می‌بینی.
استاد: خب من توی ذهنم فیلم می‌بینم و بعد می‌نویسم.
نویسنده: چه‌جوری؟
استاد: می‌خوای یادت بدم؟
نویسنده: آره دیگه.
استاد: خب، تو اول کی باهام آشنا شدی؟
نویسنده: اول اسم رمانت نظرم رو جلب کرد، بعدش سبک متفاوتش که ترکیبی از دیالوگ بود.
استاد: بعدش؟
نویسنده: بعدش اومدم بهت تبریک گفتم، اسمتم عجیب‌وغریب بود. بعدش از خودم خجالت کشیدم، رمان‌های خودم درب و داغون بود. بعد برای رمانت شروع کردم به نقد نوشتن و شخصیت‌هاش رو تجزیه و تحلیل کردم و بعد رمان‌های نصفه‌ام رو تموم کردم.
استاد: خب حالا چی تصور کردی؟
نویسنده: واو! همه‌ی اون لحظات مثل رویا از جلوی چشامم رد شد؛ حتی اون ظهر تابستونی که رمانم رو تموم کردم.
استاد: دیدی خیلی راحته، فقط کافیه تصور کنی و بنویسی!
نویسنده: ولی باز هم توی دیالوگ ضعیفم؛ اصلاً حرف زدن کاراکترها، کار بیهوده‌ایه!
استاد: بله.
نویسنده: سخته؛ انگار سکوت خودم به کارکترام اثر کرده!
استاد: راه حلش نمایشنامه‌نویسی کوتاه هست.
نویسنده: من بیشتر مونولوگ‌نویسی رو دوست دارم.
استاد: ولی اون نوشتنش سخت‌تره، خیلی باید به متن و شخصیت احاطه داشته باشی.
نویسنده: یه تمرین خاصی نداره؟
استاد: چرا، می‌تونی مثلاً جلوی آینه جای یه قاتل حرف بزنی!
نویسنده: اون‌وقت میگن خل شدم!
استاد: نگفتم که با صدای بلند حرف بزنی، آروم وقتی کسی نیست؛ ولی تجربه هیجان انگیزیه.
نویسنده: یه سوال بپرسم؟
استاد: بپرس.
نویسنده: چرا همیشه میگی نوشته‌های من گَند هستن؟
استاد: چون توی هنر نباید به چیزی قانع بود.
نویسنده: آهان.
چند ماه بعد
نویسنده: رمانم با این‌که کلی خواننده داره، ولی حس می‌کنم خیلی سطح پایینه!
استاد: مال من گندتره!
نویسنده: مال من بدتره!
استاد: هعی!
نویسنده: دوتا نویسنده غرغرو شدیم.
استاد: بله.
***
قضاوت
کبری: بیست‌وهشت‌ساله، خانه‌دار.
احمد: سی‌و‌پنج ساله، راننده تاکسی.
برای تعطیلات دو روزه به شمال سفر کردند.
کبری: چه آفتاب تندی لامصب!
کلاه حصیریش را جلوتر می‌کشد.
_ بیا از این‌ور برم چندتا صدف جمع کنم برای سعیده!
احمد: نذاشتی یکم تخمه بگیرم، ل*ب ساحل می‌ریم بیکار می‌مونیم!
کبری: احمد هیس! یواش‌تر بابا آبرومون میره.
نگاهی به اطراف می‌کند.
_ انگار اومده استادیوم فوتبال ببینه!
احمد: کبری این ‌وقت صبح که کسی اینورا نیست، واسه کی کلاس میای؟
کبری: احمد یه نگاه به آسمون صاف بکن و از هوا و این دریا ل*ذت ببر!
احمد با پایش ضربه‌ای به زباله‌‌های ساحل می‌زند.
احمد: کله‌سحری خواب‌نما شدی زن؛ هواخوریات رو کردی بیا بریم یه‌جا پیدا کنیم کله پاچه بزنیم توی رگ!
کبری: بی‌ذوق یکم صبر کن الان خورشید بالا میاد؛ حداقل بذار چندتا عکس بگیرم تا چشم اون حدیث رو در بیارم!
احمد: کبری از بس حرف زدی، بفرما راهمون هم گم کردیم.
دستش را سایبان چشم‌هایش می‌کند و ادامه می‌دهد.
_ خیلی راه اومدیم؛ انگار وارد حریم یه ویلا شدیم.
کبری: خب حالا ببین از دماغم می‌تونی این شمال رو در بیاری.
کمی از شالش را کج می‌کند تا موهایش بیرون بریزد.
_ دوتا عکس بگیرم، بریم.
احمد: روی اعصاب من راه نروها، مگه نگفتم عکسات رو با حجاب بگیر؟ اصلاً عکس نمی‌خواد، نگیر!
کبری: باز تو امل شدی؟ نترس کسی به من نگاه نمی‌کنه!
احمد: خوشم باشه، تو اصلاً غلط می‌‌کنی که...
ناگهان فریاد کبری بلند می‌شود؛ پایش به یک زن مایوپوش خوابیده وسط شن‌ها گیر کرده است.
کبری: یا امام زمان! این چیه دیگه؟
روی زمین خم می‌شود.
_ خانم، خانم!
احمد: کبری وای انگار مرده! بهش دست نزن.
هراسان به اطرافش نگاه می‌کند و می‌گوید:
_ بیا بریم زن تا کسی نیومده!
کبری دستش را به دهانش می‌گذارد.
کبری: میگم شاید نمرده، حمام آفتاب گرفته؟
با پایش ضربه‌‌ای بر پای کشیده زن می‌زند‌.
_ خانم! خانم‌جان زنده‌ای؟
احمد دستش را محکم می‌گیرد و از آن‌جا دورش می‌کند.
احمد: آخه زن، تو عقل نداری؟ اگه مرده باشه دردسرش مال ماست تا ثابت کنیم کار ما بدبخت نبوده، خر بیار و باقالی بار کن!
چند ساعت بعد که از زن دور می‌شوند، کبری توی ماشین نشسته و آهی از ته دلش می‌کشد. با خود زمزمه می‌کند:
_ لامصب چه اندامی داشت! شکم تخت و پاهای دراز، صدسال هم ورزش کنم، این‌جوری نمی‌شم.
احمد در ماشین را باز می‌کند و پاکت خوردنی را به دست کبری می‌دهد.
احمد: کبری بگو از چه خطری نجات پیدا کردیم. خدا بهم رحم کرد!
کبری : مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
احمد: الان توی سوپر مارکت، توی تلویزیون دیدم اون دختره که وسط ساحل بود، یه سارق حرفه‌ای هست. اون‌جا دراز به دراز می‌افته و مردای احمق پولدار رو زیر نظر می‌گیره و اونام به طمع هیکل و ریختش می‌افتن توی تله‌اش!
***
آخرین زندانی
مدینه: محکوم به اعدام،
زری: زندانبان
صح*نه اتاق انفرادی در ته یک سالن بلند است. نور باریک و رنگ پریده‌ای از روشنایی سالن، درون اتاق را روشن کرده، مدینه سرش را روی زانوهایش گذاشته است. در آهنی انفرادی با صدای جیر ناهنجاری باز می‌شود.
مدینه: وقتشه؟
زری: نه، هنوز تا اذان صبح چندساعتی مونده.
مدینه: مگه ساعت چنده؟
زری در نور کمرنگ ساعتش را نگاه می‌کند.
زری : ساعت دو و نیم، چیزی دلت می‌خواد برات بیارم؟
مدینه: دلم یه نخ سیگار می‌خواد. توی بند و بساطت پیدا می‌شه؟
زری از جیب مانتویش سیگاری در می‌آورد و سیگار را با فندکش روشن می‌کند.
زری: بیا بگیرش.
مدینه با پای لرزان تا روشنایی دم در می‌آید و سیگار را از دست زن می‌گیرد.
مدینه: نمی‌ترسی واست بد بشه؟
زری: امشب آخرین شب کاری من توی این بنده، بعد سی‌سال، فردا بازنشسته می‌شم.
مدینه روی موکت دو زانو می‌نشیند.
مدینه: خوش به حالت! منم تا چندساعت دیگه از این دنیای سگی راحت می‌شم.
زری: چند ساله که توی این بندم، آدم به خونسردی تو، دمِ چوبه دار ندیدم!
مدینه: وقتی توی زندگی یه ته سیگاری، جِز زدن واسه دو روز زندگی بیشتر، خیلی خیطه!
زری: حداقل پاشو دو رکعت نماز بخون شاید بار گناهات کم بشه!
مدینه: یه سیگار دادی، ببین می‌تونی کوفتم کنی!
زری: تو چرا این‌قدر زود جوش میاری؟
مدینه: آخه هرکی به پست ما می‌خوره؛ تریپ امام جمعه‌ای بر می‌داره!
زری: حالا جرمت چی بوده؟
مدینه: یعنی خر تو پیش انیشتنه؟
زری: من هیچ‌وقت سرم توی پرونده‌های اعدامی‌ها نبوده.
مدینه: حق داری! والا این همه‌ سال توی زندون دووم نمی‌آوردی. من هیچی با یه تیزی، سر بچه‌هام رو گوش تا گوش بریدم!
زری چند قدم به در نزدیک می‌شود. مدینه با خوشی می‌خندد.
مدینه: چرا مثل بچه‌ها گرخیدی؟
زری: تو دیگه چه جونور خوش‌شانسی هستی! از عدالت خدا توی حق بنده‌هاش در عجبم!
مدینه: ببین خانم، مخت انگار تاب داره! چی واسه خودت بلغور می‌کنی؟
زری کاغذ مچاله شده‌ای را به طرفش پرتاب می‌کند. مدینه کاغذ را برمی‌دارد و زیر نور رنگ پریده می‌خواند.
مدینه: این چیه نصف شبی به دستم دادی؟
زری: این برگه نشون میده حکم اعدام از قانون کشور حذف شده. جونوری مثل تو هم که حتی به بچه‌های خودشم رحم نکرده دیگه اعدام نمی‌شه!
مدینه: ببین زنک، اگر جاسوس ماسوسی، من حوصله این قرتی بازیا رو ندارم!
زری: انگار تو معتادم هستی! چی مصرف کرده بودی که اون طفل معصوما رو سر بریدی؟
مدینه: ببین خانمه چی زر می‌زنی؟ اگه از طرف اون احد یه چش، مامور شدی با این نقشه زیر زبونم بکشی که جای مواد رو لو بدم، برو بهش بگو کور خوندی، مدینه حاضره اعدام بشه؛ ولی جای اون همه مواد آشغال رو لو نده!
زری: یکمی صبرکن، ببینم مگه تو رو به جرم کشتن بچه‌هات اعدام نمی‌کنن؟
مدینه: وای خدا گیر چه هوشنگ‌خانی افتادم! خانم‌جون من اصلاً شوهر نکردم، بچم کجا بود؟ به جرم حمل مواد واسم اعدام بریدن.
زری: ببین دخترجون حکم اعدامت لغو شده، می‌خوای باور کن، می‌خوای نکن. گیر چه آدمایی افتادما! این مقامات هم بیکارن باید این‌ها رو دسته‌دسته اعدام کنن تا درس عبرت برای بقیه بشه. خوبه که از فردا دیگه ریخت این‌ها رو نمی‌بینم!
درب سلول را پشت سرش می‌بندد. مدینه دوباره با دقت حکم را می‌خواند.
مدینه: اوس‌کریم مصبتو شکر! حالا چه‌جوری از دست دارودسته احد یه چش فرار کنم؟ کی حوصله داره چند سال توی این قفس حبس بکشه؟ اوس‌کریم من که به مردن راضی شده بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایشنامه: یاحق
نمایشنامه: کودک گمشده
ژانر: خانوادگی
نویسنده: نارینه
افسانه: زن روستایی
مراد: برادر زن روستایی
فرزین: بچه افسانه
ارغوان: زن صاحب‌خانه
اردشیر: شوهر زن صاحب‌خانه
مهربان: خدمتکار خانه
***
پرده اول
صح*نه یک اتاق بزرگ اشرافی، با عکس‌هایی از بچه‌های کوچک است. درون شومینه، آتش آرامی می‌سوزد. فضای خانه تاریک و غم‌آلود است.
زن میانسالی روی مبل گران‌قیمت به خواب رفته است و گاهی در خواب زمزمه می‌کند. گربه سیاهی کنار آتش لمیده است. خدمتکار خانه وارد صح*نه می‌شود.
مهربان: خانم! خانم!
زیرلب با خود غر می‌زند.
_ الان بیدار بشه تا شب، خون من بیچاره رو توی شیشه می‌کنه!
با صدای بلندتر می‌گوید:
_ خانم! خانم!
ارغوان: بله؟ چرا صدات رو بلند کردی؟
روی مبل خودش را جابه‌جا می‌کند.
مهربان: خانم‌جان! ببخشید من...
ارغوان: مهربان! آقا اردشیر اومده از خواب بیدارم کردی؟
مهربان: نه خانم‌جان، آقا که صبح زنگ زدن.
با دست روی دهانش را می‌گیرد.
ارغوان: مهربان امان از این فراموش‌کاری تو! تو نمی‌دونستی منتظر تلفن آقا اردشیرم؟
مهربان: خانم‌جان به‌خدا صددفعه از صبح با خودم تکرارش کردم؛ ولی هی یادم میره!
ارغوان: حالا آقا چی گفت؟
مهربان: آقا!... هان گفتن... ای خدا چی گفت؟ هواپیما سوخت نداره!
ارغوان: مهربان باز خل شدی؟ آقا زنگ زد بگه هواپیما سوخت نداره؟
مهربان: نه، آهان گفتن هواپیما تاخیر داره.
ارغوان: مهربان الان شباهت پیام آقا به حرفای تو چی بود؟!
مهربان: خب خانم، من فکر کردم حتماً هواپیما سوخت نداره که تاخیر داره.
ارغوان: وای از دست تو آخرش من جوون‌مرگ میشم! پس الان واسه چی بیدارم کردی؟
مهربان: خدا مرگم بده!
با دست روی دستش می‌کوبد.
_ خانم از شهرستون واستون مهمون اومده.
ارغوان: مهربان! دوساعته الان میگی؟
مهربان با حواس‌پرتی صح*نه را ترک می‌کند.
پرده دوم
افسانه با قد بلند و لباس محلی، همراه مراد، جوان لاغر با لباس سربازی و ساکی در دست وارد صح*نه می‌شوند. کنار مهربان، پسربچه کوچک غمگینی هست.
ارغوان با تعجب به تازه‌واردهای ناآشنا نگاه می‌کند.
مهربان: خانم ایشون عفت خانم و داداشش آقا مراد...
ابروهایش را در هم می‌کشد و ادامه می‌دهد.
_ از فامیل‌های آقا اردشیرن!
افسانه: افسانه‌ام! سلام ارغوان‌خانم، ببخشید بی‌خبر مزاحم شدیم!
مراد ساکش را زمین می‌گذارد و روی مبل سلطنتی می‌نشیند. زیر چشمی اطرافش را نگاه می‌کند.
ارغوان: سلام.
با دست روی مبل اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد.
_ خوش اومدین!
افسانه: خانم‌جان سلامت باشی! اتوبوس انقدر تلق‌تلوق کرد. آقا اردشیر نیست؟
ارغوان: شما کدوم فامیل اردشیر هستی؟
مراد: توی شهر، یه‌چیکه آب واسه مهمونشون نمیارن؟
ارغوان: مهربان بیکار چرا اونجا وایستادی؟ از مهمون‌ها پذیرایی کن.
مهربان: چشم خانم!
زیر ل*ب غر می‌زند:
_ این‌ها دیگه از کدوم دهات پیدا شدن؟
افسانه: من دختر دخترخاله آقا اردشیرم. مادرم بهم گفت: «افسون حالا که میری شهر توی بلاد غربت، ما که فامیل داریم.» واسه همین مزاحم شما شدیم.
ارغوان: چه جالب!
دستی بر روی پیشانی‌اش می‌کشد.
_ اردشیر زیاد از فامیلاش واسم تعریف نمی‌کنه.
مراد: آقا اردشیر دیگه شهری شدن.
روی مبل جابه‌جا می‌شود و می‌گوید:
_ دیگه همه فک و فامیلش رو انکار می‌کنه!
افسانه: نه مرادجان، حتماً سرش شلوغ بوده!
مخفیانه از بازوی برادرش نیشگون ریزی می‌گیرد.
مراد: ای خواهرجان! خود خاله هم می‌گفت اردشیر سال‌به‌سال بهش سر نمی‌زنه!
مهربان با سینی بزرگی از لیوان‌های شربت پرتقال و آلبالو از راه می‌رسد و به مهمان‌ها تعارف می‌کند.
مراد: چهارساعته رفتی دوتا لیوان شربت آوردی؟
مهربان: بله، پس چی باید می‌آوردم؟
مراد: خانم عزیز! کی وسط چله زمستون شربت پرتقال می‌خوره؟
مهربان: وا آقا مراد آب سماور هنوز به جوش نیومده!
افسانه: با اتوبوس اومدیم جاده‌ها پر از برف بود، توی جونمون سوز و سرما رفته.
دوتا لیوان شربت برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
_ بی‌زحمت چندتا هم شیرینی بیارین!
مهربان: عفت‌خانم چیز دیگه‌ای میل ندارین؟! ناهاری؟
افسانه: مهربان‌خانم اسم من افسانه است! راضی به زحمتت نیستیم، املت هم باشه می‌خوریم!
مهربان: ایش!
سینی به دست به طرف بیرون از صح*نه می‌رود.
_ مهربان بیچاره طالعت سیاه! دهاتیا چقدر پررو هستن!
مراد: ارغوان خانم حالتون خوب نیست؟
لیوان شربت را از روی میز بر می‌دارد.
_ می‌خواین یه دکتر بریم؟
ارغوان: من یه‌کم از صبح سردرد وحشتناکی گرفتم. شما مثل منزل خودتون راحت باشین!
افسانه: وای خانم‌جان خدا مرگم بده! حتماً از اعصابتونه برید یه‌کم بخوابید.
ارغوان به آرامی از صح*نه خارج می‌شود.
فرزین پسر کوچک هفت‌ساله تیروکمان سیاهی در دست دارد و با لیوان نو*شی*دنی بازی می‌کند.
فرزین: مامان! من نون شیرمال می‌خوام.
افسانه: هر پنج‌دقیقه یه‌بار گشنت می‌شه! مراد از اون ساک بسته نون رو بده.
مراد در ساک دستی را باز می‌کند، با دست درونش را می‌کاود و چشمکی نثار خواهرش می‌کند.
مراد: دایی‌جون الان مهربان‌خانم قراره ناهار بهمون کباب بده!
فرزین: مراد من کباب نمی‌خوام!
لیوان را روی میز می‌کوبد.
_ نون شیرمال خودم رو می‌خوام!
مراد: کره‌خر بی‌ادب! همه نون شیرمال‌ها رو من خوردم، الان حرف حسابت چیه؟
فرزین: کچل آش‌خور الهی کوفتت بشه!
مراد با عصبانیت به‌طرف فرزین می‌رود و مهربان بین آن‌دو می‌ایستد.
مهربان: مرادجان الهی آبجی دورت بگرده! این یه نیم‌وجب بچه‌اس.
مراد: افسانه اگه دوتا سیلی بخوره، تا آخر عمرش غلط می‌کنه دیگه جواب بزرگترش رو بده!
فرزین: کچل شکم گنده!
فرزین زبانکش را نشان مراد می‌دهد و روی مبل بالا و پایین می‌پرد.
افسانه: فرزین ساکت شو. الهی جز جیگر بگیری!
مراد: آقا فرزین چوب خطتت رو پر کن!
با انگشت برایش خط‌ونشان می‌کشد.
فرزین: مراد منو هی تهدید نکن. منم به همه میگم پول‌های خاله رو تو از صندوقچه‌اش کش رفتی!
مراد: فرزین دیگه داری زیادتر از کوپنت حرف می‌زنی!
افسانه: وا خدا مرگم بده! مراد حرفای این بچه راسته؟
مراد با خونسردی، شربتش را با قاشق هم می‌زند.
مراد: آبجی تو این بچه چوپان دروغگوت رو نمی‌شناسی؟
افسانه: این بچه شاید خیلی شر و شیطونه باشه؛ ولی دروغ به زبونش نمیاد!
فرزین: مامان با چشمای خودم دیدم با سنجاق قفلی ننه، قفل صندوقچه رو باز کرد. تازه قراره واسه منم آتاری بخره!
افسانه: مراد مثلاً تو بزرگ‌تر این بچه هستی؟
با دست روی صورتش می‌کوبد.
_ چشمم روشن! دیگه چی یاد این بچه دادی؟
مراد: خواهر من چرا قضیه رو سیاسی می‌کنی؟
آب پرتقال را هورت می‌کشد.
_ یه دویست‌هزارتومان قرض از صندوقچه خاله برداشتم.
فرزین: مراد من آتاری رو می‌خوام. مامانم پس این کباب چی شد؟
افسانه: هیس! هر دوتاتون آروم بگیرین، الان اهل این خونه میگن ما گشنه و پاپتی هستیم!
مراد: بچه راست میگه، از گشنگی تمام رودهای بزرگ و کوچیکم توی هم گره خوردن!
افسانه: داداشی از اون پول یه سی‌تومنشم به من میدی؟
مراد: خواهر من چه آشی، چه کشکی؟
کدوم پول؟ تو دروغای این بچت رو باور کردی؟
مهربان در حال غر زدن، وارد صح*نه می‌شود.
پرده سوم
صح*نه تمام پرده‌های سالن پذیرایی کشیده شده‌اند و فضای صح*نه تاریک و دل‌گرفته است. تنها روشنایی از شمعدان‌های روشن روی میز ناهارخوری است.
افسانه: مهربان چرا این‌جا انقدر تاریکه؟
مهربان خورشت قیمه را جلوی خودش می‌کشد.
مهربان: خانم از روشنایی زیاد خوشش نمیاد، راستی شما چندروز می‌مونین؟
فرزین بشقاب خورشت را از جلوی دست مهربان می‌کشد.
فرزین: خاله تمام گوشتاش رو که خوردی. مامان!
مراد: دایی‌جون عیب نداره! الان خاله‌مهربان میره یه بشقاب خورشت دیگه میاره.
مهربان: وای شرمنده همین یه بشقاب مونده بود! زیرلب با خود غر می‌زند:
_ اون شکم وامونده‌تون کارد بخوره!
افسانه: نه دیگه سیر شده.
نیشگون ریزی از بازوی فرزین می‌گیرد.
_ آبرو واسم نذاشتی!
فرزین: آخ خیلی دردم گرفت! مگه دروغ میگم؟ همه گوشتارو بلعید.
مراد: به بچه چیکار داری؟
تمام بشقاب خورشت را روی برنج خود می‌ریزد.
_ مهربان پاشو اون پرده‌ها رو کنار بزن مگه اینجا مقبره است؟
مهربان: نه، خانم ناراحت می‌شه، این پرده‌ها باید همیشه کشیده باشن!
افسانه: چرا ناراحت بشه؟ انگار هرچی خوف و ترسه توی دلِ آدم سرازیر می‌شه!
مهربان قاشق را روی بشقاب می‌گذارد، باد ملایمی می‌وزد و شعله شمع‌ها را به حرکت درمی‌آورد.
مهربان: این داستان رو که می‌خوام براتون بگم یه رازه. خانم بفهمه تیکه بزرگم انگشت اشاره دست چپمه!
افسانه: وای خدا! مهربان‌خانم اگر با گفتنش اتفاق بدی واست می‌افته، ما راضی نیستیم!
مراد: افی یه لحظه ز*ب*ون به دهن بگیر. ببین مهربون ما دهنمون قرصه، رازت رو با خودمون به گور می‌بریم!
فرزین: مامان من خوابم میاد.
افسانه: برو روی اون مبل بخواب. مهربان‌خانم بگو خیلی کنجکاو شدم!
مهربان: داستان به خیلی سال قبل برمی‌گرده، اون زمون که خانم یه بچه‌کوچولو داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
مهربان: بچه پنج‌ساله خانم، یه روز گم‌وگور شد، هرچی هم دنبالش گشتن، پیداش نکردن.
مراد: یعنی چی پیداش نکردن؟
لیوانی دوغ می‌خورد و می‌گوید:
_ یعنی دزدیده بودنش؟
مهربان با صدای آرام پچ می‌زند.
مهربان: نه، می‌گفتن ارواح ناآروم این خونه، هر بچه‌‌ای این‌جا میاد رو برمی‌دارن واسه خودشون.
افسانه: همه اینا خرافاته!
چشمانش را درشت می‌کند.
_ اصلاً همه کلفتای خونه دروغگون!
مهربان: من جای شما بودم، شب رو این‌جا نمی‌موندم، زودتر دست بچم رو می‌گرفتم و از این‌جا درمی‌رفتم.
مراد: کم قپی بیا؛ ما خودمون کلاغ رو رنگ می‌کنیم، جای قناری به مردم می‌فروشیم.
افسانه: والا یه ذره برنج رو هم کوفتمون کرد!
مهربان : من هرچی شرط بلاغت بود، بهتون گفتم.
آهی از ته دل کشید.
_ چرا آدم‌ها تا با چشمای خودشون نبینن، باور نمی‌کنن؟
مراد: ببین نامهربون‌خانوم! این قپی‌ها رو واسه ما نیا، ما خودمون اند خلافیم.
افسانه: مراد ولش کن، همه این شهری‌ها خدا رو بنده نیستن! (با لحن خواب‌آلود) اصلاً می‌خواد ما این‌جا نمونیم، نترس فردا صبح علی الطلوع از این‌جا می‌ریم.
مراد: منو باش که ازت خوشم اومده بود، می‌خواستم ننه رو بفرستم خواستگاریت، از کلفتی راحت بشی. لعنتی چرا چشمام پر خواب شده؟

نور صح*نه آرام‌آرام خاموش می‌شود، دود غلیظی مثل مه همه‌جا را می‌گیرد. ارغوان با لباس‌های فاخر وارد صح*نه می‌شود. صورت سفیدش زیر نور رنگ پریده ماه می‌درخشد.
ارغوان: خیلی بد شد که از اون ارواح پرو هستن.
مهربان: خانم‌جون، این‌ها کلاً داغن، هنوز نمی‌دونن که توی تصادف اتوبوس مردن؛ ولی این مرادخان روح جذابیه، ازش خوشم اومده!
ارغوان: ولی معلومه از اون ارواح خبیث می‌شه.
ناله ریزی می‌کند.
_ چند تا روح دیگه باید ناهار و شام بدیم تا کامی رو پس بیارین؟
مهربان دفترچه‌اش را باز می‌کند.
مهربان: سیصدوپنجاه‌‌تای دیگه.
ارغوان با دستمالی فاخر اشکش را پاک می‌‌کند.
ارغوان: بمیرم براش! امان از ارواح گروگان‌گیر! این‌ها رو هم بگو راننده ببره بذاره سر جسدشون تا زابه‌راه نشن.
مهربان: چشم!
زیرلب غر می‌زند:
_ بیچاره مهربان! همه کارها و بدبختی مال منه. ای خونت خ*را*ب، شانس ندارم که!
صح*نه با نمایی از نور غلیظ و مه خاموش می‌شود.
پایان فروردین 98
٭٭٭
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایشنامه صوتی: ستاره‌های روی زمین
شخصیت‌ها:
لیلا: مادر، چهل‌ساله
دختر: باران، بیست‌ساله
علی‌یار: پدر جانباز
راوی
باد خیلی شدیدی می‌وزید و صدای تلق‌تلوق سقف شیروانی را در می‌آورد. در گوشه‌ای از ساختمان، مادر و دختری نشسته و مردی جانباز روی ویلچر، نگاهش رو به سقف بود.
باران: مامان! آخه برای چی ما به این بیابون دور از مردم، دور از امکانات اومدیم؟
لیلا: باران‌جون، امروز روز موعده، روزی که سال‌ها من و بابات منتظرش بودیم.
باران: چه روزی که مداوم ازش حرف می‌زنین؟ الان توی این مخروبه؛ میون چند کیسه شن و آهن‌پاره دنبال معجزه اومدین؟
لیلا با صدای نفس‌های عمیق می‌گوید:
_ عزیزم من منتظر معجزه نیستم؛ بلکه به اون باور دارم. تو هم یه‌روز حتماً به معجزه عشق ایمان میاری!
باران: مادر! تو رو قسم به هرچی باور داری، از این خرافات عوامانه دست بردار؛ ده‌ساله با این حرف‌ها سرم رو شیره مالیدی؟ کو اون معجزه‌ای که ازش دم می‌زنی؟ یه نگاه به این مرد روی ویلچر بکن، فقط یه تیکه گوشته؛ حتی نمی‌تونه انگشتشم تکون بده. اگه معجزه‌ای بود، الان باید این مرد شفا می‌یافت.
لیلا با صدای بغض‌دار می‌گوید:
_ باران ناشکری نکن! چطور دلت میاد به بابات این حرف‌ها رو بزنی؟ چطور به این زودی غزل خوندن‌هاش رو فراموش کردی؟ یادته همیشه وقتی اولین بارون می‌بارید، دوتایی باهم دست هم رو می‌گرفتین و مثل دیوونه‌ها زیر بارون توی اون کوچه‌باغ می‌دویدن و با صدای بلند شعر می‌خوندین؟
صدای قدم زدن. باران با فریاد عصبی: مادر، اون روزا تموم شده! بفهم این آدم با خودخواهیش همه بچگیام و اون روزای خوشم رو ازم گرفت. اون سهم بابایی کردن برای من رو برای کارهای دیگش گذاشت. چی نصیبش شد؟ چی نصیبمون شد از ادای وظیفه‌اش در مقابل مردم؟ در مقابل خداش؟ اون من رو دوست نداشت!
لیلا: بیا به این چشمای پر از اشک بابات روی ویلچر نگاه کن، اون تو رو دوست نداشت؟ تو همه دین و زندگیش بودی. همیشه زیر گوشم می‌گفت: «لیلا من مجنون تو نیستم، من مجنون بارانم!»
صدای باز کردن زیپ ساک‌.
_ عزیزم یکم آب می‌خوای؟
باران با صدای ولوم پایین: تشنم نیست. اگه مجنون من بود، پس چرا به اون ماموریت مرگ رفت؟
لیلا: باران‌جان، یه روز بابات حرف‌هایی بهم زد. فکر کنم الان وقتشه برات تعریف کنم.
«باران! باباجون، عسلم! بابا وقتی خدا تو رو بعد سال‌ها چشم‌انتظاری برامون هدیه فرستاد. اون روز بهشت رو تجربه کردم. دلم می‌خواست همه دنیا رو برات امن کنم. اون‌قدر که توی اون دنیا، تو از ته دلت بخندی. بدون ترس از کسی، زیر بارون با کسی که عاشقشی قدم بزنی، غزل بخونی و مادر بشی. باران اگه من یه‌روزی پیشت نبودم، بدون خودم رو سپر شادی‌های تو کردم. با گرز و سپر به جنگ عدوی زمانه رفتم. به جنگ اهریمن‌های رفتم که گلوی ن*ا*موس مردم را می‌بُردین. با قساوت دمنشی اسلحه روی پیشانی مردم می‌ذارن. من اگه نمی‌رفتم، دشمن قبای عفتت را بر تن چون گل سرخت می‌دَرید. باباجان، بابای بدت رو ببخش!»
صدای تق‌تق قطرات باران روی سقف شیروانی.
باران: مامان داره بارون میاد. توی کویر مگه بارون میاد؟
لیلا (بغض آلود): علی‌یار، پاشو ببین داره بارون میاد. علی‌یار تو گفتی من رو جایی ببر که خشک و سوزان باشه، ببر توی دل کویر منتظر بارون باش. بهت خندیدم و گفتم: «مگه توی کویر بارون میاد؟» با لبخند پرتبسم گوشه لبت گفتی: «توی دل کویر فقط آتیش نمی‌باره، وقتی نتونستم دل و جونم رو وسط کویر به امانت بذارم. وقتی لاله‌های سرخ تیکه‌های جسمم تو همه‌جای کویر جا نذاشتم. وقتی لایق رفتن نبودم. یه روز میاد که وسط تابستون توی دل آتیشی‌ترین کویرم بارون میاد. اون‌‌وقت، وقت پرواز و رفتن منه.»
باران با صدای جیغ بلند می‌گوید:
_ مامان! مامان! بابا چشماشو بسته. مامان، بابا دیگه نفس نمی‌کشه!
لیلا: هیس باران! بابات چند وقته که از هیاهوی این مردم کوفه‌صفت خسته شده. بذار آروم بخوابه. الان همه ستاره‌ها به زمین اومدن. الان وقت عروج به آسمان‌هاست، دور از همه، دور از مردمی که قبل ظهر یا حسین(ع) می‌گن و بعدازظهرش جرینگ‌جرینگ سکه‌های عبیدالله رو می‌شمارن. بابات خسته‌ست!
در دوردست‌ها جسم نورانی زیر باران با خوشحالی می‌خندند.
چند ماه بعد
باران: بابایی، وای چقدر دلم برات تنگ شده! قدر بودنت رو نمی‌دونستم. بابا توی این گور تاریک راحت خوابیدی. بابا دل‌نگران تنهایی بارانت توی این دنیا نیستی؟ دیر فهمیدم که بودنت همه‌چیز بود. برام مثل یه کوه بودی!
میان هیاهوی پشت تریبون‌ها، میان دادها و بغض‌های گره شده در گلو، میان تویی که چشمان درخشانت رو سپردی به خاک، من باورت کردم. نگاه شیرینت هیچوقت از یادم نمیره، تو رو من گونه دیگر شناختمت. من فقط تو رو از دریچه نگاه خودم دیدمت؛ حتی وقتی زبانم به دشنام دادن بهت چرخید، من لبخندت رو فقط دیدم. تو رو جادوانه می‌سازم میون کلماتم. تو جادوی نگاه‌های غبار گرفته‌ای!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایش‌نامه: به دنیای واقعی خوش اومدی.
شخصیت‌ها:
حامد: پدر جوان
بهار: مادر پابه‌ماه.
گلرخ: مسافر
الهام: فروشنده داخل مترو
ترانه: دختر فراری
تلما: زن ترشی‌فروش
صدای گوینده زن، مسیر حرکت مترو را اعلام می‌کند.
حامد در حال دویدن، ساکی را با خود حمل می‌کند.
حامد با حرص: بهارم! بهار بجنب دیگه!
صدای هن‌هن زن، یا نفس زدن متوالی.
بهار: خبر مرگت، یکم یواش‌تر! با این پاهای ورم کرده مگه می‌تونم از اینم تندتر بیایم؟
حامد زیر ل*ب الهی صبر می‌گوید.
حامد: دردتون به جونم، الهی من قربون تو و دوقلوهام برم!
بهار: نبات و قندک اسمشون. چند بار بگم؟ اصلاً تو برای چی هی می‌خوای من برم خونه مادرم؟
حامد بسته لواشکی را از جیبش در می‌آورد.
حامد: باباشون فداشون بشه! یه چی می‌خوام بگم، ناراحت نشی‌ها. نفس عمیق بکش.
بهار با لحن لرزان: چی شده؟ دلار گرون‌تر شده؟ ترامپ می‌خواد به ایران حمله کنه؟ مادرت انشالله به ملکوت اعلا رفته؟
با لحن گریان ادامه می‌دهد.
_ می‌دونم جواب آزمایشام منفی دراومده، قراره سر زایمان بمیرم، تو بری اون کبری دخترعموی ترشیدت رو عقد کنی، نامادری بچه‌هام کنی!
حامد با ناله: ای خدا کی این دوماه هم تموم می‌شه، از شر خزعبلات این زن راحت بشم؟ آخ عزیز دلم! خانمم، من غلط بکنم سرت هوو بیارم! یه بار نون ‌و آبدار پیدا کردم برای بندر، قراره دو هفته‌ای برم. آهن ببرم، پول بگیرم و برای نبات و قندکم شیر خشک و پوشاک بخرم.
بهار آب دماغش را بالا می‌کشد.
بهار: حامد به خدا من می‌دونم، مادرت دل خوشی ازم نداره، آخه پریروز یه تیکه کاغذ آورده میگه بیا اینم توی آب حل کن بخور، دعا از فلان شیخ گرفتم که بچت یکیشون پسر بشه، می‌دونم دیگه سر دختر شدنم هی سرکوفتت می‌زنه.
حامد لواشک باز شده را به دستش می‌دهد.
حامد: آخه دردت به جونم! مامانم یه آدم قدیمیه، تو به اون چیکار داری؟ اصلاً خودم قربون تو و بچه‌هام میرم! الانم پاشو مترو الان می‌رسه.
بهار آب دهانش را قورت می‌دهد.
بهار: خیلی خب، مواظب خودت باشی‌ها. زنگ زدم توی جاده، نگه دار بعد جواب بده.
حامد: باشه قربونت برم، توام خوب بخور، ترشی زیاد نخوریا برات ضرر داره!
صدای همهمه زن‌ها از واگن زنانه شنیده می‌شود.
گلرخ با خستگی: چه خبره خانم؟ هل نده.
بهار: وای خدا مردم از گرما! وای مردم!
گلرخ بازویش را گرفته و روی صندلی خالی کنار خود می‌نشاند.
گلرخ: بیا اینجا بشین.
بهار: یه چیکه آب نداری؟ وای مردم!
گلرخ: خانم شما آب داری؟ بده ثواب داره.
ترانه از کوله‌اش آب معدنی به دستش می‌دهد.
ترانه: چند ماهته؟
بهار قلپی آب می‌خورد.
بهار: هفت ماهم. خدا خیرت بده!
گلرخ: با این وضعت، با این ورم پاهات، چرا با مترو اومدی؟
بهار با شال عرقش را پاک می‌کند.
بهار: خانم‌جون چی بگم، این چندماهه هرچی پیدا کردیم، ریختیم توی جیب دکترا، سونوگرافی رنگی، پونصد تومن، آمپول و زهرمار، خدا تومن، بیچاره شدیم!
گلرخ: همه این‌جورین، هرچی کار می‌کنیم، بازم هشتمون گره نهمونه. الان سیب زمینی کیلو نه تومنه، یه غذای لاکچری!
ترانه: بچت دختره؟ یا پسر؟
بهار: دوتا دختر، دوقلون.
ترانه با لحن غمگین: آخی چه بدبختی! دخترها توی این جامعه یعنی بدبختی، تا بچه هستن چیزی نمی‌فهمن؛ ولی از نه سالگی، اگه بخندن هی بهشون چشم‌غره میرن نخند، دختر که نمی‌خنده. صداش که نباید از زمزمه بالاتر بره. لباس رنگی نپوشه، نگاه نا*مح*رم می‌افته روش. غلط می‌کنه سرخود عاشق یه مطرب می‌شه، اونوقت باباش زیر لگد و کتکش می‌گیرتش و اونم مجبور می‌شه فرار کنه.
بهار با اخم نگاه دختر می‌کند.
بهار با صدای آرام: بچه‌‌های من یه بابای خوب و مهربون دارن! تو هم از خونتون فرار کردی؟
ترانه با بغض: خوش‌به‌حال دخترهاتون! مجبور شدم.
صدای فروشنده در پس‌زمینه شنیده می‌شود.
_ ریمل خارجی، ضدآبه، ساخت ترکیه، بیست‌تومن، اصل اورژینال، خط ل*ب اصل، دوتاش پنج تومن. لیف لیف دست باف...
گلرخ صدا بلند می‌کند.
گلرخ: خانم‌جون، بده ریمل‌هات رو نگاه کنم.
الهام کوله بزرگش را باز می‌کند.
الهام: بفرما خانم، باور کن مال ترکیه‌ هست، نگاه خودمم زدم، ضد آبه، حساسیتم نمیاره. بخر پشیمون نمی‌شی. خانم به شمام بدم؟ عروسک دستبافم دارم، مفتی پنج‌تومن.
بهار: نه عزیزم نمی‌خوام! خودم بلدم می‌بافم.
در این میان، زنگ گوشی ترانه بلند می‌شود. گوشی خ*را*ب است، صدای مردی خشن از آیفون شنیده می‌‌شود.
صدای مرد: ترانه کدوم گوری رفتی؟ اگه پیدات کنم استخونات رو خرد می‌کنم و می‌ریزم جلوی سگ‌‌ها، ترانه بابا برگرد خونه، اون بیرون همه گرگن، پارت می‌کنن.
لحظه‌ای جز سکوت چیزی شنیده نمی‌شود، جز اعلام ایستگاه از زبان گوینده.
الهام عصبانی فریاد می‌زند.
الهام: خاک توی سرت! از خونتون فرار کردی؟ آخه دختره خر، فکر کردی بیرون از خونه حلوا خیرات می‌کنن؟ نه به خدا قسم، مثل سگ پشیمون می‌شی، گیر هزارجور نامرد می‌افتی که آبرو و عزتت رو، همه چیت رو به تاراج می‌برن.
گلرخ دوتا ریمل از بساطش بر می‌دارد.
گلرخ: راست میگه خانم، زود برگرد خونه‌تون تا راه برگشت داری، این دوتا ریمل چنده؟
الهام اشکش را پاک می‌کند.
الهام: بیست‌تومن، قابل نداره.
ترانه: صداش رو که شنیدی، برگردم منو می‌کشه.
الهام: روزی صددفعه هم بکشتت، بهتره از ولگردی توی کوچه و خیابون‌هاست، بهتره از اونه که روزی صددفعه آرزوی مرگ کنی.
بهار: راست میگه. بابای آدم خیر و صلاح آدم رو می‌خواد.
زن پیری که تا چنددقیقه پیش خواب بود، خمیازه‌ای می‌کشد.
تلما: ترشی می‌خواین؟ ترشی لیته داریم، ترشی هفت بیجار، ترشی سیر، همه‌چی دارم.
بهار آب دهانش را قورت می‌دهد.
بهار: ترشی کلم‌قرمز داری؟
تلما ساکش را از زیر صندلی بیرون می‌‌آورد و شیشه کوچکی را بیرون می‌‌کشد.
تلما: همش خونگیه، ترشی لیته می‌خواستی؟
بهار با هول شیشه را از دستش می‌گیرد.
بهار: نه مادرجون، کلم‌قرمز.
درب ترشی را باز می‌کند و بوی تند سرکه بلند می‌شود.
ترانه: مادرجون ترشی‌هات رو چند می‌فروشی؟ آقاجونم ترشی سیر دوست داره.
تلما داد می‌‌زند:
تلما: شیشه‌ای ده‌تومن‌. آقاجونت غلط می‌کنه من رو دوست داره!
بهار اسکناسی به دستش می‌دهد.
بهار: مادرجون، میگه آقاجونش ترشی سیر دوست داره.
تلما: ترشی لیته دارم، نمی‌خری برو رد کارت. آقاجونش به من چه مربوطه؟!
بهار با ولع می‌خورد.
قطار با سرعت سرسام‌آوری تکانی می‌خورد.
بهار جیغ کوتاهی می‌کشد. زن‌ها روی هم می‌افتند.
بهار: وای... خدا شکمم، بچه‌هام، چقدر درد دارم!
تلما دست روی شکمش می‌کشد.
تلما: بچه‌هات دارن به دنیا میان.
ترانه: به دنیای واقعی پرظلم خوش‌میان!
گلرخ: یکی دکتر خبر کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه

نارینه

نویسنده افتخاری
کاربر افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
2020-02-24
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
1,481
امتیازها
63
کیف پول من
165
Points
0
نمایشنامه: طمع
ژانر: جنایی
شخصیت‌ها:
ستاره: همسر، با یک پای نیمه‌شل
عباس: شوهر
داود: پیرمرد به قتل رسیده
«صح*نه»
بیرون هوا به شدت بارانی است. هواشناسی، خبر آمدن سیل ویرانگری را داده است.
داود و ستاره با ماشین لکنته‌ای به خارج از شهر آمده‌اند و در ویلایی سفید برای پناه‌ گرفتن از طوفان، ساکن شده‌اند.
پرده اول
ویلا سرد است، با مبل‌هایی که رویشان را ملافه سفید کشیده‌اند.
ستاره: وای مردم از سرما! عباس، عباس برق وصل نشد؟
صدای پای ستاره در حال رفتن به آشپزخانه می‌آید.
صدای بهم خوردن درب فلزی از جایی به گوش می‌رسد. عباس پایش به میزی در تاریکی گیر کرده است، صدای قیژ صندلی می‌آید.
عباس: آخ ستاره کجایی؟ آب و گ*از رو وصل کردم؛ ولی برق انگار کلاً قطعه.
دنبال شمع درب کابینت‌ها را برهم می‌کوبد، صدای بهم خوردن درب کابینت می‌آید.
ستاره: توی آشپزخونم. بیا اینجا فندک نداری؟
عباس با فندک روشن به آشپزخانه می‌آید، صورتش در تاریکی شبیه پیرمردی با ریش سفید شده است.
ستاره: وای خداجون! قلبم مردک مریض، صددفعه گفتم از این شوخی‌ها با من نکن.
عباس: باز جنی شدی؟
به طرف اجاق گ*از می‌رود و آن را با فندک گ*از روشن می‌کند.
عباس: باز جنی شدی؟ چه شوخی؟ کتری پیدا کن. نسکافه فوری توی کابینت پایین دیده بودم.
ستاره با خشم، کتری را از آب پر می‌کند، فضا فقط با چند شمع روشن شده است. صدای باز شدن شیر آب، چکه‌چکه کردن قطرات آن روی سینک به گوش می‌رسد‌.
ستاره: تو اسم روی من گذاشتی؟ هی چندوقته بهت روی خوش نشون دادم، پرو شدی؟
عباس صندلی را جلو می‌کشد و پشت آن می‌نشیند.
عباس: مگه تو روی خوشم داری؟ از وقتی زنم شدی، همش غر و تیکه و کنایه بار خودم و شغلم کردی.
ستاره: حقت نبود؟ کی توی این دوره زمونه حمالی می‌کنه؟ بد کردم از کول‌بری توی کوه و کمر نجاتت دادم؟
صدای سوت کتری می‌آید، صدای رعد و برق از پشت پنجره بزرگ می‌آید.
ستاره در یک لحظه، درخشیدن صاعقه شبحی به شکل پیرمرد را روی شیشه‌ها می‌بیند. ستاره دست عباس را محکم می‌گیرد.
ستاره: یا خدا! عباس اونجا رو ببین‌. داود اونجاست.
عباس به پنجره نگاه می‌کند.
عباس: ستاره شورش رو درآوردی! کسی اونجا نیست. کوری یا توهم زدی؟
ستاره: نه به جون مادرت، اونجا دیدمش!
لیوان‌ها را از آب‌ جوش پر می‌کند.
عباس: قسم به جون مادر من نخور. دیگه بعد پنج سال زندگی حنات پیش من رنگی نداره! بگو میخوای منم سر به نیست کنی.
ستاره: مردک بی‌عقل! اون روح پلیدش اینجاست.
صدایش لرزان می‌شود.
عباس: من گفتم؟ همش به خاطر غرغرای تو بود.
قاشق را در لیوان می‌چرخاند.
_ کو؟ کجاست؟
ستاره: پاشو برو یه نگاه بکن.
شمع لرزان را برمی‌دارد و کنار پنجره می‌برد.
عباس: بیا بشین، صددفعه گفتم کم از اون قرص‌های اعصاب بریز توی شکمت.
صدای باران تند بر شیشه می‌آید.
ستاره: پاشو برو یه نگاهی بیرون بنداز. این بارون لعنتی هم معلوم نیست کی بند بیابد.
عباس: جون اون جدت کم گیر بده! از صبح پشت فرمونم.
ستاره قلپی از لیوان نسکافه‌اش می‌خورد.
ستاره: ولی برگرد توی شیشه‌ها رو نگاه کن، با اون چشای ورقلمبیده‌اش هی نگاهمون می‌کنه.
عباس: تو صدای چیزی رو نمی‌شنوی؟
ستاره نگران پشت پنجره می‌آید.
ستاره: هی میگم تو باور نمی‌کنی.
عباس: آره، آره اون‌جا یه شبح سفیده، دست و پاشم می‌بینی؟ آبیه!
ستاره با دست روی شانه عباس می‌کوبد‌.
ستاره: زهرمار! الان وقت شوخی کردنه؟
عباس بدون توجه به غرغرهایش شمعی را برداشته و به طرف شومینه می‌رود.
عباس: بذار این شومینه رو روشن کنم، گرما به وجودت بیاد.
با کبریت و شومینه ور می‌رود.
_ آدم اگه یه غلطی می‌کنه، باید جیگرشم داشته باشه. نمی‌شه که مثل موش ترسو توی یکی ثانیه پشیمون میشی!
ستاره روی مبلی می‌نشیند و دستش را روی قلبش می‌گذارد.
ستاره: من از کارمون پشیمون نشدم! اصلاً دیگه طاقت اون‌همه بدبختی و بشور و بساب رو نداشتم. گفتیم میایم شهر، از اون دربه‌دری بیرون میایم؛ ولی وضعمون بدتر شد.
عباس شومینه را روشن می‌کند. در روشنایی آتش، عباس چون پیرمردی گوژ پشت به نظر می‌رسد.
عباس: تو به کم قانع نبودی، والا زندگی با مادرم این‌قدرها هم بد نبود!
‌ستاره با دلهره با صدای خرخر حیوانی از جایش می‌پرد. دست‌هایش را روی گوش‌هایش می‌گذارد.
ستاره: تو هم شنیدی؟ صدای خرخر یه آدمی‌زاده. من از اون خونه و زندگی متنفر بودم، وقتی در زندگی عدالت نباشه، خودم مجبورم عدالت رو اجرا کنم. واقعاً صدا رو نمی‌شنوی؟
با عصبانیت بلند می‌شود و به‌طرف آشپزخانه می‌رود.
عباس: دیوونه شدی؟ کدوم صدا؟ صدای باد و بارونه!
سایه موجودی با موهای پف کرده و سیخ روی دیوار می‌افتد.
ستاره جیغ هولناکی می‌کشد.
ستاره: عبا... س! عباس!
موجودی پشمالو با صدای خرخر روی ستاره می‌پرد.
ستاره با جیغ: ولم کن روح کثیف! لعنتی!
صدای روح پیرمرد: کفاره گناهاتون رو پس می‌دین!
ستاره با پای شل به طرف درب ورودی می‌دود. صدای دویدن، برخورد با میزی که روی زمین واژگون می‌شود.
عباس در نیمه راه، او را محکم می‌گیرد.
عباس: بس کن، فقط یه گربه بود.
ستاره با لکنت: گربه نبود، اون روح داود جلاد این‌جاست، نمی‌بینی؟
با دست سایه قوز کرده گربه را نشان می‌دهد.
ستاره را محکم تکان می‌دهد‌.
عباس: اون فقط یه گربه هست، اون پیرمرده میون گل‌ و لای رودخونه دفن شده.
چنگی بر بازوی همسرش می‌کشد.
ستاره: من می‌خوام از این خ*را*ب‌شده برم بیرون. روحش اومده سراغمون، می‌خواد انتقام بگیره.
عباس: یاوه نباف!
از لای دندان‌های کلید شده ادامه می‌دهد:
_ اون پیرمرد ساواکی بود، از اون زندگی حقارت بار خلاصش کردیم.
ستاره: مگه ما خدا بودیم؟ ما فقط پرستارش بودیم.
صدای خرخرش می‌آید.
_ داره جون می‌کنه، من پول نمی‌خوام، اصلاً بیا بریم بیرون از ویلای نفرین شده!
عباس: خودت رو کنار نکش‌ها، خودت دم گوشم خوندی، پیرمرده پول و پله داره.
از دوردست، صدای رعد و برق وحشتناکی به گوش می‌رسد.
صدای جیغ‌های زن در پس‌زمینه به گوش می‌رسد.
ستاره: من غلط کردم با هفت جدوآبادم! فقط بیا بریم از این‌جا عباس. وقتی با بالشت راه نفسش رو بستی، صدای خرخرش می‌اومد.
عباس سیگاری آتش می‌زند. روی صندلی راک می‌نشیند. صدای جیرجیر صندلی در پس زمینه.
عباس: اون مرد راه نفس مادرم رو بسته بود، مادر بی‌گناهم زیر شکنجه اون جون داد.
ستاره: عباس موهات چرا سفید شده؟ چرا یهو قوز کردی؟ دست و پاهات چرا می‌لرزه؟ چرا شبیه اون داود جلاد شدی؟
با لبخندی زشت، تبر بزرگی را از روی زمین بر می‌دارد‌.
عباس: تو زن وراجی هستی! داود می‌گفت اگه تو زنش بودی با تبر به هشت تکیه تقسیمت می‌کرد. قول میدم مرگ راحتی داشته باشی!
ستاره چند قدم به عقب می‌رود.
ستاره: دیوونه شدی؟ از بس زیر حرفای اون جلاد نشستی اون مغزت رو شست‌وشو داده. اون پیرمرد سادیسمی مجبورت کرد اون رو بکشی؟
عباس: آفرین به این هوشت؛ می‌دونست که واسه انتقام رفتم خونش‌؛ ولی دلشو ندارم، ک*ثافت این‌قدر توی گوشم از مرگ مادرم گفت تا دل کشتنش رو پیدا کردم.
ستاره دنبال راه نجاتی برای خودش می‌گردد.
ستاره: بذار من برم به هیشکی نمیگم تو قاتلی.
عباس تبر را بالا می‌برد، سایه روی دیوار می‌افتد.
عباس: دیگه دیره زن طماع، تو قربانی طمعت شدی!
قطرات خون روی زمین را پر می‌کند، سایه زشت و قوز کرده داود روی دیوار می‌خندد. صدای رعد و برقی در دوردست شنیده می‌شود.
صبح یک روز سرد، در خیا*با*نی دراز و پر از بوق‌های ممتد ماشین، مردم عباس پریشان را می‌بیینند که با تبری خونی در شانه، مداوم اسم ستاره را فریاد می‌زند.

نمایشنامه: منوی ویژه
شخصیت‌ها:
محبوبه: زن خانه‌دار
جهان: شوهر
عمه بهجت: مهمان
خانه جمع‌و‌جور یک زوج جوان است.
صبح جمعه، محبوبه پیچ رادیو را باز می‌کند، صدای صبح جمعه با شما در آشپزخانه کوچک می‌پیچد.
محبوبه در یخچال را باز می‌کند.
محبوبه: این‌جا که مثل دهن عمه بهجت خالیه! الان چی درست کنم واسه صبحونه؟ آی الهی جهان جز جیگر بگیری! راه‌به‌راه قوم تاتارش رو ور می‌داره میاره اینجا.
صدای بستن درب یخچال می‌آید. صدای آواز خواندن شاد جهان از دور می‌آید.
جهان: بی‌وفایی، بی‌وفایی. (نزدیک) محبوبم! خانمم! عشقم!
محبوب: زهرمار! بیا برو یه شیر پاکتی عشایر بگیر.
جهان با لحن شاد: سلام صبح پرتقالیت بخیر! عزیزم من که یکشنبه قبل یه پاکت خریدم.
محبوب شیر آب را باز می‌کند.
محبوبه با حرص: عزیزم و زقنبوت! دو روزه تاریخ مصرفش گذشته.
جهان سراغ پیچ رادیو می‌رود. صدای چرخاندن موج‌ها می‌آید.
جهان: عشقم، خب تخم‌مرغ بپز!
محبوب: جهان، تو من رو مسخره کردی؟! تخم مرغ یه‌دونه داشتیم دیروز خودت کوفت کردی.
جهان (متعجب): نون هم نداریم؟
محبوب: کوری؟ آخرین‌بار کی واسه خونه خرید کردی؟
جهان درب یخچال را باز می‌کند.
جهان: این‌جا که خالیه، پس عکس چی رو هی می‌ذاری توی پیچ اینستات؟
محبوب لیوان را روی میز می‌کوبد.
محبوب: اون مال دوروز قبله که توی خونه همه‌چی داشتیم، برای لایک گرفتن مجبورم هی غذا درست کنم، عکس بندازم.
جهان از قندان، قندی برداشت و خرت‌خرت جوید.
جهان: زن تو اون مغزت یه ذره عقل نداری؟ می‌دونی همه‌چی تورمی بالا رفته؟ گوشت ملخ کیلویی ده‌تومن خریدم. همین مغازه‌دار می‌گفت گوشت ملخ سیاه رو میشه به جای خاویار خورد.
محبوب با حرص: فکر کردی الان خیلی پولداری با گوشت ملخ دهن منو می‌بندی آقا؟ پرویز، شوهرخواهرم کیلوکیلو گوشت خفاش می‌خره. به اون میگن مرد!
جهان با طعنه: آره، آخه پرویز پولداره، هی کانال می‌زنه، الان شب است، الان ظهر است، بعدم خداتومن می‌فروشه. من ندارم، همین گوشت ملخم از سر خودت و جدت زیادیه. می‌خوای بخواه، نمی‌خوای هم بفرما برو خونه ننه‌ات.
محبوب با گریه: ای پیشونی نوشت، منو کجا نشوندی! همین فردا صبح میرم مهریه‌ام صدتن تخم جنین اردک رو می‌ذارم اجرا، ببینم از کجا می‌خوای بیاری بدی.
جهان با صدای زمزمه: آی باز غلطی کردما! محبوب‌‌جون! محبوبم! عزیزم تو که می‌دونی اون غذا کلاً منقرض شده. به جاش برات معجون مار و عقرب می‌خرم، باهم می‌ریم شمال کنار دریا و هی می‌خوانیم، شمال شمال، عقرب و ماره دلکم.
جهان بلند زیر آواز می‌زند.
محبوب: ببر صدات رو، عمه جونت بیدار می‌شه!
صدای تق‌تق عصای فلزی روی سرامیک‌ها می‌آید.
عمه بهجت: جهان! جهان!
جهان با صدای بلند: جانم عمه‌جون! بذار بیام کمکت.
عمه بهجت: نمی‌خواد عمه‌جون. انقدر پیر نشدم تو بیای کمکم.
محبوب: بیاین تو، چای جعفری دم کردم، برای پوستتون خوبه.
بهجت با ناله: آی جوونی یادت بخیر! اون زمونا چای سیاه می‌خوردیم؛ ولی الان چای جعفری، پیاز و سیب‌زمینی مصنوعی باید بخوریم.
جهان: من برم دوتا تخم کلاغ بخرم، الان میام.
محبوب با عشوه: جهان‌جون! مربای برگ آوکادو هم بخر.
جهان با خنده: چشم عزیزم!
با زمزمه آهنگی زیر ل*ب، دور می‌شود.
بهجت: مادرجون، برام یکم فرنی درست می‌کنی؟
محبوب: چشم عمه جون! فقط شیر الاغ سفید ماده رو داریم.
شیرجوش را روی گ*از می‌‌گذارد.
محبوب: این شیر رو هم ماهی دو، سه دفعه بیشتر نمیارن، آرد گل گوشت‌خوارم بریزم، خیلی عالی میشه!
عمه بهجت: آی اون زمون‌ها کجایی؟ از گندم آرد درست می‌کردیم، نون می‌پختیم با شیر گاو می‌خوردیم.
محبوب با آه: عمه خانم! کجای کاری عزیز؟ گوشت گاو مال پولداراست، اصلاً پریشب دوستم می‌گفت گاو چند سالیه دیده نشدن، نسلشون خیلی وقته منقرض شده.
عمه بهجت: همون مرغ و خروس هم دیگه روی زمین وجود ندارن.
محبوب ظرف فرنی را جلوی عمه گذاشت.
محبوب: بشر هم توی حل این قضیه مونده که چرا منقرض شدن. یه شب مرغا تصمیم گرفتن دیگه تخم نکنن.
عمه بهجت: دخترم! این مال قبل سال انقراض گاوه یا بعدش؟
محبوب: نه عمه‌جون اول مرغ منقرض شد، بعد گاو. الان سال چهلم، بعد انقراض مرغه. این جهانم نیومد. عمه‌جون بخورین، بعدازظهرم می‌ریم گوشت کباب تمساح می‌خوریم.
موسیقی رادیو که مجری می‌گوید:
_ بیست روز به سال چهل و یکم مرغی باقی مونده.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : نارینه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا