• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان ترسناک.فانتزی.عاشقانه‌ مَسخِ لَطیف به قلم کوثر حمیدزاده کلیک کنید

اشتباه کودکی من

  • نویسنده موضوع Faty8288
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 236
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Faty8288

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-30
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
5
امتیازها
3
کیف پول من
0
Points
0
به نام خداوند مهربان
میخواهم از اشتباهم بگیویم
اشتباهی ک زندگی ام را دگرگون کرد
آری اشتباه من از اونجایی شروع شد که وقتی
هشت سالم بود همراه پدربزرگم به دیدن عمه زهرا رفته بودم چون به پدر بزرگم خبر دادند که عمه ام مریض احوال است و ازنجایی که پدر و مادرم به سفر کاری رفته بودند و من را پیش پدربرگم گذاشته بودند اخر مادرم به من گفته است که انجا جای بچه ها نیست و کسی نیست که با من بازی کند چون فقط بزرگترها حضور دارند...
وقتی به خانه عمه زهرا رسیده ایم شوهر عمه در را باز کرد و بعد از احوال پرسی و ابزار خوشحالی ما را به خانه دعوت کرد همراه پدربزرگم وارد خانه زیبا و دلنشین انها شدیم خانه ی انها باغچه ی گل یاس و رز قرمز داشت و از انجا که من عاشق گل هستم
دست پدربزگم را رها کردم و ب سمت گل ها رفتم با بوییدن گل های یاس و لمس کردن گل های رز حس قشنگی به من دست داد انقدر غرق بازی کردن با گل ها بودم که پدربزرگ شاکی شد و من را با صدای بلد صدا زد و گفت بیا اینجا زینب نمیخوای عمت را ببینی با عجله به سمت اتاق عمه رفتم زیرا خانه عمه چهارتا اتاق کوچک و یک اشبزخانه جداگانه ای دارد وقتی وارد اتاق عمه ام شدم خجالت زده به او نگاه کردم صورتش زرد رنگ و لاغر شده بود از مامانم شنیده ام که وقتی با پدرم حرف میزد میگفت که مریضیه عمه زهرا پیشرفت کرده است دقیق نمیدانم مریضه او چیست چون سر در نمیاورم عمه زهرا دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: بیا دختر خجالت نکش اشکالی ندارد عزیزم خجالت زده آرام آرام به او نزدیک شدم و به اغوش گرم او فرو رفتم اغوش او بوی مادربزرگم را میداد مادربزرگم نه ماه که مارا ترک کرده بود عمه ام صدایش گرفته بود و بی حال گویا از وقتی که مادربزرگم به رحمت خدا رفت احوال او خیلی بدتر از قبل شده بود بعد از گذشت یک ساعت از صحبت های پدربزرگ و شوهر عمه و عمه خسته شدم چون چیزی از حرفایشان سر در نمیاوردم به خاطر همین تصمیم به بازی کردن گرفتم در حال جست و جوی اطراف اتاق بودم برای پیدا کردن بازی مورد نظر که چشمم به چیزهای فلزی و رنگ و رنگ که دران حباب های کوچکی وجود دارد و شیشه های بزرگ و کوچک که انگار در انها مایعی وجود دارد من قبلا این چیزها را دیده ام که وقتی مریض میشدم مادرم به خوردم میداد ولی هیچ وقت نمیگذاشت که با انها بازی کنم با شور و شوق آنها را برداشته ام و به سمت حیاط خانه رفتم همه مشغول صحبت بودند و کسی حواسش به من نبوده است با خوشحالی همه حباب های خوش رنگ را داوردم و انها را روی زمین به صورت دو ردیف روبروی هم و سپس در ان شیشه ها را باز کردم و وسط ان حباب ریختم با ل*ذت به رود خانه رنگا و رنگ نگاه میکردم که ناگهان صدای پدر بزرگم را میشنیدم که عمه را صدا میزد و شوهر عمه هی میگفت دارو ها کجا هستند خدای من الان از دستش میدیم در اتاق با صدای بلند باز شد و شوهر عمه درحالی ک عمه را در ب*غ*ل گرفته بود با شتاب ان را به سمت در خانه برد و از خانه بیرون زد با ترس به انها نگاه میکردم . بعدهاا خبر رسید که عمه تو راه نتوانست دوام بیاورد و به رحمت خدا رفت . و پدربزرگم من را خیلی سرزنش کرد
من دچار اشتباه بزرگی شده ام ... امیدوارم عمه مرا ببخشد هرچند خودم خیلی ناراحت و پشیمان شده ام ..
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا