{داستان کودکانه بچه غول}

  • نویسنده موضوع 'mobin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 229
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

'mobin

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2019-12-29
نوشته‌ها
4,491
لایک‌ها
20,986
امتیازها
138
کیف پول من
-440
Points
0

مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعدازظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پایین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گ*از بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: «منه منه!» کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.
بچه غوله از وقتی به دنیا آمده بود، آب بازی نکرده بود. از آب خوشش آمد. نشست وسط رودخانه. یک سنجاقک افتاده بود توی رودخانه. بالش خیس شده بود و نمی توانست خودش را از آب بیرون بکشد. بچه غوله با دست زیر آب رودخانه زد و آب ها را پاشید هوا و گفت: «منه! منه!» سنجاقک همراه یک قطره ی آب، رفت توی هوا و افتاد روی یک برگ.
کم کم آب، جلوی شکم بچه غوله جمع شد. مسیر رودخانه عوض شد. آب، راه افتاد و از دشت آمد پایین. بچه غوله هم همراه آب، پایین آمد. آب رودخانه رفت زیر یک سنگ. بچه غوله از سنگ خوشش آمد. یک دانه زیر سنگ بود که نمی توانست سبز بشود. بچه غوله سنگ را برداشت و گفت: «منه! منه!» دانه سرش را از زیر خاک بیرون آورد. بچه غوله سنگ را روی زمین قل داد و دنبالش رفت. سنگ غلتید و غلتید و افتاد کنار درخت سیب. روی درخت پر از سیب سرخ بود. بچه غوله سیب ها را دید. خوشش آمد. لانه کلاغ، روی درخت کاج بود. دوتا جوجه، توی لانه بودند. مار سیاه از درخت بالا می رفت تا کلاغ ها را بخورد.
بچه غوله دستش را جلو برد، یک سیب کند و گفت: «منه! منه!»
مار سیاه، دست بچه غوله را که دید، بدجوری ترسید. فش فش کنان دور شاخه ها پیچید و از درخت پایین خزید و روی زمین، گم شد.
مامان کلاغ از راه رسید. توی لانه رفت تا به جوجه هایش غذا بدهد. چشم بچه غوله که به مامان کلاغ افتاد، دلش برای مامانش تنگ شد. دهانش را باز کرد و از ته حلقش زد زیر گریه:
اوهَه اوهَه! اوهَه اوهَه!
صدای گریه اش در دشت پیچید. مامان غوله از خواب پرید. این طرف دوید، آن طرف دوید تا بچه اش را پیدا کرد. بچه غوله تا مامانش را دید، پرید توی بغلش و گفت: «منه منه!»

#طاهره_ایبد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : 'mobin
بالا