خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

دخترها دیوانه‌اند...! | مهدیه بحرینی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع rebecca
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 589
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
نام دلنوشته: دخترها دیوانه اند..!
نام نویسنده: مهدیه بحرینی
مقدمه:
آری، دخترها کاملا دیوانه‌اند. اگر دیوانه نبودند که عاشق نمی‌شدند!
اگر هم عاشق نمی شدند؛ قلبشان برای خودشان بود.
و اگر قلبشان برای خودشان بود؛ برای کسی نمی‌تپید که بویی از عشق نبرده.
اگر قلبشان برای خودشان بود رها نمی‌شدند...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0

دلتنگی واژه ی عجیبی است!
نگاهش که می‌کنی‌ قلبت فشرده می‌شود...
به ناگاه دلتنگ می‌شوی، دلتنگ کسی که نیست!
دلتنگ که می‌شوی؛ زمین به آسمان برود یا آسمان به زمین برسد، فرقی به حال تو نمی‌کند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
دلتنگ کسی که می‌شوی، حتی اگر به آینه نیز نگاه کنی انعکاس او را در چشمانت خواهی‌دید!
اصلا... اصلا دلتنگی را هم باید مثل آنابل درون محفظه ای نگه داری کنیم و اجازه ی بیرون آمدن را به او ندهیم شاید اینگونه دیگر حسش نکنیم...
دلتنگ که می‌شوی، قلبت می‌خواهد س*ی*نه‌ات را سوراخ کند و بیرون بپرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0

آخرش هم من نفهمیدم چرا قلب در کاری که به او مربوط نیست دخالت می‌کند؟
مگر کارش پمپاژ خون نیست؟
پس چرا هر ناخالصی دیگری را همراه با خون به بند بند وجودمان روانه می‌کند؟
قلب زبان نفهم...:)
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
چشمانش فصل جدیدی را در زندگی دخترک باز کرد.
دستانش نسیم خنکی بود که پو*ست دخترک را نوازش می‌کرد.
موهایش، موهای دخترک را می‌گویم! همچو آبی بی‌کران مواج بود.
فرشته‌ای بود از ج*ن*س خاک...
فرشته‌ای بود که بال نداشت!
روحش همچون پرنده‌ای بود که شب ها از دام و اسارت رهایی می‌یابد.
چشمانش چمنزار بود و انعکاس آفتاب در آن همانند الماس می‌درخشید.
بوی تنش عطر شکوفه‌های گیلاس بود و گردنبندی از یاقوت سرخ بر گ*ردنش خودنمایی می‌کرد.
دخترک مضطرب بود.
نگاهش اطراف را می‌کاوید.
صدای غرش رعد و برق دختر را ترساند.
هوا ابری بود. ابرها در آسمان زار می‌زدند.
آسمان با شدت می‌بارید و چاله‌های پارک را پر از آب می‌کرد.
کتانی‌های طوسی رنگش گلی شدند؛ اما او نیامد.
سایه‌ای از دور به سمت دخترک می آمد.
نه، خودش نبود!
دخترک برق نگاهش را می‌شناخت.
بوی عطرش را می‌شناخت...
ساعت‌ها منتظر ایستاده بود؛ دریغ از یک زنگ.
یک دفعه ورق برگشت.
دخترک سرد شد؛ سردِ سرد!
شعله‌ی وجودش خاموش شد و جایش را به سرما داد.
عشق جایش را به نفرت داد...
آری؛ این شیطان بود که او را پسندید...


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
یادت می‌آید که دیروز در ساعت 11:22:08 کجا بودی؟
فکر می‌کنم که داشتی در باغ ذهنت؛ لابه‌لای درختان خیالت قدم می‌زدی و از صدای خش‌خش برگ‌های امیدت که خزان زده بود؛ فقط اندکی ل*ذت می‌بردی! البته فکر کنم! می‌دانی از کجا فهمیدم؟ از آنجایی که تو همیشه برای رفتن همیشه برای رفتن به آنجا
عجله داری و یادت می‌رود که بند کفش‌هایت را ببندی و جوراب نارنجی رنگت را به پا کنی.
یادت می‌رود موهایت را شانه بزنی تا با آهنگ باد نرقصند.
یا مثلا یادت می‌رود لباس گرم بپوشیی؛ هرچه باشد پاییز است دیگر!
حالا بگذریم!
زیر درخت نارون سر به فلک کشیده‌ات نشستی؟
گفته بودی هرگاه که به آنجا می‌روی؛ زیر سایه‌اش می‌نشینی و به گذشته فکر می‌کنی...
راستش را بگو؛ اصلا به آنجا رفته بودی؟ شاید چیزی یا کسی مهم
شاید به قلمرو چشمانت رفته بودی تا آبی بی‌کران دریا را در آن رویت کنی!
شاید هم رفته بودی که قهوه‌ای د*اغ شکلات را با طلایی عسل ترکیب کرده و روحت را در قهوه‌خانه‌ی پاییز ملاقات کنی!
باور کن دست خودم نیست؛ نمی‌دانم چرا هرگاه که تو را این‌گونه آشفته و پریشان می‌بینم، کنجکاو می‌شوم...
شاید کسی یا چیزی مهم‌تر از آن‌جا را پیدا کرده‌ای که برای رفتن اینقدر عجله داشتی!
یادت می‌آید؟
خودت معنی پاییز را به من فهماندی و در فراسوی باورهایم تابلوی قدم‌هایت را به یادگار گذاشتی!
خودت تب تند تابستان را برایم نقش زدی... تابلوی مدیترانه‌ای چشمانت هنوز در گوشه‌ای ذهنم می‌تپد!
فیلم عروسی زمستان هنوز در حافظه‌ی دوربین نگاهم موجود است!
مزهی شیرین بهارنارنج هنوز زیر زبانم است...
یادت می‌آید؛ بچه که بودیم هرگاه به دامان طبیعت قدم می‌گذاشتیم تاب‌بازی فراموش‌مان نمی‌شد؟!
هنوز هم دلم می‌خواهد دست کودک درونم را بگیرم و با هم به گردش یک روز شیرین در جنگل‌های گیلان برویم...
خنجر رعد و غرش ابر هنوز هم مرا می‌ترسانند!
هنوز هم دلم می‌خواهد همچو آهو از ل**ب جوی زندگی بگذرم و به همه‌ی آن‌هایی که نشسته‌اند و به گذر عمر بر باد رفته‌اشان نگاه می‌کنند؛ بی‌اعتنایی کنم...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
چقدر ساده بودم من؛ مثل وقتی که تا نبودی امکان نداشت زیر باران بروم!
تا نبودی، نمی‌خندیدم.
اما تو می‌آمدی؛ با دلبری تازه، خیس از باران، با لبی خندان...
موهایت خیس خیس بود!
جذاب‌ترین نقاشی خدا بودی دیگر:)
موهای خیست روی پیشانی‌ات را پوشانده بودند... دلبری در روز روشن؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
به چه سان از دل بی‌نوای من دلبری می‎‌کنی؟!
مگر نمی‌دانی که دلم بی‌طاقت است؟!
نمی‎‌گویی قلبم از کار می‌افتد؟!
چرا می‌خندی؟!
درد زدی و نمی‌خواهی درمان کنی؟
می‌خواهی د*اغ بنشانی بر دلم؟
ولی بخند؛ خنده‌ات درمان است و اخمت درد...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
دردی که در دلم نشانده‌ای را هیچ مسکنی درمان نمی‌کند!
داغی بر پیشانی قلبم زدی که هرکه مرا می‌بیند، از تو می‌پرسد...
براستی که عاشق، حد و مرز برای خود نمی‌تراشد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

rebecca

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2020-08-22
نوشته‌ها
117
کیف پول من
86
Points
0
سخن از عشق که به میان می‌آید، دلم می‌گیرد...
گریزانم از عشق! دلم فراق را تحمل نخواهد کرد:)
ممکن است بگویی:
- خودم یک تنه عاشقی می‌کنم. مثل یک مرد، مردانه می‎‌خواهمت...
جواب من تلخندی بیش نیست:)
مردانگی که به ریش و سبیل و هیکل گنده کردن نیست!
من از تو مردانه‌تر برایت جنگیدم ولی تو نفهمیدی...
این شعر را شنیده‌ای که می‌گوید؛
وای از آن روز، تو عاشق شوی و من معشوق/ پدری از تو درآرم که خدا می‌داند...
راستش را بخواهی اهل تلافی نیستم، ولی توقعاتم بالا رفته! دیگر تو را نمی‌خواهم، فقط تنهایی برایم کفایت می‌کند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا