یادت میآید که دیروز در ساعت 11:22:08 کجا بودی؟
فکر میکنم که داشتی در باغ ذهنت؛ لابهلای درختان خیالت قدم میزدی و از صدای خشخش برگهای امیدت که خزان زده بود؛ فقط اندکی ل*ذت میبردی! البته فکر کنم! میدانی از کجا فهمیدم؟ از آنجایی که تو همیشه برای رفتن همیشه برای رفتن به آنجا
عجله داری و یادت میرود که بند کفشهایت را ببندی و جوراب نارنجی رنگت را به پا کنی.
یادت میرود موهایت را شانه بزنی تا با آهنگ باد نرقصند.
یا مثلا یادت میرود لباس گرم بپوشیی؛ هرچه باشد پاییز است دیگر!
حالا بگذریم!
زیر درخت نارون سر به فلک کشیدهات نشستی؟
گفته بودی هرگاه که به آنجا میروی؛ زیر سایهاش مینشینی و به گذشته فکر میکنی...
راستش را بگو؛ اصلا به آنجا رفته بودی؟ شاید چیزی یا کسی مهم
شاید به قلمرو چشمانت رفته بودی تا آبی بیکران دریا را در آن رویت کنی!
شاید هم رفته بودی که قهوهای د*اغ شکلات را با طلایی عسل ترکیب کرده و روحت را در قهوهخانهی پاییز ملاقات کنی!
باور کن دست خودم نیست؛ نمیدانم چرا هرگاه که تو را اینگونه آشفته و پریشان میبینم، کنجکاو میشوم...
شاید کسی یا چیزی مهمتر از آنجا را پیدا کردهای که برای رفتن اینقدر عجله داشتی!
یادت میآید؟
خودت معنی پاییز را به من فهماندی و در فراسوی باورهایم تابلوی قدمهایت را به یادگار گذاشتی!
خودت تب تند تابستان را برایم نقش زدی... تابلوی مدیترانهای چشمانت هنوز در گوشهای ذهنم میتپد!
فیلم عروسی زمستان هنوز در حافظهی دوربین نگاهم موجود است!
مزهی شیرین بهارنارنج هنوز زیر زبانم است...
یادت میآید؛ بچه که بودیم هرگاه به دامان طبیعت قدم میگذاشتیم تاببازی فراموشمان نمیشد؟!
هنوز هم دلم میخواهد دست کودک درونم را بگیرم و با هم به گردش یک روز شیرین در جنگلهای گیلان برویم...
خنجر رعد و غرش ابر هنوز هم مرا میترسانند!
هنوز هم دلم میخواهد همچو آهو از ل**ب جوی زندگی بگذرم و به همهی آنهایی که نشستهاند و به گذر عمر بر باد رفتهاشان نگاه میکنند؛ بیاعتنایی کنم...
انجمن رمان نویسی
دانلود رمان