نقد رمان «تو رویا نیستی»
منتقد
Mids
نویسندهی عزیز، این نقد برای کمک به شماست پس از برخورد تند خودداری کنید.
نام رمان
شاید نیاز به تغییر نام رمان باشه. این کار هوشمندانهایه که اسم یکی از کاراکترهای اصلی «رویا» رو اینطور به نام رمان اضافه کنید، ولی هرچند که زیبا هم باشه با ژانرهای معمایی و جنایی رمان همخوانی نداره.
ژانر
ژانرهای نوشته شده به خوبی در رمان دیده میشن و مشکلی در انتخاب ژانر دیده نمیشه.
ایدهی رمان
ایده، ایدهی نسبتا جدیدی نبود و میتونست کمی متفاوتتر باشه.
خلاصه
دربارهی خلاصه، درواقع باید اتفاقاتی که منجر میشن داستان شکل بگیره به صورت پیچیده (با توجه به ژانر معمایی) نوشته بشه تا خواننده رو گیج کنه و به داستان جذبش کنه. هرچند خلاصه کلیت داستان رو توضیح میداد ولی جذابیت کافی برای جذب خواننده رو نداشت.
ماجرای اصلی کمی زودتر از اونچه که باید شروع شد. خواننده فرصت آشنایی بیشتر با فضا و کاراکترها رو نداشت پس نویسنده تمام اطلاعات رو یکجا وارد داستان کرد که از جذابیت داستان کم کرد.
سیر داستان
رمان سیر بسیار تندی داره و بهتره که کمتر بشه، چون این هم مثل سیر کند خواننده رو اذیت میکنه. ماجرای اصلی خیلی زود شروع شد و داستان همینجور داره سریع پیش میره. با توجه به ژانر معماییای که رمان داره باید سیرش کمی آرومتر بشه.
موضوع رمان
موضوع رمان تا حدود زیادی کلیشهایه به این دلیل که ازدواج اجباری، عشق ممنوعه و عشقی که در نگاه اول به وجود بیاد خیلی تکراری شدن. مثلا، نیکان فقط برای چند ثانیه رویا رو دید که بدون هیچ حرفی از کنارشون رد شد. و بعد از بیهوش شدن رویا وقتی فقط دستش رو گرفت ضربان قبلش بالا رفت و گر گرفت و با خودش گفت من چم شده؟ خب، این اصلا امکان پذیر نیست. اون حتی رویا رو نمیشناسه.
من تک پسر هستم و هیچ خواهر و برادری ندارم برای همین همیشه سیاوش و سایه رو مثل خواهر و برادر خودم میدونستم.
مثلا نیازی به توضیح دادن تک پسر بودن نیکان نبود. میشد وقتی نیکان به خونهی پدر و مادرش رفت این رو مشخص میکرد، با گفتن اینکه پدر و مادرش تنها زندگی میکنن و اون تنها فرزنده.
سوییچم رو دادم به منشی تا به آقاحامد رانندهی شرکت بده که ماشین رو به خونهم ببره، چرا میگم خونهم چون چند وقتی هست که از سر لج و لجبازی با بابام ازشون جدا شدم و تنها زندگی میکنم، موضوع هم از این قراره که بابام اصرار داره که با دختر عمهم ازدواج کنم اما من هم زیر بار نمیرم چون اصلاً علاقهی به دریا ندارم، دختر بدی نیست اما من ازش خوشم نمیاد.
میشد به طرز زیباتری مستقل زندگی کردن نیکان رو نوشت. همونطور هم که قبلتر گفتم ازدواج اجباری تکراری شده، و معمولا هم یه دختری هست که با اینکه آدم بدی نیست، کاراکتر اصلی دوستش نداره.
نگاهم رو به سایه دادم که از پلهها پایین میآمد، سایه یه دختر 24 ساله بود و دانشجوی رشتهی معماری، علاقهی زیادی هم به ورزشهای رزمی داشت.
نثر کتابی و محاوره با همدیگه قاطی شدن. و اینکه نیازی به گفتن سن، رشته، و علایق سایه نبود چون الان موضوع حول دعواهای سایه و رویا میچرخید. اینجور چیزها باید در طول داستان کم کم مشخص بشن نه یکهو و در جایی بیربط.
نگاهم رو به چهرهش دوختم، ل*بش پاره شده بود و خ*ون میاومد، از دماغشم همینطور، چشم چپش هم سیاه و ک*بود شده بود.
با خ*ون اومدن ل*ب رویا میشه کنار اومد، ولی خب نمیشه که فقط توی چند ثانیه چشمش ک*بود بشه. چون آخرین بازی که سیاوش و نیکان رویا رو دیدن صورتش سالم بود.
گفتم:
- میخواید این رو همینجوری بذارید برید، درسته که زندهست اما حالش خوب نیست، بهتر نیست ببریمش درمانگاهی، یه جای.
سیاوش و سایه نگاهی به هم انداختند و سیاوش گفت:
- تو حالت خوبه نیکان، چیه انگاری خشکلی این دختره چشت رو گرفته، این دختره شوهر داره، حواست هست.
از حرفش جا خوردم، یعنی اینقدر زود خودم رو لو دادم
چندین جا بجای «خوشگل» نوشته شده «خشکل» و این درست نیست. اینکه نگران جون یک نفر باشیم به این معنی نیست که توی چند ثانیه عاشقش شدیم، ولی خب نیکان توی کمتر از یک دقیقه عاشق رویا شد. داستان باید باور پذیر باشه.
دیالوگ و مونولوگ
بیشتر رمان دیالوگ بود تا مونولوگ و پرحرفی کاراکترها حوصلهی خواننده رو سر میبره. بهتره که از مونولوگ بیشتر استفاده بشه و توضیحات مفیدتری هم توی رمان تعریف بشه.