***
#پارت۲۲۱
خالی شده بودم. به مقدار زیادی از بار روی شانههایم را کنار قبر مادرم زمین گذاشتم؛ حتی وقتی که جسمش هم نیست، مسکن است.
ارسلان خیره نگاهم میکند و رنگ نگرانی و خشم چشمهایش به وضوح مشخص است؛ زیر چشمهایش از بیخوابی گود افتاده و نگاه سرخش فحش میدهد.
جرعت دَهان گشودن و اعتراض کردن...