#پارت_۴۵
به صفحه لپتاپ روبهرویش خیره شده بود؛ اما فکرش درگیر اتفاقات امروز بود.
مادرش استکان چایی را روی میز میگذارد و میپرسد:
- امروز مغازه نبودی؟
سر بالا میکند و متعجب میپرسد:
- چطور؟
- خانم رفعتی میگفت مغازه تعطیل بود.
استکان چایی را بر میدارد و میگوید:
- کار داشتیم، مغازه...