#پارت_۲۰
حسین با تعجب میپرسد:
- یعنی چی؟ چی به این سادگی نیست؟
پدر چند قدم در کوچه راه میرود و میگوید:
- قصهاش مفصله. منتظرم بره تا با تو و مامانت حرف بزنم. فعلا بیا تو... .
حسین حرف پدرش را قطع میکند و میگوید:
- نه؛ میخوام برم بهشت زهرا، دلم برای محسن تنگ شده.
پدر نچی میکند.
- میگم...