...از باغ آستينت
در اوج خويش همچون خورشيد نيمروزی
ای حلقه ی افقها در سايه ی نگينت
چون باده ميتراود از كوزه ای نگارين
شعری كه میتراود از چشم نازنينت
چشم تو گرم نجواست با من كه آمدی؟ آه!
عمری نشسته بودم اق عشق در كمينت
آيا تو آن صدايی ای آشنا كه بايد
تا جاودان بپيچد در هستیام طنينت؟...