صبح که بیدار شدم امیر نبود این جدیدا خیلی غیبش می زد! بیخیال کش و قوصی به بدنم دادم. نگاهی به شکمم کردم و لبخندی زدم، اینکه بفهمی یکی کنارته حس خوبیه، چه احمقانه بود اون همه ترسم. دستی روی شکمم کشیدم:
-صبحت بخیر اقا زاده ی کوچولوی من!
یه جوری من و امیر اقا زاده اقا زاده می کنیم که انگار صد در صد...