...زد و فاصله بینمان را با چند قدم بلند طی کرد، حالا درست مقابلم ایستاده بود. ناباور ل*ب زدم:
- پدر!
لبخندش عمق گرفت.
- برو پسرم.
اخم کردم.
- کجا؟!
با دستش در بزرگ چوبی قهوهای رنگ که انتهای باغ قرار داشت را نشان داد.
- آنجا.
با دقت به در خیره شدم.
- آنجا کجاست؟!
#دلدار_بانو
#آیلی_فام
#انجمن_تک_رمان