#قسمت۲۶
این رو گفت و با یه علامت تمام افرادش به همراهام حملهور شدند. حلقهٔ دستش دور گردنم رو تنگ تر کرد. نفس کشیدن برام سخت شده بود. با پوزخندی هیستریک گفت:
- خوب نگاه کن! میخوام بهت کمی از دردی که کشیدم رو نشون بدم! قراره مرگشون رو با چشمهات ببینی!
هر کدومشون توسط ده نفر از اونها محاصره...