#پارت_دویست_هفتاد
من در این مدت، سیاهی سنگینی رو در زندگی با خودم حمل کرده بودم که از سیاهیِ شب هم سیاهتر بود. من در بین شدن و نشدنهای زندگیم، گویی مرده بودم. در جلد انسانی شاد اما با گول زدن خودم، زندگی سختم رو با حسرت و آه گذروندم و از نشدنهایی که مثل چاقویی کُند بر قلب پریشونم میکشید و...