#پارت_دویست_شصت_سه
با چشمهای پر از اشک، به سیاوش نگاه کردم و با درد خندیدم، خندهای مصنوعی وسط دردهای واقعی که بیرحمانه روی سرم آوار شدن. سیاوش با دیدن خندهام، خندید و ابرویی بالا پروند.
- چیه جانان؟ چرا میخندی؟
با این حرف، اشکهام ریزش کردن و بیاراده لبخندم جمع شد.
- نمیدونم امّا حس...