#پارت_دویست_پنجاه_سه
خواهرم الینا، با شادی چشمکی بهم زد و با لبخند معنیداری گفت:
- بله که آمادهاست داداش جونم.
با این حرف، با لبخند به سمت اتاق جانان رفتم و قبل از این که در اتاق رو بزنم، اوّل نفس عمیقی از هیجان زیاد کشیدم، بعد تقهای به در زدم و آروم وارد اتاق شدم. با خنده گفتم:
- عشقم؟...