#پارت_دویست_چهل_هفت
خواهر امیرحسین داشت با ذوق نگاهم میکرد و یک دفعه انگار یاد چیزی افتاد. با خوشحالی رو به مامانم کرد و گفت:
- آهان، زنعمو! تازه داداشم زنگ زد. گفت نیم ساعت دیگه اینجا میرسه چون توی ترافیک گیر کرده.
مامان با حرف خواهر امیرحسین، سری تکون داد و گفت:
- باشه دخترم، مشکلی...