#پارت_دویست_چهل_چهار
امیرحسین با این حرف، با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- عه؟ که به خاطر مامان جونته، آره؟
با این حرف، با نفرت نگاهش کردم که امیرحسین پوزخندی زد. بعد نگاهش جدی شد و گفت:
- بهم بگو دیروز توی بیمارستان چی کار میکردی؟
با حرفش حسابی جا خوردم. این از کجا میدونه که من... .
نکنه...