#پارت_دویست_سی_هفت
با ترس، نگاهی به امیرحسین کردم که دیدم با فاصلهی کمی از ماشین ایستاده بود و با یاور داشت حرف میزد. من هم فرصت رو طلایی دونستم و کیفم رو برداشتم. شروع به گرفتن شمارهی آمبولانس کردم که با سومین بوق جواب دادن:
- بله؟
با لکنت از ترس اومدن امیرحسین آروم گفتم:
- خانوم... تو رو...