#پارت_دویست_هجده
ساحل با شنیدن حرفم، دستش رو با ناباوری روی دهنش گذاشت. با چشمهای ازحدقه در اومده نگاهم کرد و آروم گفت:
- دروغ میگی.
با حرفش، نفس عمیقی کشیدم. آروم روی تخت نشستم و گفتم:
- چه دروغی خواهر من؟ مگه نمیبینی حال و روزم رو؟
ساحل با ترس به سمتم اومد. کنارم نشست و با ترس گفت:
- الان...