#پارت_دویست_پنج
با این حرف، چشمهام رو با حرص توی حدقه چرخوندم. میخواستم از اتاقم بیرون بزنم تا روی نحسش رو نبینم امّا یک دفعه، امیرحسین صدام زد و گفت:
- عشقم، بیا کنارم بشین تا دو تایی باهم شام بخوریم چون بی تو اصلاً از گلوم پایین نمیره.
ای خدا کنه که پایین نره! ای خدا کنه گیر کنه توی اون...