#پارت_دویست_سه
امیرحسین که از حرفهام حسابی حرصش گرفته بود، از جاش بلند شد و با قدم های سنگین، به سمتم اومد. من هم با بیخیالی ظاهری و با دلی پر از ترس و دلهره، بهش نگاهش کردم که امیرحسین بدون این که چشم از چشم من برداره، در اتاق رو بست و من رو محکم به در چسبوند و فکم رو با یک دست گرفت. فشار...