#پارت_نود_یک
با حرف مامان، چشمهام رو با درد بستم. مامان، موهای کوتاهش رو پشت گوشش انداخت و با لکنت گفت:
- ا... امّا به جاش، تصمیم مهم و بزرگی رو گرفتم که هم آبروی پدرت رو و هم آیندهی تو رو نجات میده.
با تعجّب به مامان نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- چه تصمیمی؟
با چشمهای منتظر به ل*بهای...